بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۱۹: وضعیت روی کاغذ بحرانی

زمانی می شود که شرایطی را از نزدیک تجربه می کنید... و آن را شاید بارها از دور تماشا کرده باشید، که چه بر سر بقیه می آورد، ولی سینه جلو می دهید و به مهارت های مواجهه با بحران تان افتخار می کنید. آن لحظه که آن شرایط را از نزدیک تجربه می کنید ذهنتان یک دور می زند و تمام خاطرات مربوط به این اتفاقات را می آورد جلوی چشمت. زمانی که پیش داوری می کردی، قضاوت می کردی، تخمین اشتباه می زدی، یا تعریف ناقص ارایه می کردی... مشکل آنجاست که خودت را با «مصون بودن» در برابر آن شرایط تعریف کرده باشی... آن وقت است که هویت خود ساخته ات زیر سوال می رود.

شاید از این حرفها برداشت نادرست شود... شاید شما همان هایی باشید که حالا به جای من نشسته اید و من را در این شرایط پیش داوری می کنید. شاید بعضی هاتان که من را می شناسید بعد از خواندن این حرفها زنگ بزنید و سعی کنید چند ثانیه ای روحم را شکاف روانشناختی بدهید، و چند ثانیه هم امید بدهید. شاید در خلوت خودتان نگران شوید که چه بلایی به سر این خزنده آمده. شاید هم اصلا من را نشناسید و بگوید این هم یکی مثل بقیه... اما شرایط اصلا چیز بدی نیست. در واقع نه افسردگیست نه نا امیدی نه کرختی. وضعیت یک الیناسیون تمیز و پرفکت هست که مو لای درزش نمی رود. و می دانید چیست؟ وضعیت از حالت بحرانی خارج شده و به مضحکه رسیده! یعنی هر از چندگاهی می نشینم به نفهمیدن هایم فکر می کنم و قاه قاه می خندم. حتی می توانم بگویم مغزم الان در حالت انرژی سیوینگ کار می کند. چون قبلا دغدغه ی دیگران را متوجه می شدم و برایشان حرص می خوردم. الان دیگر اصلا نمی توانم با خیلی ها ارتباط متقابل برقرار کنم. انگار که یک مریخی می آید و از این می نالد که شاخک بال سومش غورژ غورژ می شود... و من هم بدون اینکه بدانم بال هم شاخک دارد، و بال سوم مریخی کجای بدنش هست، و غورژ غورژ چه حسی ست، آهی همدردانه بر می آورم و همه چیز تمام می شود.  این تصمیم من نبود. می توانید چند وجب بالاتر ببینید که من حتی حس همدردی و مسئولیت پذیری ام را آگاهانه تقویت کرده بودم. و هنوز هم دارم همان کتاب معرفی شده را می خوانم. اما از همان روز دنیای بیرون روزی یک تلنگر می زند و به من می گوید: خیر... آنطور که فکر می کنی هم نیست.

این ماجرا چند هفته ای با اتفاقات جهنمی ایران در ماه اخیر همراه شد و من دچار تنفر از خود شدیدی شدم، بخاطر اینکه احساس می کردم عملا از یک قربانی بیگناه بدم می آمده... اما حالا می بینم که تفاوت در زاویه ی دید هست. من شاید بتوانم و بخواهم حس همدردی ام را با مردم شهرم و کشورم و این دنیا تقویت کنم، و در این راه به شدت تلاش خواهم کرد... اما وقتی به سطح فردی می رسیم، آدمهایی زیادی نمی توانم وسط مریخی ها پیدا کنم. و صد البته که من هم برای بقیه شاید یک مریخی باشم... اگر که دهانم را باز کنم.

- نفر دوم و سوم گروه هم اضافه شدند. یک دختر آلمانی که همین دیروز ارشدش را تمام کرده، و واقعا چه همتی دارد، و یک پسر پرتغالی که فعلا هفته ای یک بار را سر می زند. این چندماه را باید روی یک پیپر دم دستی کار کنیم و کنارش هم بپردازیم به ثبت نام برای summer school های درست و حسابی، و پیدا کردن یک ریسرچ سنتر درست و حسابی در یک کشور دیگر، تا یک دوره ی ۳ ماهه هم آنجا سپری کنیم. این چند ماه از زمین و زمان کتاب خواندم، و سعی کردم عادت مزخرف تمایل به «اختراع چرخ از اول»م را هم کنار بگذارم و دنبال ادامه ی ریسرچ لاین بقیه باشم. مرز قاعده مند بودن و کسل کننده شدن پروژه به اندازه ی یک پیپر اضافه ست... آهان. در ضمن... به یکی از اعضای تیم IT موسسه ICB سلام کنید. (انگار توی این مایه ها که سنیور سافتور دولوپر گوگل)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد