بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۲۱: می خواهم noob باشم

یک سخنرانی TED گوش می کردم از خانمی که تهدید ها را تبدیل به فرصت کرده بود و خصلت «از این شاخه به آن شاخه پریدن»ش را تعبیر کرده بود به یک چیز باکلاس به اسم «مولتی پتنشیالایت». همان «رنسانس من» خودمان منظورش هست... کسی که انگشت توی هر زمینه ای فرو کرده. همه کاره و هیچ کاره. هرچی که دوست دارید اسمش را بگذارید. از فواید مولتی پتنشیالایت بودن بر می شمرد که ما با «تازه کار» بودن هیچ مشکلی نداریم. چون وقتی توی ۱۰ زمینه سرک کشیده ایم یعنی حداقل ۱۰ بار تازه کار بوده ایم. این را راست می گفت. مثلا من با زبان جدید خیلی راحت ارتباط برقرار می کنم تا ماه بانو. چون من به دفعات تازه کار بوده ام، و حس تازه کار ها را خوب بلدم. من از انگلیسی و فرانسوی و آلمانی گرفته تا micromedia Flash که الان شده Adobe Flash و کتیا و متلب و پایتون تا نقاشی و طراحی و گیتار و ترجمه تا نجوم و فیزیک کوانتوم و مدیریت مالی و بورس و فلسفه تا مکانیک و هوش مصنوعی و ماشین لرنینگ و causal inference تا پزشکی و .... همه ی اینها را یک دور گشت زده ام. و حالا اگر به من زبان سواحیلی بدهی یاد بگیرم یا آرایشگری، پیش خودم می گویم: «عه... همون حس قدیمی تازه کار بودن» و با آن کنار می آیم، در حالیکه ماه بانو ۲-۳ تا زمینه را گرفته و تا ته تویش را در نیاورد ول کن ماجرا نیست. و برای همین هست که وقتی بهش می گویم شاید بعد دکترا برویم فنلاند و باید زبان فینیش یاد بگیرد قیافه اش می شود مثل مرد هراسیده ی تابلوی مونش.


مساله اینجاست که اتفاقا این تازه کار بودن از جهاتی خیلی هم لذت دارد. لذت کشف کردن و چیزهای تازه دیدن. اما وقتی می رسی به یک موضوع جدی مثل کارت یا دکترا، بهتر است همیشه یک نفر که بیشتر از تو می داند بالای سرت باشد. من تقریبا ۳ سال بدون سوپروایزر توی شرکت کد زدم و یاد گرفتم و یاد دادم. اگرچه این اواخر بچه ها در یکسری موارد خیلی بیشتر از من می دانستند، اما چون دیگر نیازی نبود که من آن موارد را بلد باشم. اینجا که رسیدم موضوع همچنان برقرار بود. اگرچه سوپروایزرم واقعا سوپروایزر و ریسرچر هست و حتی آمریکا درس خواندنش تاثیر عمیقی روی تسلطش روی موضوعات ریز و درشت گذاشته، اما خواسته یا ناخواسته سعی می کند خودش را از سر راهم برای یاد گرفتن کنار بکشد. البته یک مقدارش تقصیر خودم هست، چون می خواستم first impression خوبی داشته باشم، و از همان روز اول خودم دنبال همه چیز رفتم و هیچ وقت سراغش را نگرفتم. حتی ۴-۵ باری شده که از من پرسیده چه مشکلاتی در کار کردنمان هست که می توانیم برطرف کنیم. و من فقط جواب دادم «نبودن ددلاین یک کمی برنامه ریزی را سخت می کند» و او هم به من و ترزا، همکار تازه واردم، لطف کرده و یک ددلاین ۲۵ روزه برای یک مقاله روی موضوعی که کد زدن و الگوریتم نوشتنش را تازه شروع کرده ایم گذاشته تا حسابی برنامه ریزی مان ساده شود... اما در هر صورت از تمام علم تازه فراگرفته ی personalized medicine و غیره ، همه شان را از لابه لای ۲۵۰۰ صفحه کتاب و مقاله پیدا کرده ام. بعضی وقتها حسابی دلم برای این تنگ می شود که یک نفر کنارم باشد و من هم دنبال یک لقمه ی آماده... بپرسم و جواب بدهد.


البته از حق نگذریم. بنجامین، یا همان بنی، خیلی اینکاره هست. دلیلش این هست که همین پیش پای شما پست داکش را تمام کرده، و مثل یک چاقوی برش نزده تیز هست. خوشبختانه چند درصدی کارمان به هم شباهت دارد و چند وقت یک بار یک مقاله ی آس معرفی می کند به من. دانشجویش، ایمیلیو هم قابل اعتماد هست. امیلیو یک پسر لاتین (نمی دانم کدام کشور) موفرفری هست که «س» روی زبانش می زند، و وقتی سوال ازش می پرسی، قیافه اش مثل سنگ بی حرکت می شود، و بلافاصله بعد از آخرین کلمه جوابت را می دهد،‌انگار که از همان کلمه ی اول جواب را می دانسته. شاید باید بیشتر از اینها بپیچم به پر و پای این همه چیز دان ها و کمی دوباره noob بودن را تجربه کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد