بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

تعارف ۹۹: خاطرات یک گیشا


نکته ی اول: خاطرات یک گیشا را یک مرد آمریکایی نوشته. آرتور گلدن. همین!

نکته ی دوم: اگر فیلم خاطرات یک گیشا را هنوز ندیده اید، پیشنهاد می کنم این کار را نکنید، و آن را به منفور ترین دشمنتان توصیه کنید!  اگر فیلم را دیده اید و کتابش را نخوانده اید، بد به حالتان. در همین حد بگویم که نمره ی من به کتاب در goodreads نمره ی ۴ از ۵ بود، و نمره به فیلم در IMDB نمره ی ۱ از ۱۰. شاید البته انتظاراتم را کتاب بالا برده بود، اما به دفعات اقتباس های سینمایی را دیده ام که پا به پای کتاب قابل احترام بوده اند، مثل green mile, shining, godfather, و غیره. تنها سودی که از فیلمش نصیبتان خواهد شد، موسیقی متن جان ویلیامز هست.

نکته ی سوم: به نظر بنده ی حقیر سراغ ترجمه ی سرکار خانم «مریم بیات» نروید. هر کاری که می کنید مهم نیست. فقط این ترجمه را نخوانید. شده بروید زبان ماندارین باستانی یاد بگیرید و کتاب را به آن زبان بخوانید، ولی این ترجمه را نخوانید... نمی دانم ترجمه های دیگری هم وجود دارد یا نه، یا ترجمه های دیگر از این یکی بهتر هستند یا نه. ولی اگر دانش زبان انگلیسی تان اجازه میدهد نسخه اصلی را تهیه کنید و بخوانید. از من گفتن بود.

نکته ی چهارم: نمره دهی به کتاب در محافل عمومی و منتقدان به دو بخش کامل متفاوت تقسیم می شود. عده ای نمره ی بالا می دهند چون کتاب یک فیکشن فوق العاده با سیر داستانی روان، شخصیت پردازی های بی عیب و نقص و ریتم فوق العاده است که شما را برای ۶۰۰ صفحه (فارسی) در یک قصه سرایی جادویی محو می کند. عده ی دیگر نمره ی بسیار پایینی می دهند چون اعتقاد دارند نویسنده اکثرا به واقعیت های سوژه ی داستان یعنی گیشا و این بخش از فرهنگ ژاپن وفادار نبوده. در ادامه بعضی این طور دفاع می کنند که نویسنده با چند تن از معروف ترین گیشا های ژاپن مصاحبه های مفصل داشته و محال است این اتفاق بیافتد... در هر صورت اگر نویسنده به این خطا دچار شده باشد نمی توان به سادگی از آن گذشت. فارغ از زیبایی «قصه سرایی» کتاب، خواننده باید ایده ی درستی از واقعیت تحویل بگیرد، و بعد از این کتاب باید فرهنگ گیشا را به خوبی بشناسد، در این شکی نیست، اما حتی اگر اینگونه باشد، من بازهم این کتاب را یکی از کتاب های مورد علاقه ام خواهم خواند. البته خواننده ای می گفت که تمام نقاط انحراف از واقعیت داستان، در واقع انگار نمایش ساده لوحی راوی داستان بوده، که در بخش زیادی از کتاب سن کمی دارد. اگر اینگونه باشد، شاید بد نیست به نویسنده یک آفرین هم گفت! قضاوت بیشتر با کسانی که با این بخش از فرهنگ ژاپن آشنا هستند و این کتاب را خوانده اند.

نکته ی آخر: که در واقع باید نکته ی اول می بود... اگر انتهای داستان را نیم نمره ارفاق بدهم (این نظر خیلی ها نیست، نظر من هست، اما ایکاش آخرین گره داستانی را به شکل دیگری باز می کرد!)، این کتاب یکی از بی عیب و نقص ترین داستان سرایی هاییست که خوانده ام. داستان حتی در یک جمله از ریتم نمی افتد. کارکتر ها به حد نهایت پخته هستند... به نفسگیرترین شکل ممکن. شاید نیاز باشد ۱۰ بار دیگر روی این موضوع تاکید کنم، چون همیشه از دست بی سلیقگی ها و شلختگی های خیلی از نویسنده ها در خلق کارکترهای داستانشان به ستوه آمده ام. اما در این کتاب حتی یک بار هم بخاطر روایتی از یک شخصیت لب کج نکردم. شما داستان دختر بچه ی کوچکی را می خوانید که ناخواسته وارد یک دنیای پر رمز و راز می شود. دنیای «گیشا شدن». همان خانم های ژاپنی سفید رو با کیمونوهای فاخر و موی جمع شده در بالای سر که موقع راه رفتن گویی روی آب سر می خورند، و به قول خودشان مظهر زیبایی هستند. یک اثر هنری متحرک... این داستان از خصوصی ترین افکار دختربچه (تا حدود ۳۰ سالگی) و گوشه ترین کنج شخصیت یک انسان تا  مفصل ترین جشن های بهاری ژاپن و ماجرای نمادی منحصر به فرد در فرهنگ یک کشور را در بر می گیرد. بیشتر از این توضیح نمی دهم، و شما هم بیشتر از این دنبال توضیح داستان در اینترنت نباشید (حتی سعی کنید زیاد به تصویر چهره ای که روی جلد بعضی از نسخه های کتاب یا پوستر فیلم هست توجه نکنید تا بتوانید خودتان هر طور که می خواهید شخصیت ها را تصور کنید)، چون بعضی از اتفاقات در کتاب اگرچه مقدماتی و مربوط به ۱۰ درصد اول کتاب هستند، ولی همین داستان های کوچک و به هم متصل مثل دانه های زنجیر هست که شما را روی روند بی وقفه ی داستانی به جلو سر می دهد.

نظرات 2 + ارسال نظر
میله بدون پرچم شنبه 13 اردیبهشت 1399 ساعت 16:39

سلام مجدد
در مورد ترجمه چیز خاصی یادم نمی آید... شاید چون این کتاب اساساً نایاب است در ایران و وقتی آن را پیدا کردم و خواندم زیاد متوجه ترجمه نشدم. نقص هایی داشت اما قوت کتاب به حدی بود که مرا با خود برد.
اما یک پاراگراف پشت جلدش داشت که فاجعه بود!!! یعنی شانس آوردم که کسی به من گوشزد کرده بود پشت جلد را نخوان و من هم البته طبق عادت نخواندم اما در انتها وقتی دیدمش گمان نمی کردم چنین خرابکاری عظیمی آن پشت رخ داده باشد! مهمترین گره داستان را باز کرده بود. یعنی ... چی بگم... بگذریم. با ماژیک محوش باید کرد

بله اتفاقا توضیح شما در مورد پشت کتاب رو قبلا خونده بودم و ممنون بابت این اخطار! من هم از اون دسته آدمها هستم که موقع خرید کتاب قطعا یک نگاهی به پشت جلد میاندازم.

در مورد ترجمه هم واقعا کیفیت خود کتاب، ترجمه رو قابل تحمل کرده بود. وقتی به عنوان کتاب بعدی «زنان کوچک» رو می خوندم با خوندن هر جمله ی کتاب واقعا احساس سبک بالی و رستگاری داشتم! انقدر که ترجمه ی گیشا روی اعصاب من بود

میله بدون پرچم شنبه 13 اردیبهشت 1399 ساعت 16:35

سلام بر خزنده
کتاب خوبی بود... سالها گذشته است از خواندن آن اما یادم هست که بیشترین چیزی که مرا جلب کرد «سیستم» اجتماعی-اقتصادی گیشاها بود. ملتی که توانایی بنای چنین سیستم پیچیده‌ای را دارند که منافع دقیقاً جاهایی بروند که بر اساس آن سیستم باید بروند ملتی خواهند بود که راه خود را در هر شرایطی پیدا می کنند.
این متن چرا چپ چین شد!!

سلام

برای من هم همینطور. چند سال پیش یادم میاد که یک مقاله خوندم در مورد پیشرفت اقتصادی ژاپن بعد از جنگ جهانی دوم، و با خوندن این کتاب یاد همون مقاله افتادم.

متن وبلاگ چپ چین هست؟ برای من که درست هست!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد