بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۳۲: محلول هفت درصدی شرلوک هلمز

چند هفته قبل بود که بنای جلسه ی اسکایپی رو با پدر و چند نفر از دوستانش گذاشتیم، هفته ای دو-سه بار. گاهی فیلمی میبینیم و برداشت هامون رو در میون می گذاریم. گاهی جلسه های منظمی برگذار میکنیم حول یک موضوع خاص. مثل «انسان آزاده». یا «مغالطات»... یا مثل جلسه ی امروز که من در مورد «خطاهای تحلیلی انسان مشاهده گر و کنشگر از نظر تئوری اطلاعات» صحبت کردم. مدتی میشد که وقت های آزاد رو همراه با ماه بانو می نشستیم پای نتفلیکس و بعد از ساعت ها دنبال فیلم خوب و بدرد بخور گشتن، وقت به تماشا می گذروندیم. «میم» که از ۱۰ سال پیش که می شناختمش زمین تا آسمون تغییر کرده تازگی ها می گفت که دیگه حوصله ی فیلم دیدن نداره... «سریال خوبه خزنده. هرچقدر که دلت بخواد میبینیش و هر وقت هم خسته شدی متوقفش می کنی.» میم همیشه ویکیپدیای فیلم بود برای ما و یک زمانی جرات اسم بردن از سریال نداشتیم جلوش. اما شاید بتونم درکش کنم. من هم به همین سرنوشت دچار شدم و احتمالا احساس مشترکی دارم. زمانی میشد که از ماجراجویی در سینما ابایی نداشتم. اما زمانی رسید که غیر از فیلم های تکراری و اثبات شده، حوصله ی دیدن فیلم جدید رو از دست دادم. و حالا همون حوصله رو هم ندارم. این مدت دیوانه وار سریال میدیدم. هر چیزی که به پستم می خورد. اما همین هفته ی گذشته وسط سریال altered carbon احساس کردم که دیگه ظرفیت دیدن رو ندارم. و مثل فارست گامپ بعد از مایل ها دویدن برگشتم و به همه گفتم «خسته م... دوست دارم برگردم خونه» بی هیچ دلیلی... جلسه های اسکایپی مون آرامش خوبی به من میده. تازگیها شروع کردم هر روز بلا استثنا رفتن به پارک جنگلی پشت خونه و دیوانه ور پیاده روی کردن. گاهی همراه ماه بانو، گاهی هم تنها. قدمهای بلند و تند برمیدارم. با آقای زومر کتاب پاتریک زوسکیند همزاد پنداری می کنم. اونقدر بلند بلند قدم برمیدارم تا فرصت فکر کردن نداشته باشم. و نیمچه آشوبی که توی ذهنم میمونه رو با حرف زدن و نطق های متکلم وحده پر می کنم. از امید از دست رفته ی انتلکتوئل همیشگی هم شکایت می کنم و لحظه ی بعد خودم رو در مقام متهم ردیف اول میبینم...


این روزها ذهنم به شکل تازه ای آشفته ست. این آشفتگی نکته ی مثبتی هم داره. اینبار به قول عمو شلبی، دارم بالا می افتم. سقوط ذهنم ناخواسته به سمت تمایلات شیرینی هست که گاهی ازش دور میشم... اینکه اگر بخوام با کسی حرف بزنم از داستان های خونه شده ام حرف می زنم و از استنباط علیت. و اگه بخوام حرفی بشنوم میرم یوتیوب و اپیزود های برنامه ی کتاب باز رو یک به یک میبینم... با سرعت 2x و خیلی هاشون رو هم از نیمه رد می کنم اما باز هم دنبال برنامه ی بهتر می گردم. وداع با اسلحه می خونم و امروز فایل صوتی شازده کوچولو رو موقع پیاده روی گوش کردم. صرفا می خواستم یادم بیاد که چرا این کتاب رو دوست نداشتم. و به یاد آوردم چرا. البته امروز کلی با مکالمه ی شازده کوچولو با پادشاه خندیدم، از پشت یقه ای که تا روی دهنم بالا کشیده بودم. با ماه بانو شروع کرده ام به خوندن دوباره ی دنیای قشنگ نو. من تا به امروز هیچ کتابی رو ۲ بار نخونده بودم. و این آشفتگی، به من این حوصله رو بخشیده... به قیمت از دست رفتن بعضی از حوصله های دیگه.


پروپوزالم رو نوشتم و چند روز بیشتر نیاز ندارم تا ادیت های نهایی رو اجرا کنم. دوشنبه قرار هست سوپروایزر نتیجه ی صحبتش با ایلیا رو به من بگه تا بتونم مقاله ی مشترکمون رو هم استارت بزنم. کار بیمارستان رو هفته ی پیش از سر گرفتیم. در حال نوشتن سومین مقاله ی medium هستم و روزی یک ساعت توی سایت stack overflow به سوالها جواب میدم. ذهنم به شکل تازه ای آشفته س و برای آروم کردنش از کنار پرداختن به هیچ چیزی عبور نمی کنم. بعید نیست که ماه بعد من بمونم و انرژی خالی ای که من رو به سمت آشفتگی جدیدی سوق میده. اما فعلا راه حل فکر نکردن به هیچ چیز، فکر کردن به همه چیز هست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد