بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۳۸: طبقه دوم کارگاه اتومکانیک

چند روز آخر کارآموزی دوران کارشناسی بود. به هزار زحمت می خواستیم سر و ته ماجرا را هم بیاوریم، رفته بودیم سراغ استاد اتومکانیک. بهمان گفته بود یک موتور سه سیلندر ماشین پیدا کنیم و مقطع بزنیم برای کارگاه. تابستان سال چهارم کارشناسی بود، همان زمانی که هنوز فیلسوف بودیم. خیلی از هم دوره ای ها فارغ التحصیل شده بودند و ما هم که از غافله عقب مانده بودیم کلاسی نداشتیم. دانشگاه خلوت بود و حرارت از کف سنگی جلوی درب غربی دانشگاه به سمت ساختمان مکانیک بالا می زد، تمام مسیر را با دست جلوی چشم و پلک های نیمه بسته می رفتیم، نفس نفس زنان، همراه قطره های عرق که از زیر لباس روی لباس لیز می خوردند. ما دو نفر صبح قرارمان را طبقه پنج می گذاشتیم و بعد می رفتیم طبقه ی همکف کارگاه.


گاهی اوقات استادمان پیدایش می شد، دفعات اول گفتگوی استاد و دانشجویی داشتیم، در همان سطحی که در کلاس برقرار بود. او چندسالی سابقه کار در کره جنوبی و هیوندای داشت، در ظاهر و باطن اتو کشیده و مقرراتی تر از استادهای دیگر بود، سر نیمه طاس و عینک با فریم های ضخیم کائوچویی. درست خاطرم باشد سیبیل پرپشتی هم لبش را پوشانده بود، دوستم ظاهرش را در اسم «آقای مجری» خلاصه می کرد. یک کت و شلوار ساده، و طرز بیانی شیوا به سبک معلم های قدیم ادبیات که با کشیدن حرف های صدادار استرس خاصی به کلمات سوار می کرد. عادت داشت سر کلاس های ظهر چای بخورد با یک قند از داخل قندان های فلزی خانه مادربزرگها و همیشه حرصم می گرفت که قند اول در دهانش آب می شد و چای سرد را با قند دوم می خورد. اتاق کارش از داخل کارگاه وسیع و بزرگ اتومکانیک با یک راه پله ی فلزی ده پانزده پله ای راه داشت، همانجا که در همان روز های سوت کور تابستانی همیشه کولر آبی متحرک کنج اتاق روشن بود. روی میز پذیرایی اش کاتالوگ های ماشین ها پراکنده بود و یک میز بزرگ مدیریتی بزرگ اما رنگ و رو رفته مقابل در، که به غیر از یک تقویم روی میزی همیشه خالی بود. همان روزهایی که هر از چندگاهی صحبت هایمان از آن گفتگوهای استاد و دانشجویی فراتر می رفت.


«برای زمان پیری تان یک کاری بکنید. تا یک زمانی همیشه دلخوشی تان به جلوی رویتان هست، ولی از یک سنی به بعد دیگر به گذشته نگاه می کنید... برای آن روزها گذشته ی خوبی بجا بگذارید...» این جمله گم شده بود در صدها جمله ی قبل و بعد که بعضا با چاشنی طنز و ادا اطوارهایی که به تقلید از حماقت آدمهای مسئول و مهم دانشگاه و کشور در می آورد همراه میشد و تضاد گروتسکی با آن ظاهر اتوکشیده اش ایجاد می کرد. اما ما آدمهای هنوز فیلسوف آن روزها، بعد از اتمام ساعت کاری و برگشتن به طبقه ی پنجم، و بعد از خندیدن به ادا و اطوارها در آسانسور، حالا به همان تک جمله فکر می کردیم.


جمله ها بخشی از وزنشان را از گوینده وام می گیرند. اگر من آه «ای جوانی» برآورم آب در دلتان تکان نمی خورد، آن لرزشی که وقتی پدرتان این آه را بکشد حس نمی کنید. آن جمله خلاصه ی زندگی یک جوان پر انرژی و با دیسیپلین بود، که تمام ثانیه های عمرش را در تمام پستی و بلندی های دورانش را زندگی کرده بود تا برسد به تک تک تصمیم های سرنوشت ساز، همانی که رفته بود کره جنوبی و برای مدتی، چه کوتاه چه بلند در یک کمپانی نامدار در زمینه ی کاری خودش کار کرده بود. برگشته بود و حداقل در ظاهر، رخ آدمی را به نمایش می گذاشت که تلاش می کند چیزی را دور و برش درست کند. از همان شکایت ها داشت که اصلاح گران دارند، و به همان فعالیت ها می بالید که آدمهای فعال می بالند. او کسی بود که حق داشت به فعالیت هایش ببالد، و این را از همان روزهای کارآموزی و آشنایی بیشتر با گذشته و حال زندگی کاری و فعالیت هایش می فهمیدیم. او هم در آن روزها کم و بیش در همان گذار «جستجوی آینده» به «غرق در گذشته»به سر می برد و به هوای تازه بودن این احساس، آن را با ما در میان گذاشته بود. آن جمله از آنها بود که آدم را می ترساند، که نکند حقیقت داشته باشد. ۸ سال پیش این جمله پشت جوانی پنهان شده بود، پشت حداقل ۲۰ سال دیگر فرصتی که پیش رویمان بود. فرصتی که با فرمول آقای استاد هنوز ۱۰ سالش باقیست، ولی بوی نمناک آخرین ثانیه اش از حالا به مشام میرسد. بوی روزگاری که بیشتر از نگاه به جلو، سربرگردانده ای و به راه آمده نگاه می کنی.


و چه زمان بدشگون و صد البته عجیبی برای این فکر. دوستم با شنیدن این حرف گفت «ولکام تو ۳۰؟» و چرا که نه! ولی این سی سالگی در بهترین حالت سازوکار را توضیح میدهد و فکر هنوز سرجایش هست. مدت زمانی در تلاش برای ساختن وضعیت مطلوب بودم تا قدمهایم را شروع کنم، و حالا قدم برداشتن آنقدرها که فکرش را می کردم توجیهی ندارد. این حس مثل همان حس پوچی پس از امتحان کنکور هست، روز بعد از فارغ التحصیلی. روز بعد از امتحان جامع. وقتی که به آن «روز بعد» از رهایی از دغدغه ی پستی که ناگزیر داری فکر می کنی، و ذهن آرامی که خواهی داشت، ولی روز بعد از آن میبینی دست و پا زدن بیش از اندازه در همان دغدغه ی پست، تو را به «عملیات نجات یافتن» عادت داده و حالا که نجات پیدا کرده ای دیگر نشانی از آدم قبل از دغدغه نداری، و حتی نمیدانی غیر از نجات یافتن چه کار دیگری باید انجام بدهی. کمتر کسی هست که بخواهد در باتلاق گرفتار بشود، ولی شاید کم نباشند کسانی که چندان علاقه ای به نجات پیدا کردن از باتلاق نداشته باشند. شاید هم دلیلش همان پیدا کردن بازی درست بعد از ۱۰ بلیت محدود درشهربازی باشد. استعاره ای که دوستم بکار برد، به قول خودش «تئوری» ای که خیلی از افکار را توجیه می کرد. به نظرم درست می گفت... یادم باشد بعدا از این استعاره بنویسم! شاید هم نه... روی تاریکی دارد که مهار کردنش را کمی سخت می کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد