بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۳۹: انزو

اول اینکه سری foundation (با نام «بنیاد» ترجمه شده) را تمام کردم. این سری شامل پریکوئل و سیکوئل هم البته می شود که نرفتم سراغشان، می ترسیدم لذت بی حدی که از کتاب بردم گوشه اش بپرد. foundation عملا یک سری ژانر سای فای هست اما اصلا در یک چارچوب سفت و سخت به اسم ژانر نمی گنجد. داستان امپراطوری کهکشان ها و پیش بینی آینده و نیروگاه های اتمی اندازه ی گردو و شیلد های انرژی را می شنوید، اما ۳ کتاب سری تمام دیالوگ هاییست بین آدمها، که سوار بر یک خط داستانی ثابت شده اند. بحران ها و راه حل ها، فریبکاری ها و شجاعت ها... سری foundation برای عاشق یک نویسنده شدن کافیست.


کتاب بعدی که خواندم « the art of racing in the rain» بود. داستان سگی به نام انزو که بیشتر انسان هست تا سگ. یک سگ فیلسوف که اگر بخاطر زبان دراز و شل و ول سگی اش نبود قطعا می توانست صحبت کند. صاحب انزو یک راننده است، و این کتاب داستان زندگی آنهاست. بخواهید فیلسوف وارانه کلمه ها را پس بزنید و به معنی شان برسید، داستان خلاصه می شود در «زندگی مثل یک مسابقه رانندگی است». ولی این از آن کتابهاست که اصلا نباید کلمه هایش را کنار بزنید. باید داستان را از زبان انزو بخوانید و کیفش را ببرید. این کتاب برای من یک کتاب ۵ ستاره بود. نوش جانش.


نکته ی بعدی این است که گاهی وقتها پوست سلیقه و درک هنری مان کلفت می شود و هر آشغالی به خوردمان بدهند قبول می کنیم. به نظرم فیلم بعد از موسیقی زودتر از هر هنر دیگری سلیقه مان را به بازی می گیرد. کافیست ۳ تا فیلم خوشمزه ی توخالی ببینید. کارتان تمام است... یکی از راههایی که می شود ریست فکتوری شد از این جهت، به نظرم این هست که فیلمی را ببینیم که از یک کتاب خوب اقتباس شده. وقتی هنگام خواندن کتاب تک تک لحظات زندگی شخصیت ها را با تمام وجود تصور و تخیل می کنید، کار کارگردان و بازیگر برای ارضای کنجکاوی برانگیخته تان خیلی خیلی سخت خواهد بود. نمونه اش همین کتاب... کتاب ترجمه فارسی نداشت و برای همین به ماه بانو گفتم فیلمش را ببیند. چند روزی بعد از هر بخش خواندن کتاب با ذوق و شوق برایش تعریف می کردم تا کجایش خوانده ام و او هم با صحنه هایی که از فیلم دیده بود همراهی ام می کرد. هوس کردم فیلمش را ببینم. و از صمیم قلب نا امید شدم. انگار پرده ی خماری و مستی از جلوی چشمانم کنار رفته بود و تک تک عیب ها و نقص های فیلم و مونتاژ و صدا و بازی بازیگران را بی هیچ زحمتی تشخیص میدادم. یادم به فیلم پدرخوانده افتاد. اگر مارلون براندو نمی توانست با تمام وجود تجسم شخصیت دون کتاب پازو در آن لحظه ای باشد که بعد از قتل سانی با رئیس مافیا صحبت می کند، اگر آل پاچینو نمیتوانست اضطراب نهفته در لای ورق های کتاب موقع ترور سولوتزو بریزد توی نگاهش، اگر کاپولا نمیتوانست ساختار خانواده ی کورلئونه را به بوم تصویر مراسم ازدواج اول فیلم بکشاند، آنوقت نه پدرخوانده می شد یکی از بهترین فیلم های تاریخ نه براندو می شد یکی از بهترین بازیگران نه پاچینو می شد یکی از بهترین استعدادهای آن روزها... اگر میدانید فیلم اقتباس شده کم از کتاب ندارد، مشکلی نیست، اما اگر شک دارید، اول فیلم را ببینید بعد کتاب را بخوانید. یا اصلا اگر فیلمش توصیه شده نیست، نبینید. چه کاریست؟... من این شانس را سر کتابی مثل مسیر سبز داشتم. البته که فیلمش هم خوب بود اما اگر اول کتاب را می خواندم، آنوقت فیلم مسیر سبز در لیست «نصف امتیازی» های من هم جا نداشت.


نکته ی بعد... hitchhiker's guide to the galaxy را گرفتم. کتاب اول از پنج کتاب سری را. ۲ تایش را قبلا خوانده بودم، ترجمه... ولی می دانم از دوباره خواندنش پشیمان نخواهم شد... داگلاس آدامز ببینم چه گلی به سرمان میزنی.


و نکته ی آخر... دلم برای کتابهای کاغذی تنگ شده. خیلی. خیلی زیاد. خیلی خیلی زیاد... نه فقط کتاب کاغذی، بلکه برای خرید رفتن هایم. کتابفروشی و قفسه های پر از کتاب و دست کشیدن به کاغذ نو. دیدن جلد های رنگارنگ و دنبال نویسنده ی مورد علاقه گشتن. ولی هنوز هم خدارا شکر می کنم که کیندل آفرید. تایپ عنوان، اینتر، یک دکمه ی خرید با نصف قیمت کتاب کاغذی و تمام...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد