بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۴۵: فرهنگ من

۱. یکی از آیتم های مورد نیاز برای فارغ التحصیلی مان، یک چیزی هست به اسم کیک-آف سمینار. هدفشان این هست که از همان روز اول تو را یک محقق خوب بار بیاورند. به تو جزوه های good researcher میدهند، تو را از سرقت علمی بر حذر میدارند. ملتفتت میکنند که هر مشکلی پیش آمد، از خودت راه حل در نکنی و یک راست بروی پیش فلان اداره و فلان کسک. روز دوم سمینار یک تاپیک ویژه بود که می توانستی انتخاب کنی. من چند دقیقه ای دیر به انتخاب سمینار رسیدم و ته دیگش را هم خورده بودند. فقط مانده بود یک سمیناری در باره ی فعالیت در محیط های مولتی کالچرال و این حرفها. میان این همه بلبشو بازار، تاخیر در پاس کردن آیتم های ضروری فارغ التحصیلی آخرین چیزی هست که میخواهم. برای همین مثل بچه ی خوب ثبت نام کردم.


سمینار جالبی بود. مدرس سمینار به گفته ی خودش توی بی ام و و دانشگاه tum به مدت ۱۵ سال کار میکرد. ۹۵ کشور را دیده بود و به دولت ها مشاوره ی سازمانی میداد. اگرچه بعضی جاها رنگ کلیشه ی مدیر ۱۰ دقیقه ای به خودش میگرفت اما در کل از کلاسش لذت بردم. از فرهنگ های مختلف صحبت میکردیم و اینکه «اعتماد» در هر فرهنگ چطور رشد میکند. تکلیف داده بود که ارزش های فرهنگ مان را فهرست کنیم. از آلمان، چین، ایران، روسیه، آلبانی، کلمبیا، فنلاند و مصربودیم و هرکسی از فرهنگ کشور خودش میگفت. فهمیدم که مصری ها خیلی طنزپردازند، تا حدی که وقتی مشکلت را مطرح میکنی اول یک دل سیر با هم به شرایط میخندند و جوک میسازند و بعد به مساله فکر میکنند. فهمیدم در فنلاند یک واژه داریم مختص لحظه ای که دوست داری با زیرشلواری توی خانه بنشینی و مست کنی و تا چند روز بیرون نیایی. فهمیدم که تعارف کردن توی فرهنگ کلمبیا هم رایج هست. من هم سعی کردم مبلغ خوبی برای ملت شریف ایران باشم و با اندکی چاشنی طنز فهرست کردم وفاداری را، که خیلی دوست داریم «بامرام» باشیم و هوای همدیگر را باید داشته باشیم. اینکه کسی پشت رفیقمان نقدی میکند هرچند درست، حداقل آن لحظه باید پشتش در بیایم. از مهربانی و «تعارف» معروفمان گفتم. بهشان هشدار دادم که اگر کسی به خانه شان دعوتتان کرد باید شرایط را بسنجید. بهشان tip هایی دادم برای اینکه بفهمند با تعارف طرفند یا قضیه جدیست. از کمک کردنمان به همدیگر گفتم که یک نفر تو را یکبار توی سرویس بهداشتی یک جایی دیده ولی اگر بشنود مشکلی داری می آید برایت راه حل میچیند. میگفتم اگر بدانی دوستت کمک میخواهد و قبل اینکه خودش به تو بگوید پیشدستی نکنی، تحقیرش کرده ای. جالب که فرهنگ آلمانی دقیقا برعکس این هست، پیشنهاد کمک دادن به کسی معمولا کار درستی نیست. آنموقع بود که فهمیدم چرا وقتی آن روز بیرون از آفیس سیل میبارید و من غیرمستقیم به همکارم میگفتم که چتر با خودم نیاورده ام و الان خیس میشوم و عجب وضعیتیست، یک تعارف خشک و خالی نزد که حداقل تا ایستگاه اتوبوس برساندم... از آلمان هم Feierabend ش را یاد گرفتیم و Mahlzeit ش را و چندتا توصیه ی دیگر که برای آینده توی ذهنمان بماند.


۲. امروز ۲۰ دقیقه ای رکاب زدیم تا یک مجتمع کوچک کنار وست پارک. قرار بود برویم یک خانه ببینیم. بزرگتر و آرامتر، با اتاق خواب و آشپزخانه ی مجزا. خانه مال یک دختر جوان آلمانی بود که پدر و مادرش را گذاشته بود خانه را نشانمان بدهند. اول ماجرا بابت آلمانی صحبت کردنمان عذرخواهی کردیم و گفتیم اگر بشود انگلیسی حرف بزنیم. زن و مرد بامزه ای بودند. تیپیکال زن و شوهر بازنشسته ی ۶۰ ساله ی ایرانی: یک پدر کچل لاغر عینکی با پلیور خاکستری که چیز های ساده را خیلی جدی میگیرد، مثل پیچ و مهره کردن درب کمد یا درست کردن شلنگ کج ماشین لباسشویی، و یک مادر قدکوتاه تپل با لباس گل گلی که وسط هر جمله اش ۲ ثانیه میخندد و وقتی شوهرش یک حرفی میزند آن پشت با صدای آهسته زیر لب غرغر میکند. ازمان پرسید اهل کجایید؟ گفتیم ایران. پرسیدند آمدنمان سخت بوده؟ از مسیر ترکیه و این حرفها؟ گفتیم که نه. ویزای محقق داریم و پناهنده نیستیم. گفتند ایرانی ها آدمهای خوبی هستند. می شود بهشان اعتماد کرد، برخلاف مردم بعضی از کشورها... میدانستم تعارف کردن توی خون آلمانی ها نیست و پشت ماسک لبخند زدم. دست همه ی آنهایی که خاطره ی خوبی در ذهن پیرمرد آلمانی به جای گذاشتند درد نکند.


۳. دوستم پرسید که چرا وضع آلمان انقدر خراب شده؟ گفتم اینجا هم مردم خسته شدند و ریختند توی خیابان و رودخانه و Biergartenها. گفتم تازه جلوی همه کلی از فرهنگ آلمانی ها تعریف میکردم که چقدر کارشان درست است. میخندید میگفت من هم هرکجا نشستم گفتم دوستم توی مونیخ از کنترل شرایط آلمانی ها تعریف میکند... گفتم تحسینش برسد به دولت اینجا که بهتر کنترل کرد. دیوانه بازی سیستماتیک هم ندارند، که یک ارگان توی استادیوم مراسم بگذارد و یک ارگان دیگر بزند توی سرش که نکنید از اینکارها. وگرنه تحت شرایط مساوی انگار مردم ایران بهتر عمل کرده اند. میگفتم که پیک رفت و آمد متروی مونیخ مثل ۲ بعد از ظهر تهران هست. تعریف میکردم که اگرچه اینجا هم کارمند کم نداریم ولی خیلی ها راحت تر از کشورهای دیگر دورکاری میکنند. او هم از مغازه دارهای بازار میگفت که کسب و کار شوخی نیست، سرمایه درگردش میخواهد و ۱ روز تعطیلی همه چیز راه بهم میزند. به این نتیجه رسیدیم که در شرایط مساوی ایرانی ها شاید بهتر از خیلی از کشورها هم عمل کرده اند، البته با پذیرش همه ی خودخواهی های ریز و درشت این روزها. به اندازه ی کافی خودمان را نقد میکنیم. و درست هم نقد میکنیم. با چاشنی طنز و شوخی و تاسف و غیره همراهش میکنیم. به همدیگر میگویم اوضاع دیوانه کننده هست. اما به وقتش به خودمان احترام هم می گذاریم. مثل همین موقع. که چندثانیه ای، هرکداممان پشت لپ تاپ مان، به احترام خودمان لبخند زدیم.

نظرات 2 + ارسال نظر
میله بدون پرچم چهارشنبه 26 آذر 1399 ساعت 11:32

خدایا من رو ببخش!
اون بنده خدا کنار خانه خدا ایستاده بود و توبه و اینا که دیگه مرتکب جوک سازی نشود. چند لحظه بعد از اینکه اذکار مربوطه را گفت یک هموطن زد روی پشتش و پرسید آقا قبله کدوم طرفه؟! بعد اون بنده خدا رو کرد به کعبه گفت ببین من مقصر نیستم خودشون نمی‌گذارند!

میله بدون پرچم دوشنبه 24 آذر 1399 ساعت 17:41

سلام بر خزنده معتدل
هنگام نوشتن مطلب معمولاً به خودم متذکر می‌شوم چوب برندار بکوب سر مردم که خودم یکیشون باشم... اما به شدت کار سختی است! یاد اون بنده خدا افتادم که رفته بود حج و اونجا توبه کرده بود که جوک قومیتی نسازد و تعریف نکند و بعد اونجا کنار کعبه یک هموطنی به پستش خورده بود و ... خلاصه اینکه خدا شاهد باش که چطور نمی‌گذارند و...
طبعاً باید به خودمون احترام بگذاریم و عزت نفسمون رو همش خاکمال نکنیم. ممنون

سلام بر میله ی عزیز.

برادر جوک رو کامل میگفتی، نشنیده بودم برخلاف ظاهر ساده و کلمه ی جمع و جوری که داره، «نقد» شنیدن و نقد کردن ظریف تر و سخت تر از این حرفهاست. به قول شما اینکه نقد چوب سر کسی نشه، و واقع گرایانه باشه و منصفانه و هزارتا خصوصیت دیگه. خدا ما را به راه درست نقد کردن و نقد شنیدن هدایت بفرماید. آمین... بله اگرچه همه از دست خودمون و بغل دستیمون خسته ایم، ولی برای خودمون ارزشهایی داریم که کس ندارد. بالاخره قدیما یه چیزی میدونستن که گفتن گوشت همو بخوریم استخون همو دور نمیندازیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد