بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۵۰: یک خرده حساب کوچک با گذشته

بخواهم ردش را بگیرم تا نقطه ی شروع، میرسد به پشت نیمکت های کلاس درس دبیرستان همراه با جناب برنامه نویس، که راستی همین چند وقت پیش فهمیدم بالاخره پایش رسیده به هلند... بله میگفتم، آنجا بود که رویای ساختن انیمیشن در سر می پروراندیم. این دوستمان همانی بود که یک زمانی میگفتم دنیا به ما یک پروژه مشترک بدهکار هست، همانی که دوست داشتیم حدس گلدباخ را هم با اطلاعات سطح دوم راهنمایی مان اثبات کنیم و جایزه ی میلیون دلاری ببریم، چون معلم شیمی مان یکبار گفته بود شاید سخت ترین مسایل به دست شما حل بشود چون هنوز درگیر معادلات پیچیده نشده اید و میتوانید ساده فکر کنید... آن زمان برای اولین بار خواندیم که سیاره ی زحل یک قمر به اسم تایتان دارد که پر از گاز متان هست. بعد داشتیم تصور میکردیم یک انیمیشن کوتاه را که یک موجود تایتانی کبریت پیدا میکند و کبریت را می کشد، و دوستش از آن دور دورها به صورت اسلوموشن می دود به سمتش که Nooooo..... و بعد صحنه کات می خورد و از میلیون ها کیلومتر دورتر میبینیم که یک انفجار قارچی کوچک روی تایتان رخ میدهد، صدایش را هم با دهن در میاوردیم «بوم»... بدون اینکه حواسمان باشد که برای انفجار اکسیژن هم نیاز هست، و «بوم» در خلا شنیده نمیشود.


گذشت و من هم مثل خیلی های دیگر همیشه عاشق انیمیشن های خاصی بودم مثل Wall-E که ماه بانو اکشن فیگرش را برایم خرید، یا آیس ایج یا کونگ فو پاندا، و من همیشه ته دلم دوست داشتم یک چیزی خلق کنم در این وادی... این اشتیاق هم مثل اشتیاق یاد گرفتن فیزیک کوانتوم و راه انداختن کارگاه تراشکاری و درست کردن ربات و نوشتن رمان و زدن ویولن سل و راندن ماشین مسابقه ای و فوتبالیست شدن و فیلسوف شدن و  هزار اشتیاق پراکنده ی دیگر چرخید و ته نشین شد و تبدیل شد به یکی دیگر از کارهایی که متاسفانه عمر آدمی بهش قد نمی دهد... نمیدانم باید قبول کنم یا اصلا دوست دارم قبول کنم منی که کارم ریسرچ هست، فرصتی باید برای یک کار تفریحی باز بگذارم یا نه. اینکه نیم ساعتی انتهای شب گیرم می آید باید دوباره لا به لای مقاله ها و کد ها بگذرانمش یا شاید یکی از همین کارهای رسوب شده را شروع کنم. هر چه که بود، یکی دو هفته پیش تصمیم گرفتم نرم افزار Blender را یاد بگیرم. چند هفته ای می شود که در اوج خستگی شبها به رختخواب میروم ولی بعد از ۱۰ دقیقه خلسه مغزم یکهو شروع می کند به کار کردن. و شروع میکردم تصور یک جاده ی سبز و آبی رنگ که تا ابد توی تاریکی کشیده شده و همراه با سمفونی ۵ بتهوون می رقصد و کش می آید، و یک گوی فلزی رویش غل میخورد اما از لبه ی آن سقوط نمیکند. و بعد به رمان hitchhiker فکر میکردم و اینکه سفینه ی قلب طلا چه شکلی هست، و اگر بخواهند فیلمش را بسازند باید چه شکلی بسازند. و ذهنم شروع میکرد از هرچیزی یک مدل ساختن و رنگ کردن و کلنجار رفتن و این فرایند ۴ ساعت طول میکشید تا دم صبح خوابم ببرد. و آنجا بود که تصمیم گرفتم بروم یک مداد و کاغذ بخرم روزی چند دقیقه هرچیزی که به ذهنم میرسد روی کاغذ پیاده کنم تا بلکه اوضاع بهتر بشود. بعد نمیدانم از کجا شروع کردم به چرخ زدن توی سایت های 3D art و باز هم نمی دانم چرا تصمیم گرفتم Blender را یاد بگیرم.


این دو سه روز با حرص و ولع ۲ تا صحنه کار کردم که جنبه ی آموزشی خاصی نداشت، فقط دوست داشتم زودتر از شر این قلنج مغزی خلاص بشوم، یک چیزی خلق کنم، بین رنگها گم بشوم، و من تصمیم بگیرم که آسمان باید بنفش باشد یا آبی، یا من نظر بدهم که گلدان قرمز با خاکستری قشنگ تر میشود یا سیاه. و حالا بعد از این دوست دارم آهسته آهسته، جوری که فشار کار من را به غلط کردن نیندازد و طوری که بعد یک مدت بیخیال یادگیری اش نشوم،‌ادامه اش بدهم. و با جناب نقاش هم صحبت میکردم تا راهنمایی ام کند، او توی این راه استخوان خورد کرده، و مهمتر اینکه روح یک هنرمند را دارد. تصویر را می فهمد و رنگ را می شناسد. میداند دنیا را باید چطور دید، و نقد را می فهمد. پیش از این هم با هم هر از چندگاهی هم صحبت میشدیم، حالا فقط یک موضوع بیشتر برای بحث کردن داریم. شاید آقای برنامه نویس را هم زمانی دیدم، زمانی که من هم انیمیشن ساختن را یاد گرفتم، و بعد بنشینیم به یاد روزهای مدرسه یک انیمیشن ۱ دقیقه ای بسازیم از یک آدم فضایی که تایتان را توی جو بدون اکسیژن منفجر میکند و صدای «بوم»ش از توی خلا هم شنیده میشود.




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد