بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۵۲: Reload

دیشب دو سه آسیب کوچک خانه را که از دیدمان پنهان مانده بود برای صاحبخانه ایمیل کردم تا بعدا دردسر درست نشود. صبح ساعت ۹ تلفنم زنگ خورد و با صدای گرفته ی خواب آلود جوابش را دادم. صاحبخانه بود. با حیرت غیرقابل وصفی گفت:«خواب بودی؟» آنقدر بهم برخورد که میخواستم برایش توضیح بدهم:«من شبها تا دیروقت کار میکنم و مثل شماها سحرخیز نیستم و چرا سرکوفت میزنی؟» ولی عوضش گلویم را صاف کردم و گفتم:«مشکلی نیست» زنگ زده بود بابت ایمیل تشکر کند، و از وجود یکی از خرابی ها اعلام بی اطلاعی کند. نه که بگوید شما کردید، ولی بی ضرر ندیدم اگر برایش کامل توضیح بدهم که چطور ازش خبردار شده ایم. او هم چند جمله یکبار میگفت:«it is very sad...». به نسبت صاحبخانه ی قبل موهبتی ست برای خودش. البته در طول همین یکی دو هفته ارزیابی، و امیدوارم ناگهان تغییر شخصیت اتفاق نیافتد.


- یک کاناپه تخت شوی دو نفره، تشک و صندلی ننویی (آرزوی دیرینه ی ماه بانو) از ایکیا سفارش دادیم. ایکیا یک مشکل بسیار بزرگ دارد و آن هم ارسال بارش هست. هر از چندگاهی حوصله شان نمی کشد بار را بیاورند دم خانه، و فقط یک نامه ی آمدیم نبودید می اندازند توی صندوق و الفرار، و حالا تو باید بزنی توی سرت که چطور از مرکز پست بارت را تحویل بگیری. دفعه ی قبل که یک میز تک نفره ی قابل حمل بود، بی خیال پیگیری شدیم و آوردیم. ولی این بار راهی نیست جز کولی بازی در آوردن و احقاق حق. کاناپه را نمیتوان روی کول حمل کرد و برد داخل مترو... سوپروایزر با علم به فرهنگ ایرانی، هر از چندگاهی پیشنهاد کمک می کند، و اینبار هم که شنید از ایکیا خرید کرده ایم گفت اگر بار را نیاوردند به او خبر بدهم تا ماشین اجاره کنیم. شاید حتی با همسر آلمانی اش بیاید و برویم یک داد و بیداد حسابی هم راه بیاندازیم دلم خنک بشود.


- اوقات فراغت نشسته بودم و شمشیر sting فرودو را با استایل Low poly که یک استایل کارتونی و فانتزی هست مدل میکردم.



به دوستم نشانش دادم و قوه ی تخیلش به راه افتاد. او همیشه همینطور هست. یک موزیک ۲ دقیقه ای گوش میدهد و ۲۰ دقیقه برایش ویدیو کلیپ می سازد. به قول خودش برای همین هم عاشق world of warcraft هست، یک دنیای فانتزی دست نیافتنی، دور از واقعیت زندگی ما، جایی که آفرینش جلوی چشمانت و بعد توی خیالت رخ میدهد... اول نظر کارشناسی داد روی رنگ درخشندگی اش، بعد ضخامت تیغه، و بعد طرح و نقش روی دسته.



همه چیز که درست شد شروع کرد به رویا پردازی:  بیارش توی بک گراند تالار های ریوندل... داستان اینه که بعد از تمام اون اتفاقات، شمشیر فرودو مثل نارسیل روی میز یکی از تالارهای ریوندل به عنوان یادگاری قرار داده شده، ولی داره میدرخشه، یعنی احساس خطر. پس چه اتفاقی می افته؟ حمله شده به ریوندل؟... سعی میکردم قانعش کنم که «استایل کارتونی به درد این صحنه ها نمیخورد» ولی دیگر فکرش به جان خودم هم افتاده بود که آیا می توانم این صحنه را خلق کنم یا نه.


یک ساعتی هم سپری شد تا شمشیر را بگذارم روی میز سنگی، و میز را بگذارم توی یک بالکن، و بالکن را ببرم توی جنگل های ریوندل. پارچه اش را گفت خوب نیست، رنگش را هم همینطور. بعدم گفت باید بلند تر باشد. تایید کردم که:«مثل چاقوی میوه خوری شده...» خلاصه که به نظرم نتیجه اش برای دو ساعت کار و کمتر از ۱ هفته تجربه بد نشد.


نظرات 2 + ارسال نظر
میله بدون پرچم سه‌شنبه 5 اسفند 1399 ساعت 10:35

پس بالاخره سحرخیز باش تا کامروا باشی جواب داد!

میله بدون پرچم پنج‌شنبه 30 بهمن 1399 ساعت 14:37

سلام بر خزنده
آیا ایکیا این بار به درستی عمل کرد یا خیر!؟

سلام بر میله عزیز

بله بله! بهمون گفتن از ۷ صبح الی ۲ بعد از ظهر، و ما از ۷ صبح مثل خروس بیدار شدیم و منتظر زنگ در که یکوقت فرار نکنن. گیرشون انداختیم بالاخره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد