بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۵۸

به هنگام تغییر، فارغ التحصیلی، اسباب کشی، تغییر شغل، حسی داریم شبیه به تشویش، که حتی اگر تغییر، خود رخداد مثبتی باشد، مثل لایه ای از غبار درخشش شادی و امید را کم فروغ میکند. با خاطرات شیرین و مسیر پیشرفت پیش روی در هم می آمیزد و مدت زمانی درونمان جا خوش میکند، تا اینکه مشغله ی جدید و اندکی هم گذرزمان رقیقش کند.تغییر تنها تابعی از واقعیت زنده بودن و زنده ماندن و گذر زمان است، و رخداد آن ارتباط چندانی با کیفیت و کمیت زندگی ندارد. شاید اگر جیبمان پر باشد یکی دو خانه ای کمتر عوض کنیم، اگر چهره ای برای ملاقات بعد از کار داشته باشیم دیرتر به فکر رفتن از شهر بیافتیم... اما بعید میدانم دفتر زندگی کسی خالی از حداقل چندتایی درام تراژیک تغییر باشد. همین که زنده ایم و همین که در یک خط مستقیم بی رحمانه به جلو هل داده میشویم، یعنی با این حس بیگانه نیستیم. هیچ کداممان.


و من هم استثنا نبوده ام. در این دو سال بیشتر از چوب خطم هم تغییر چشیده ام. اما این بار داستانی متفاوت بود، و اندکی شگفتی با خود به همراه داشت، و اندکی هم تفکر، کمی هم علاقه برای نوشتن درباره ی اینکه علت و منشاش این حس چه میتواند باشد؟ شاید توضیح را بتوان در همان ایده ی قدیمی یافت که ما آرامش خاطر را در عادت و تکرارمی یابیم. اینکه در روزمرگی هراس رخداد غیرمنتظره را نداریم. به امید دیدن دوباره ی درخت های جلوی خانه، ایستگاه های قطار و اتوبوس، و میز و صندلی اتاق کار، همانگونه که روز قبل ترکشان کردیم، از خواب بیدار می شویم، افکار و جنب و جوش ما، به هر دلیل که باشد، بر بستر امن الگوها جاری می شوند، و دیگر معمایی برای کشف کردن وجود ندارد. اما این آیا تمام ماجراست؟


فردا صبح که از خواب بیدار شوم و کتری برقی را روشن کنم و لباسهایم را از جلوی در بردارم و نیم لیوانی چای بنوشم و صبحانه ام را از دست ماه بانو بگیرم و از خانه بیرون بزنم، از همان مسیر همیشگی ۷ ماه اخیر وارد ایستگاه مترو می شوم و منتظر آمدن متروی همان خط همیشگی می شوم، اما چند ایستگاهی زودتر از قطار پیاده می شوم و منتظر اتوبوسی میمانم که نهایتا من را به ساختمان یکی از موسسه های فرانهوفر می رساند، احتمالا جلوی درب ورودی همکارهایم را ملاقات کنم و وارد ساختمان شویم تا به ما خوش آمد بگویند، اطلاعات لازم و وسایل جدید را تحویلمان بدهند و بعد از آن به سوپروایزر بپیوندیم. امروز بعد از دوسال حضور در سنتر هلمهولتز وسایلم را از اتاق جمع کردم و روی میز آفیس موسسه قراردادم، قهوه آماده کردم و چند دقیقه ای در محوطه ی مشرف به دشت سرسبز و استادیوم آلیانز روی نیمکت نشستم، و بعد از آن هم به سمت گیت ورودی راه افتادم و کارتم را تحویل دادم. چند ماه پیش بود که سوپروایزر از موقعیت جدید کاری اش رونمایی کرد، و ایده ی انتقال گروه مان به فرانهوفر را مطرح کرد. از لحاظ فعالیت ها و روند کاری مان تغییر چندانی رخ نمیداد، و هرچه بود هم به باور همه مان مثبت بود. ما می بایست همان روند کنونی را ادامه میدادیم، به تمام کردن پروگرم دکترایمان میپرداختیم، پروژه های جدید را با همدیگر شریک میشدیم و نیم نگاهی هم به بزرگتر شدن گروه میداشتیم، اما حالا به جای رد شدن از گیت سفید رنگ هلمهولتز و پیاده روی ۵ دقیقه ای و رسیدن به ساختمان چوبی آی سی بی، باید با اتوبوس ۶۲ به ساختمان شیشه ای و ۱۰-۱۵ طبقه ای مرکز شهر می رفتیم و در اتاق های جدید روبروی همدیگر می نشستیم. نیمچه برخوردی که با آدمها داشتیم حالا شامل چهره ها و صداهای تازه میشد.


این تغییر به هیچ وجه قابل مقایسه با دفعات قبلی نیست. همکارها همان هستند، و فعالیت ها همان. ماهیت کار تفاوتی نخواهد کرد. حتی بزرگترین بخش این تغییر، که مکان فیزیکی موسسه و اتاق کار و میز و صندلی است هم متاثر از قرنطینه ی ۱ ساله و محدود شدن رفت و آمد ها کاملا رنگ باخته. به قول بقیه فقط سربرگ چرکنویس هایمان و آدرس ایمیل مان تغییر میکند. حتی برای به سرانجام رساندن برخی کارهای نیمه تمام، یک قرارداد میهمان با موسسه ی قبل امضا کردیم و هر زمان نیاز باشد به آفیس سر میزنیم. اما هنوز هم این حس چسبناک خاکستری احوالاتم را حتی اندک لحظاتی درگیر خودش کرده. قبل از سفر به مونیخ و تخلیه ی خانه مان در تهران، هر چند ساعت یک بار از اتاقهایی که خالی و خالی تر میشدند عکس می گرفتیم، و همینطور زمانی که درب را قفل کردیم و بیرون زدیم. این «شام آخر» ها به ازای هر بندی که ما را به شهر و آدمهایش زنجیر می کرد تکرار شد، خانه، محله، دوستان، همکاران... ایستگاه های دم کرده و پرازدحام مترو خاطرات ۱۵ ساله را توی صورتم پرت می کردند و حالا من باید به ازای هر ایستگاهی که «آخرین بار» از آن رد می شدم، لحظه ای بیشتر توقف می کردم، نگاهی به در و دیوارش می انداختم، و آنگاه اجازه ی گذر داشتم. کیوسکی که هر از چندگاهی از آن قهوه می گرفتم، و چهره ی سرایدار ساختمان که بعد از بیش از ۲۰ سال دیدن هزارباره ی خنده و خستگی و شادابی و فرسودگی اش... این ها ادامه داشت تا زمانی که بعد از پیاده شدن از هواپیما همه ی اجزای فضا خبر از تازگی میداد، و دیگر هیچ خیابان و ساختمانی برای تو خاطره ای به همراه نداشت و همه چیز صفحه ی سفیدی بود که صد البته تا چند سال بعد پر میشد از خطوط در هم تنیده که داستانها در خود حبس دارند.


این خداحافظی ها باز هم تکرار شد، حتی برای ترک کردن اتاقی که فقط برای ۲۰ روز بعد از رسیدن در آن سکونت داشتیم. و نه تنها برای کوتاه ترین ها تکرار شد، بلکه برای شیرین ترین تغییرات هم تکرار شد! خانه ی اول را، قوطی کبریت ۲۹ متری با همسایه های دیوانه اش و صدای دریلی که ۱ سال تمام گوشمان را پر کرده بود، بدون لحظه ای درنگ و افسوس ترک کردیم، اما این حس تشویش و غم جایش را در ذهن ما پیدا کرد. و ما باز هم مراسم شام آخر را تا آخرین سنت و عادت اجرا کردیم. برای آخرین بار به پارک نزدیک خانه سر زدیم و برای آخرین بار روی تخت دراز کشیدیم، برای آخرین بار عکس گرفتیم و حتی برای آخرین بار به همسایه های پرسروصدا در دلمان فحش دادیم. ظاهرا روانشناس ها اسمی برای این شام آخر ها دارند، closure، و اگر فیلم analyze this را دیده باشید احتمالا لحظه ای لبخند به لب تان آمده. بله، دقیقا همان کلوژری که برای بستن پرونده های باز زندگی نیاز هستند. آخرین خداحافظی و آخرین خنده... شگفتی ندارد که عوض کردن شهر و خانه، و خداحافظی با دوست و خانواده نیازمند کلوژر باشد. ولی همانطور که گفتم، این تغییر آخر، همانی که بخاطرش نهایتا باید چند ایستگاهی زودتر پیاده شوم، بازهم حس همیشگی را برانگیخت و طلب کلوژر کرد.


شاید پاسخ در همان چرخه ی عادت و روزمرگی ضروری باشد. خاطرات، تنبل و ترسو هستند. تا وقتی که فرصت زنده ماندن و پنهان شدن روی در و دیوار را داشته باشند هیچ وقت به سراغت نمی آیند، ولی همینکه اولین نشانه از ترک شدن را ببینند با عجز و لابه هجوم می آورند. و به دست و پایت آویزان می شوند تا تکلیفت را با آنها معلوم کنی. اگر ۱۰ سال هم در یک اداره کار کنی، تمام ۱۰ سال از پله ها بالا خواهی رفت و پایین خواهی آمد، و آخرین چیزی که ذهنت را مشغول خودش خواهد کرد، همین پله هاست. ولی حالا که میخواهی بروی، تک تک پله ها از تو می خواهند یکبار دیگر به آنها فکر کنی، و تو را از این می ترسانند که ممکن است فراموششان کنی. چه ترس بیهوده ای! چه کسی از فراموش کردن یک پله ی بی اهمیت غصه میخورد؟ اما خاطرات راهش را بلدند. خاطرات به تو تلقین می کنند که «این پله نیست که اهمیت دارد، مهم تویی هستی که مدت زمانی پله ها بالا و پایین کرده ای» و بعد پیشنهاد می دهند که «برای فراموش نکردن خودت هم که شده، یکبار دیگر، اما این بار با دقت و شمرده شمرده پله ها را طی کن» و با خودت زمزمه میکنی این آخرین باریست که از پله ی اول پایین می آیم، و حالا این آخرین باریست که از پله ی دوم پایین می آیم و این آخرین باریست که...


می بینی؟ مشکل ابعاد و کیفیت تغییر نیست. مشکل حتی خوبی یا بدی آن هم نیست. مشکل آنجاست که یکدفعه از خواب روزمرگی سراسیمه می پری و ضروری میبینی که برای صندوقچه ی خاطراتت قفلی دست و پا کنی. آیا این به این معناست که در روزمرگی فرو نرفتن و لذت بردن از تک تک لحظات مشکل را حل می کند؟ بعید میدانم. اولا مگر می شود در روزمرگی فرو نرفت و به پله ها و کاشی ها عادت نکرد؟ در لحظه زندگی کردن فقط به درد پوستر فیلم های هالیوودی و کتابهای زرد می خورد. بعد هم حتی اگر این ممکن بود، آیا زایش خاطرات بیشتر را به همراه نخواهد داشت؟ و دلبستگی و عادت بیشتر را، و هجوم سخت تر «یادش بخیر» ها را؟ شاید اصلا این اسمش مشکل نباشد. به قول همان استعاره ی کلیشه ای و رنگ و رو رفته ی کلاویه های سیاه و سفید پیانو، شاید زیبایی زندگی در همین پر شدن ترک های خوشبختی با غم چسبناک خداحافظی باشد. هزینه اش یک کلوژر ساده و مختصر هم است. چرا که نه؟ نهایتش می خواهی برای آخرین بار دستی به دیوار بکشی، و آخرین فنجان قهوه را برای خودت دم کنی. و میخواهی قدمی کند کنی و چند ثانیه ای به پشت سر نگاه بیاندازی. اگر این غم و تشویش ماندگار نباشد، بگذار رخ بدهد! ته تهش می شود یک عکس یادگاری، چه بهتر.


خانه ی موقت زمان آمدن مان به مونیخ، یک دشت وسیع و سرسبز با موسسه فاصله داشت. روزهای اول پیاده، و چند روز آخر با دوچرخه از وسط همین دشت به محل کار می رفتم. مرکز خریدی کنار همان دشت بود و کنار آن هم یک شعبه مک دونالدز. امروز کارتم را تحویل دادم و به جای سوار اتوبوس شدن، راهم را از وسط همان دشت گرفتم و نیم ساعتی پیاده روی کردم تا به مرکز خرید برسم و ماه بانو را یک بار دیگر آنجا ملاقات کنم. چرخی در پاساژی زدیم که تفاوت زیادی کرده بود، و بعد هم در همان مک دونالدز ناهار مختصری خوردیم. با یادآوری غروب های اولین پاییز و زمستان خوش می گذراندیم و به ژانگولر بازی من که منجر به پاره شدن کیف پتوی روتختی مان میخندیدیم. به او یادآوری کردم که این چرخه ی زندگی چه جالب، متقارن به سر جای اولش برگشت. قرینه با همان روزهای اول، از موسسه بیرون آمدم و دشت را طی کردم و به خانه برگشتیم و چند روز دیگر هم ماه بانو سفری به ایران خواهد داشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد