بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۵۹

مقطع دوم راهنمایی درسی داشتیم به اسم «دستور زبان فارسی» که متفاوت از درس ادبیات بود. کتاب جداگانه ای هم داشت. معلم درس، جوانی بود کوتاه قد و لاغر اندام با موی پرپشت و صورت جمع و جور که چشمان درشت و لبخند کشیده اش را به زحمت در خودش جا داده بود و دو گوش برگشته مثل دو تکه گل رس که مجسمه ساز با عجله و بدون ظرافت آنها را دو طرف جمجمه بچسباند از میان موی سر بیرون زده بود. تن صدای بالایی داشت و با سرزندگی و حرکات بی وقفه و آونگی دست صحبت میکرد. قبل و بعد از کلاس ها با قدم های بلند و سریع، عجولانه از میان دانش آموزهای نخودی راهنمایی زیگ زاگ می رفت و راهرو را از اتاق دبیران تا اتاق کلاس ها طی می کرد.


آن طور که تعریف می کرد، دوست کم و بیش صمیمی نویسنده و شاعران معروفی مثل غزوه و امیرخانی بود. وبسایتی هم داشتند به اسم نون والقلم که داستان های کوتاه عمدتا با مضمون جنگ در آن منتشر کرده بودند. علاقه و انگیزه اش برای نویسندگی و تلاش آن برای انتقال به دانش آموزان چیزی نبود که بتوان به راحتی در معلم های آموزش و پرورش یافت. ما انتظار داشتیم یا حداقل پیش بینی می کردیم که او هم مثل باقی معلمها سر کلاس حاضر شود و کتابش را باز کند، صفحه را اعلام کند، نامی را ببرد و از او بخواهد متن را روخوانی کند، هر از گاهی با بی میلی از جا برخیزد و گچ را بردارد و کلمه ای روی تخته بنویسد و تا جای ممکن از دست سوالهای دانش آموزان در برود و کلاس را به هر زحمت که شده به انتها برساند تا صدای رستگاری زنگ تفریح همه مان را از ۱ ساعت دیگر اتلاف وقت نجات بدهد، و البته او هم از این قاعده ی دانش آموزی مستثنا نبود که با نیامدنش قند توی دلمان آب کند چرا که حالا فرصت این را داشتیم که راهی حیاط مدرسه بشویم و ۱ ساعتی فوتبال بازی کنیم. اما او تصمیم گرفته بود که معنایی تازه در این یک ساعت های بیهوده بدمد، تصمیمی که با طنزی تلخ همیشه با تشر و سرتکان دادن های نارضایتی اکثر دانش آموزان پاسخ داده میشد، درست مثل آن لحظه که در کلاس اجتماعی یا تاریخ یا دینی یک نفر جرات میکرد دست بلند کند و از معلم سوالی برآمده از کنجکاوی اما بی ربط به متن درس بپرسد تا هدف خشم و اعتراض های بقیه قرار بگیرد که «وقت کلاس را نگیر و بگذار کتاب زودتر تمام بشود». تصمیم او این بود: کلاس در دو قسمت برگزار میشود، برخی از جلسه ها به خواندن کتاب می پردازیم، و برای باقی جلسات یک مسابقه ی داستان نویسی برگزار میکنیم. بچه های کلاس در گروه های دو الی سه نفری در مقابل هم قرار می گیرند. هر هفته یک نفر از یک گروه داستان کوتاهی می نویسد و به همراه هم گروهی ها آن را ویرایش میکند. در کلاس داستان را می خواند و گروه مقابل باید هر طور که شده از واو به واو داستان ایراد بگیرد و آن را نقد کند. نقد ویرایشی، دستور زبانی، ادبی و خلاصه هر مشکل ملا نقطی که می توان به آن فکر کرد. در عوض گروه نویسنده باید در برابر نقدها پاسخگو باشد و علاوه بر آن به نقاط قوت داستان هم اشاره کند، و در نهایت لیست نقاط قوت در برابر نقد ها امتیاز گروه ها را تعیین می کند.


من با ۲ دانش آموز بی حال و تنبل همگروه شدم، که نه علاقه اش را داشتند نه حوصله اش را و نه اراده اش را که سر نوبت، داستانشان را بنویسند. در مقابل، مثلا گروهی داشتیم متشکل از ۳ نفر خوش ذوق و خوش قلم و زرنگ، که رمان می خواندند و زنگ های تفریح طبقه ی منفی یک با سال بالایی ها می گشتند و از کلیدر و قیصر امین پور و گادفادر ماریو پازو حرف می زدند. گروه ما البته در نقد کردن و ایراد گرفتن خیلی هم بد عمل نکرد، اما هر ۳ نوبت داستان نویسی به دوش من افتاد. برای داستان دوم و مقابل آن گروه چغر ماریو پازو خوان بود که تصمیم گرفتم طنز بنویسم. به یاد ندارم چطور این ایده به ذهنم رسید اما داستان در باره ی دو مارمولک بود. دو «خزنده» به اسم رومئو و ژولیت. داستان در باره ی رومئو بود که عشق بی دریغ ابراز میکند اما ژولیت حوصله ی این «خز بازی» ها را ندارد. در واقع ژولیت که از پدری خزنده و مادر جونده به دنیا آمده بود یک خزنده ی واقعی نبود، وگرنه که خزنده ها عاشق خز بازی هستند. خلاصه که رومئو یک روز به کوره ی ژولیت سر می زند، جایی که خانواده ی ژولیت زندگی می کنند. رومئو می نشیند زیر پنجره ی کوره و شروع می کند به بلغور کردن شعری عاشقانه اما ژولیت از کوره در می رود و به رومئو می گوید برود گم بشود. رومئو می پرسد کجا؟ و ژولیت پاسخ میدهد «هر جهنم دره ای که می خواهی برو.» رومئو هم که از این درخواست گیج شده، بعد از مدتی تفکر دره ی غربی جهنم را انتخاب می کند و رهسپار آنجا می شود... ادامه ی داستان از خاطرم پاک شده و به یاد ندارم سرنوشت رومئو چه شد. اما یادم می آید داستان بازخورد مثبتی داشت و گروه منتقد را به دردسر انداخت. مثلا یادم می آید به کلمه ی «خز بازی» ایراد گرفتند و گفتند این واژه زیبنده ی متن داستانی نیست اما معلم دفاع ما را پذیرفت که گفتیم این استفاده ای هجو از کلمه ای هجو و بی معنا در یک متن طنز رادیویی ست و ایرادی ندارد که نویسنده با این واژه شوخی کرده. و این را هم یادم می آید که آن داستان سبب شد بعدها وبلاگم را «خزنده» نام گذاری کنم... و این را هم یادم می آید که معلم بخاطر برگزاری این مسابقه و «تمرکز نداشتن روی کتاب درسی» از طرف والدین و از کانال مسئولین مدرسه مورد پرسش و مواخذه قرار گرفت و اگر درست خاطرم باشد سال بعدش از مدرسه رفت.


بخشی از علت بیان این ماجرا یادآوری خاطرات شیرینی از گذشته بود، و اندکی هم تاسف بابت نظام تحصیلی که چنین فعالیت هایی در کلاسهای درس با این واکنش ها مواجه می شود، فعالیت هایی که هنوز هم اثراتش همراه ما مانده، وقتی که داستانی می خوانیم و متنی به رشته ی تحریر در می آوریم، وقتی که ناخودآگاه چشممان زمختی های متن را به دام می اندازد و قلممان سعی میکند آن را با ظرافت ترمیم کند. اما دلیل اصلی که امشب این خاطره را به یاد آوردم، خواندن متنی در اینترنت بود که تصادفی به آن برخورده بودم. ماجرا از این قرار است که یک اکانت ترامبلر به اسم writing prompts هر از چندگاهی شروعی چند جمله ای از یک داستان کوتاه را می نویسد و از بقیه می خواهد آن را تکمیل کنند. یکی از داستان ها با این ایده شروع می شود که «یک روز حین درست کردن ساندویچ تست، مواد را به طور تصادفی طبق سمبلی شیطانی برای احضار شیطان روی نان می چینید و یک شیطان در آشپزخانه ی شما ظاهر می شود...» توصیه می کنم این داستان را که با عبارت Occult sandwich نام گذاری شده بخوانید. دو سه اکانت این داستان را یکی پس از دیگری ادامه داده اند، هر کدامشان از ادامه ی داستان نفر قبل. داستان بسیار لذت بخش و بامزه بود، با طنزهایی از جنس دست انداختن ایده ها و واقعیات جدی. در کامنت ها هم نوشته بودند که این داستان بیشتر از نیمی از سریال های آبکی این روزها ارزش خواندن و دیدن دارد و اگر فیلمی بر اساس این داستان ساخته شود حاضرند مبلغ گزافی هم بابت بلیت بپردازند.


کتاب شهرهای ناپیدای کالوینو را چند روز پیش دوباره آغاز کردم و این بار با علاقه ی تمام ادامه اش دادم. به عقیده ی من داستان چه بلند چه کوتاه، از هر ژانری که میخواهد باشد، خواسته یا ناخواسته باید پیغامی را دنبال کند. منظورم این نیست که نویسنده برود بالای منبر و درس اخلاق بدهد و شما داستان های کلید اسرار بخوانید. خواندن یک داستان خوب در عین سرگرم کردن، شما را چند صفحه یکبار به فکر فرو می برد، گاهی لحظاتی از زندگی خودتان را به خاطرتان می آورد و تا سالها و شاید هم تا همیشه برای شما یادآوری می شود، و شما هم بخش هایی از آن را ناخواسته با عبارت «به قول فلان کتاب» برای دیگران نقل می کنید. چگونه ممکن است هم بالای منبر نرفت و هم پیغامی را (حتی به ناخودآگاه) دنبال کرد؟ خب، پاسخ همین سوال است که نویسنده ی خوب را از بد جدا می کند، و مهمتر آنکه این فرآیند هرگز ارادی و آگاهانه نیست و نخواهد بود. کالوینو اما برای من یک استثناست و برای همین هم هست که بیشتر از هر نویسنده ی دیگری رمزآلودگی قلمش را دوست دارم. کالوینو داستانی نقل می کند که در نگاه اول گویی هیچ تماسی با هیچ بعدی از زندگی تان و افکارتان ندارد. اما حین خواندن آن بیش از هر داستان دیگری لذت می برم و البته با گذشت زمان بیشتر و بیشتر آن را کشف می کنم. و بیش از هر اسم دیگری میگویم «به قول کالوینو». اگر بخواهید داستانی از کالوینو را روزنامه وار برای کسی تعریف کنید مجبور می شوید تمام کتاب را با جزئیات تعریف کنید، چون هیچ خلاصه ای از داستان نیست که بتوانید از دل کتاب بیرون بکشید و غیبت بخش های دیگر کتاب به آن ضربه ی جدی نزند. حین خواندن شهرهای ناپیدا به این فکر می کردم که این استثنا چه معنایی دارد. کالوینو چطور داستانی می گوید بی نهایت غریب و اگزوتیک، و در عین حال لذت بخش، و این بوم سفید چطور چارچوب افکار بعدی قرار می گیرد وقتی که خودش در وهله ی اول یک فکر آشنای منسجم ندارد. امشب با خواندن داستان عجیب ساندویچ شیطانی و لذت کودکانه و خالصی که از آن بردم به این فکر کردم که شاید واقعا درست می گویند که فارغ از هر ایده و تاثیر و پیغامی، آدم قصه دوست دارد. چرا داستان رومئو و ژولیت بهترین داستان گروه داستان نویسی ما بود، و چرا با خواندن چند خط از داستان ساندویچ شیطانی متوقف نشدم؟ شاید به همان دلیلی که با خواندن چند خط اول داستان اول کمدی های کیهانی متوقف نشدم، و به ویژه با خواندن چند خط اول کتاب «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری» که مثال بارز این حقیقت است. قصه گفتن و قصه شنیدن لذت بخش است، و اگرچه سن من چندان به دور کرسی نشینی و قصه های پدربزرگ قد نمیدهد اما احتمالا بزرگترها تایید کنند که در امتداد زمان تجربه ای لذت بخش و تکرار نشدنی گم شده.

نظرات 3 + ارسال نظر
یک آدم سه‌شنبه 30 آذر 1400 ساعت 08:01

سلام
خیلی جالب نوشتید.
حظ وافر بردیم

میله بدون پرچم دوشنبه 22 شهریور 1400 ساعت 18:25

سلام بر خزنده
عجب معلم معرکه‌ای... واقعاً هوس کردم جای ایشان باشم! حتی اگر سال بعد عذرم را بخواهند... و واقعاً اعضای آن کانال (والدین گرام!) چه آدمهای بی بو بی خاصیتی بوده اند. اه. معلم سال ششم پسرم یک سیستمی در کلاس تعبیه کرده بود که خیلی جالب بود و بچه ها را به رقابت و در عین حال مسئولیت پذیری در قالب گروه وا می‌داشت. اصلاً در سطح ایران نبود کارش!! ولی من فرصت نکردم هیچگاه بروم تشویقش کنم یا تشکر کنم (منم از آن والدین بودم!). خلاصه که دم این معلم ادبیات گرم.
از آن داستانهای سلسله‌وار در دوران اوج وبلاگ نویسی داشتیم. خودمان هم گاهی بازی می کردیم. اما این موردی که اشاره کردی حرفه ای تر است.
بازگشت شکوهمندانه به رمان مبارک باد. علاقه به قصه در وجود همه‌این کتاب‌نخون‌ها موج می‌زند. یک زمانی در اداره‌ی اسبق که بودم ظهرها بعد از صرف ناهار برای همکارام هزار و یکشب تعریف می‌کردم با رویکردی متناسب که حاوی طنز و اروتیک بود ومورد استقبال شدید قرار می‌گرفت! شب قبل برای پسرام هزار و یکشب میخوندم و درجا تغییرات بهداشتی می‌دادم و فرداش همان قسمت را برای همکاران تغلیظ شده و گاه با وارد کردن برخی مدیران و ... به داستان، روایت می کردم در حد هفت هشت دقیقه. هنوز که بیش از ده سالی از آن دوران می گذرد برخی همکاران با حسرت از آن روزها یاد می‌کنند.

سلام بر میله ی عزیز
پاراگراف آخر حسابی من رو خندوند و حس نوستالژی رو برانگیخت دوباره! نه از این بابت که کسی هم برای ما هزار و یک شب تغلیظ شده میخوند، از این بابت که این قصه گویی نقطه اشتراک خیلی از خانه ها و دور هم نشینی ها بود... لطف کنید استانداردی از تغییرات بهداشتی رو به این اداره های بین المللی رده بندی محصولات برای سنین بدید که به کارشون میاد

بندباز یکشنبه 21 شهریور 1400 ساعت 23:44 http://dbandbaz.blogfa.com

به گمونم راز بقای بشر همین قصه هاست. اگر قصه گویی نبود، بشر خیلی زودتر از چیزی که تصورش کنیم منقرض می‌شد.

بله بله... هم از لحاظ استعاری و هم تحت اللفظی حرف شما درسته کاملا. تکامل ما رو قصه گو کرده، و قطعا نقشی در بقای ما هم داشته این قصه گویی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد