بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 562: خزنده ی آینده نگر

این بار هم چیزی برای گفتن ندارم. اما نشستم با خودم فکر کردم دیدم ماه هاست ننوشته ام، و هر روزی که ننویسی، نوشتن یک ذره سخت تر می شود. پس تصمیم گرفتم به خود آینده ی محتملم که شاید چیزی برای گفتن داشته باشد لطف کنم و چیزی بنویسم تا آن شوربخت هم به سعادتی برسد. حالا چرا باید احتمال بدهم که در آینده می خواهم چه چیزی بنویسم؟ نمیدانم. قاعدتا در این مدت که ننوشتم فهمیدم که ننوشتنم از بی رخدادی نمی آید، که حالا فکر کنم در آینده اگر اتفاقی افتاد دوست خواهم داشت که بنویسم... این ننوشتن از چیز دیگریست. و برای فهم آن باید به ضرورت نوشتن فکر کرد، چون نوشتن هم برای خودش دردسریست و آدم باید بیچاره ای چیزی شده باشد که شروع کند به نوشتن. وگرنه که بیکار نیست... نوشتن شروطی دارد لازم و نه کافی. و من آنها را نمیدانم. با این حال میدانم که شروطی دارد قاعدتا. چون در غیر این صورت همه می نوشتند. یا هیچ کسی نمی نوشت. این هم از فیزیکالیست بودن من برمی آید که فکر کنم هرچیزی را دلیلیست. بگذریم... خلاصه که یکی از آن شروط لابد گم شده که دیگر نمی نویسم، و میدانم که رخدادهای خارجی نباید رابطه ای با آن داشته باشد چون این روزها و ماهها یکی از پرحادثه ترین برهه های زندگی ام بود. ولی همچنان دلیل نوشتن پیدا نشد. حالا چرا فکر میکنم ممکن است بنویسم... گفتم که، نمیدانم. ولی خب چون نمیدانم دلیل نوشتنم چه بود که گم شد، مطمئن هم نیستم که یکهو دلیلی از ناکجا نیاید و من نوشتنم نگیرد. آنوقت باید بنشینم سنگ رسوب کرده کلنگ بزنم که این گرفتگی باز بشود و من دوباره بتوانم بنویسم. حالا که فعلا در حد گل و لای بود، بستر روبی کردیم.


حالا این نوشتن که انقدر سخت هست، فکر کن مجبور باشی هزار و یک قاعده رعایت کنی در نوشتنت. یعنی مثلا به تو می گویند بیا غذا بخور، بگویی گرسنه ات نیست. بعد بگویند که خیلی دوست دارند تو را کنار خودشان داشته باشند. بگویند یک لقمه بیشتر نخور. این را هم بگویند که غذا خوردن همیشه لذت بخش هست. بعد برای آنکه دلشان نشکند بروی سر میز، و آنوقت شروع کنند ایراد گرفتن که آرنج روی میز نگذاری، و اول غذا دعا بخوانی و لقمه ات را 48 بار بجوی و آب هم بین غذا نخوری. و بعد بگویند غذا خوردن آدابی دارد و همینجوری بهر لذت نیست که ما غذا میخوریم... حالا من که برای دل بقیه نه، اما برای کار خودم این 2-3 ماه مشغول نوشتن های بسیار بودم. و این نوشتنها با انبوهی از قواعد و قوانین بود. فعلت اینطوری باشد، سرفصل هایت آنطوری باشد. کلمه هایت را عوض کن، مقاله را بده برای بار بیست و هفتم ادیت کنم... و وقتی این هفته نوشتنم تمام شد، هوس کردم بروم یک گوشه ای بنشینم فقط بنویسم و بنویسم، بدون اینکه نگران ترکیب جمله و فهم پذیری و معنا و گرامر و هرچیز دیگری باشم. پس چرا که اینجا ننویسم. یک تیر و دو نشان، یا به قول آلمانی ها دو مگس با یک مگس کش.


یکی دو ماه دیگر قرار ایران برگشتن داریم، شاید آن روزها هم دلیل بیشتری برای نوشتن داشته باشم. مثلا برگردم ببینم هیچ چیزی به هیچ چیز دیگری ربطی ندارد دیگر. و ناراحت بشوم و غصه دار، و بخواهم بنویسم. یا برگردم و ببینم خوشحال شده ام، و از خوشحالی ام بنویسم. شاید مثلا چهره ی آشنایی را دیدم و خواستم با خودم در باره اش حرفی بزنم. شاید مثلا طعم گذشته بازی را دوباره چشیدم و رفتم سر زدم به همه ی آنجاهایی که متعلق به سه سال پیش هستند. از آنجایی که لپ تاپ موسسه را نمی شود آورد، کتابهایم را با خودم می آورم، بعلاوه ی چندتایی مقاله که نیاز دارم بخوانمشان، آنوقت می خواهم دراز بشوم روی زمین و یک ماهی بخوانم. شاید همین خواندن قطعه ی گمشده ی نوشتن بوده و ناگهان نوشتنم بیاید. شاید هم باز هم ننویسم. آن وقت تا سه ماه دیگر...

نظرات 1 + ارسال نظر
فاضله سه‌شنبه 13 اردیبهشت 1401 ساعت 19:28 http://golneveshteshgh.blogsky.com

خودت رو مجبور به نوشتن نکن خودش بیاد بهتره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد