بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

تعارف 93: چگونه تز کارشناسی، ارشد یا دکتری بنویسیم؟

هنر انجام تحقیق (به عنوان مهارتی که یک محقق در هر زمینه ای دارد)  دو بخش اساسی دارد.


یک بخش مربوط به زمینه ی تحقیقاتی است. بالاخره شما برای اینکه روی موضوعی روی یک زمینه ی خاص مثل پلیمرها تحقیق کنید باید از آن موضوع چیزی بدانید! و بیشتر از آن، باید بدانید که نوآوری و ایده ی تحقیقاتی شما چه چیزی هست.شما باید علاوه بر داشتن علم، مهارت، و با بیانی خودمانی «آیکیو» در آن زمینه ی خاص، شیوه ی مطالعه ی مقالات مربوطه، طرح ابتدایی و نهایی مساله، پیشنهاد راه حل، تست اولیه، بهبود طرح و ... را بدانید. دستورالعمل های متنوع و بسیار زیادی در این باره طرح شده اند که شاید از بسیاری جهات متفاوت از هم باشند ولی در یک چیز مشترکند. آن هم اجرای یک «نظم» خاص است. به عنوان مثال در مقدمه ی کتاب طراحی مکانیزم رابرت نورتون، نمونه ای از این روند تحقیقاتی آورده شده است که می توان آن را در مسیر زیر خلاصه کرد:


Identification of need - Background research - Goal statement - Performance specifications - Ideation and Invention - Analysis - Selection of model - Detailed design - Prototyping and testing - Production


یک بخش دیگر اما در کل، مهارت پیشبردن مطالعات، ایده پردازی ها و فعالیت ها در یک چارچوب خاص و مشخص هست. این جمله خیلی معروف است که Keep track of your failures. یعنی تهیه ی مستندات از روند هایی هم که حتی منجر به شکست شده اند، می تواند کمک زیادی به شما بکند؛ چه برسد به تهیه ی یک جدول منظم از روند پیشرفت پروژه از ابتدا تا انتها. معمولا بیشترین سردرگمی ما در انجام پروژه های تحقیقاتی، به خصوص نوشتن تز های آکادمیک در این بخش اتفاق می افتد. فرض کنید که می خواهید در مورد موضوعی تز تان را بنویسید که چیزی بیشتر از چند صفحه ی خبری، یک کتاب عمومی و یک مقاله ی ساده از سال ۲۰۰۰ از آن نمی دانید. با در نظر گرفتن مراجع قدرتمند جستجوی مقاله و کتاب مانند Google scholar شما احتمالا به چیزی بیش از ۱۰۰ مقاله دسترسی دارید که از بعضی از آنها تنها ۱ جمله ی بدرد بخور باید بیرون بکشید و از بعضی از آنها به تمام کلماتشان، واو به واو نیازمندید. فکر می کنید می توانید بدون برنامه ریزی منسجم و نظم و ترتیب از پیش تعیین شده، در عرض یک سال بیش از ۱۰۰ مقاله را مطالعه کرده، آنها را خلاصه کرده، طرح اولیه ی تز را نوشته، ایده ها را آزمایش کرده و آن را تکمیل کنید؟! اگر می توانید حتما از شیوه ی کاری خود یک گزارش کاری تهیه کنید و منتشر کنید. قول می دهم میلیاردر خواهید شد! بالاخره به نظر می رسد راه میانبری برای دور زدن پروسه ی کشنده و طاقت فرسای «منظم بودن» وجود ندارد... یا حداقل وجود نداشته باشد.


اگر عبارتی مانند How to write academic thesis را در گوگل سرچ کنید با منابع متعددی برای برنامه ریزی پروسه ی تز نویسی مواجه خواهید شد. یکی از بهترین هایشان به نظر من، سایت سایپلور است. بخاطر اینکه تمرکز خوبی بر روی نرم افزار های مورد نیاز برای دسته بندی، mind organizing و نوشتن تز دارد. بد نیست اگر درگیر پروسه ی نوشتن یک تز یا مقاله ی آکادمیک هستید سری به این سایت بزنید.

روز 406: اگر نقشه ی گنج بود خبرتان می کنم!

شبکه ی عصبی انسان متشکل از میلیارد ها نورون و یک سیستم مرکزی عصبی که شامل مغز و نخاع می شود، سیستم جالبی هست. می شود با تقریب خوبی ادعا کرد که جنس  این سیستم در تمام نواحی بدن شما ماهیتی یکسان دارد. مثلا جنس نورون های گیرنده ی پوستتان تقریبا مشابه با نورون های گیرنده ی سیگنال های بینایی هست که از طریق چشم دریافت شده است... حداقل اینطور به ما گفته اند و اگر اشتباه بود، فحشش را به اساتید بدهید (خواستید لعنت کنید بگویید اسم و رسم را کامل بدهم که در حق بقیه اجحاف نشود). خلاصه که داستان از این قرار است که با توجه به ماهیت یکسان این نورون ها، سیستم عصبی انعطاف پذیر است؛ یعنی اگر بخشی از آن آسیب ببیند، بارش را بقیه ی نورون ها می توانند به دوش بکشند. مثالش هم زیاد است، مثلا می گویند اعصاب بویایی یک موش کور را به یک چشم پیوند زده اند و دیده اند که موش کور توانسته ببیند. یعنی چشم پیوند زده شده در برابر نور از خودش حساسیت نشان می داده. تنها کاری که باید بکنید این است که سیستم عصبی تان را train کنید. همان «آموزش» خودمان. یعنی شما اگر حوصله داشته باشید و ۱۰ هزار بار بنشینید جلوی نور، چشمتان را ببندید و سعی کنید نور را «بو بکشید»، و بعد بروید توی تاریکی و سعی کنید عدم نور را هم «بو بکشید» آنوقت احتمالا می توانید قوه ی درک روشنایی با استفاده از حس بویایی را در خودتان پرورش بدهید. حداقل که اینطور به ما گفته اند. و همان فحش و این حرفها که رجوع شود به چند خط بالاتر.


شاید بشود پدیده ی «حس ششم» را هم به شکلی به این ماجرای شبکه ی عصبی ربط داد. حتما دیده اید معلم هایی را که انگار پشت سرشان چشم دارند. یا آنهایی را که به طرز عجیبی حضور یک نفر پشت دیوار را تشخیص می دهند. پیش بینی یک تصادف یا افتادن یک بچه از پله، حس کردن فاسد بودن غذا بدون چشیدن یا بوییدن آن... هر حسی که شما بدون قوه ی حسی مرتبط با آن درک می کنید احتمالا به همین آموزش دیدن شبکه ی عصبی مربوط است. شاید مثلا می توان با بیرون آوردن زبان مزه ی رنگ ها را چشید، یا با  اعصاب لامسه ی پوست پس گردن، پشت سر را دید.


همه ی این مقدمه ها برای این بود که بگویم تنفر بی حد و حصر من از اینکه کسی به هنگام کار با لپ تاپ، یا گوشی، یا خواندن یک کتاب، بیاید و پشت سرم بایستد و بدون هیچ حرفی و اجازه ای به آن زل بزند، باعث شده که پشت سر من هم چشم در بیاورد و من بتوانم حضور فضول های فوق الذکر را با دقت خوبی تشخیص بدهم. البته قبل از اینکه به قدرت های occult خودم متوصل بشوم (واژه ی occult را از کتاب 1100 یاد گرفتم و دوست داشتم اینجا که جایش بود ازش استفاده کنم و به کسی هم ربطی ندارد) بعد از مستقر شدن در یک محیط جدید، همیشه روبرویم دنبال یک آیینه یا شیشه می گردم که ببینم می توانم هوای پشت سرم را داشته باشم یا نه. البته یک دکمه ی خاموش شدن مانیتور، روی لپ تاپ هم وجود دارد که معمولا برای غافلگیر کردن فضول، از آن استفاده می کنم؛ بدین صورت که یکدفعه دکمه را می زنم و از توی مانیتور خاموش زل می زنم به بازتاب فضول. و او هم قاعدتا متوجه می شود و سریع راهش را می کشد می رود. البته همین سه چهار روز پیش مورد داشتیم که موقع ایمیل زدن به استاد یک نفر آمد کنارم ایستاد و گردن دراز کرد و خیره شد به مانیتور.

- بفرما!!

- (یک خنده ی چندش ناک) دارم می فرمایم

- بی نزاکت برو گمشو اونور!

- (ادامه ی خنده ی چندش ناک) چرا؟

- به تو چه چرا! می گم برو!

و ادامه ی ماجرا که البته بدون زد و خورد فیزیکی با خوبی و خوشی به پایان رسید. یعنی می خواهم بگویم هستند کسانی که برای دید زدن لپ تاپ، گوشی و کتاب شما حتی طلبکار هم هستند، و از شما می خواهند به حق و حقوق شهروندی شان احترام گذاشته و اجازه دهید که تا هر وقت دلشان می خواهند دید بزنند. حتی اگر درخواست کردند که موس لپ تاپ را دستشان بگیرند و گشتی توی فولدر هایتان بزنند هم نباید متعجب شوید.


خلاصه که در کنار نکات آموزنده ای که در مورد شبکه ی عصبی انسان برایتان بلغور کردم، خواستم بگویم اگر احیانا عادت ناخواسته ی خیره شدن به گوشی و لپ تاپ و کتاب دوستتان را دارید، مراقب باشید که شاید عکس العمل نسبتا ناخوشایندی از طرف مقابل ببینید. و اینکه بگویم چیز خاصی هم که توی این دم و دستگاه ها نمی بینیم که! یا مقاله خواندن است یا گزارش کار نوشتن یا ایمیل زدن یا فوق فوقش فیلم دیدن. به نیابت از تمام زجر کشیدگان این عادت می گویم اگر چیز خیلی مهم و با ارزشی بود که باید حتما می دیدید، خودمان یک برگه ی «بشتابید بشتابید» می زنیم پشت صندلی مان تا بیایید حسابی دلی از عزا در بیاورید.

امضاء: خزنده ی سه چشمی  

روز 405: مزیت دور شدن، و تمرین دور ریختن

- از دو شنبه بعد از ظهر تا همین امروز ظهر رفتم سمت همان غار بیرون شهر که یکسالی بود سر نزده بودم بهش. نیاز داشتم. نیاز داشتم دور باشم، سرم را از آب بیاورم بیرون و یک نفس عمیق بگیرم برای دوباره شیرجه زدن. البته طبق معمول استراحتم ۴ ساعت بیشتر طول نکشید و باز لپ تاپ را باز کردم و نشستم پای کارهای دانشگاهی! ولی خب زیاد خوابیدم! دمنوش خوردم، برای خودم غذا درست کردم و فیلم هم دیدم. دوشنبه شب هم یک دفعه برای ۱۰ دقیقه برف گرفت، چه برف گرفتنی. توی همان ده دقیقه تا مچ پایم برف نشست و باد آنقدر شدید بود که نمی توانستم یک سانتی متر از جایم تکان بخورم. گذاشتم قشنگ برف تمام بشود و تمام سر و صورتم بشود کریستال های سوپر سرد برف توی دمای منفی ۸ درجه و بعد دوباره حرکت کنم سمت خانه، شوفاژ را روشن کنم و گرما را دوباره حس کنم... برنامه ی فوق العاده ای هم برای ادامه ریختم. پرینتش کردم و الان جلوی چشمم روی دیوار است... امروز از تاکسی که پیاده شدم روی پله های مترو دیدمش که آمد پایین و رفت سمت خانه. از اخم پر از استرسش معلوم بود من را دیده!خیلی خنده دار است. بعد از این همه سال، من درست زمانی برسم به مترو که او هم آنجا باشد. اگه حوصله ام می شد می نشستم همانجا یک پنج شش ثانیه ای می خندیدم.


- امروز برای سومین روز در همین دو سه هفته ی اخیر اتاقم را زیر و رو کردم و وسایل اضافه را ریختم بیرون. امروز دیگر موج تغییرات به قفسه ی کتابخانه هم رسید و من در یک حرکت نظامی تمام کتاب های درسی کارشناسی ام را فرو کردم توی پلاستیک و گذاشتمان دم در ورودی که ببرمشان توی انباری. و حالا غیر از یک میز تحریر، یک مبل، ۶ تا قفسه ی کتاب پدرم، و یک لپ تاپ، هیچ چیز دیگری توی اتاق ندارم. دفعه ی بعدی احتمالا یکی از همین میز و صندلی ها را پرت کنم بیرون! توی این چندبار تمیز کردن اتاق یک قانون برای خودم گذاشته بودم: هر وسیله ای که تاریخ آخرین استفاده از آن به ۱ سال پیش بر می گردد، به درد نخور است. انصافا قانون خوبی هست چون هر چیزی که جلوی چشممان باشد با همان قانون مسخره ی «روز مبادا» به درد بخور خواهد بود. ولی آخر چرا کتابی که آخرین بار ۳ سال پیش برای امتحانات خواندمش جلوی چشمم توی قفسه باشد؟... دیوار روبروی میز را تمیز کرده ام برای چسباندن استیکر های فراموشی و وایتبرد حل مساله و clue های گاه و بیگاه برای پایان نامه. این دیوار یک سال دیگر دیدن دارد!


امضاء: خزنده ی دور  

روز 404: با ژنت بجنگ

 توجه !!! خطر توهین گرفتگی !!! توجه


ببینید... خیلی بد است آدم وقتی می خواهد راجع به یک مساله ی کلان صحبت کند، آنهم وقتی پای موجودات زنده ی نفس کشنده در میان هست، بدون ملاحظه و تفکر حرف بزند و مثال از توی هوا بیاورد و قضاوت هایش بشود حس درونی. می دانم این خیلی بد است. ولی من الان می خواهم این کار بد را انجام بدهم. دیگر قضاوتش با خودتان.


این ادعایی که می خواهم بکنم، برای اثبات شدن کلی ترمینولوژی و متدولوژی و ده دوازده تا لوژی دیگر بعلاوه ی کلی تحقیقات میدانی می خواهد. اما من همه ی اینها را فاکتور می گیرم و همان کار بد را انجام می دهم و خیلی سریع این فرضیه را اثبات شده می دانم. چه ادعایی؟ اینکه ما ایرانی ها به کل از ریشه ایراد داریم. مثلا بیاید نگاه کنیم. در این صدسال اخیر چند ایرانی مشهور (در حد جهانی) فیزیکدان، شیمیدان، ریاضی دان، مهندس، فیلسوف، روانشناس، نویسنده،، نقاش، معمار، کارگردان، پزشک، ورزشکار، برنده ی جایزه ی نوبل، پولیتزر، ادیسون، جوایز سینمایی و ... داشته ایم. اصلا بیاید بپرسیم ایران را به چه اش می شناسند؟ به نفت و گاز و خاویار و پسته و زعفران و چای و هر چیز دیگری که طبیعت به ما هدیه داده است؟ و در کنار آن البته از حق نگذریم فرش را هم داریم که حاصل دسترنج خودمان است! اما چه افتخاری در rat  race بی رحم دنیا داریم؟ صنعت خودرو؟ ساعت؟ طلا و جواهر؟ های-تک؟ چه چیزی که نام کشورمان رویش خورده باشد؟


در تمام این زمینه های فردی و گروهی جای ما کجاست؟ در یکی از این دسته بندی ها هم که شده جزو 5 کشور برتر هستیم؟ خب بله البته کشور های فراوان دیگری هم هستند که وضعشان از ما هم خراب تر هست. مثل همین جیبوتی ای که تا چند هفته اسمش شده بود مایه ی تکه پرانی های یخ ما، از هنرمندان بگیر تا عوام. بله ما می توانیم خودمان را با این کشور ها مقایسه کنیم. البته باید حواسمان باشد که کشور و فرهنگ ما چندسال قدمت دارد و کشوری مثل جیبوتی یا ده ها کشور دیگر اینچنینی چند سال. شاید هم حرف از حمله ی اعراب و مغول  ها و جنگ هشت ساله بزنید و حواستان به قرون وسطی و  جنگ جهانی اول و جنگ جهانی دوم و هیروشیما و بلایای طبیعی و امثالهم نباشد.


این حرف ها اگرچه می تواند تحقیر به همراه داشته باشد، ولی من به هیچ وجه به قصد تحقیر این حرفها را نزدم! چون یکجورهایی مصداق بارز تف سربالا می شود. من اینها را می گویم تا متقاعد شویم که آنقدر ها هم که فکر می کنیم اسب تک شاخ نیستیم. و به هر دلیلی یک چیزی مان می شود. به هر دلیلی اکنون ما در کشوری زندگی می کنیم که وضعیتش همین هاییست که با هم مرور کردیم و به طرز جالبی هم به تاریخ پر افتخارمان می نازیم. و حالا اگر خدایی نکرده زبانم لال رویم به دیوار بلا نسبت عزیزان دلمان خواست از زندگی روتینمان کمی جدا بشویم و سعی کنیم فرد مهم و تاثیر گذاری در یک قلمروی بین المللی باشیم و بودن و نبودنمان برای چند میلیون نفر مهم باشد، بدانیم که به قول عادل فردوسی پور، آمار و ارقام به نفع ما نیست. و ما انگار باید با ژنمان بجنگیم.


این عبارت "جنگیدن با ژن" را یکی از دوستان نمی دانم نقل قول از چه کسی به کار می برد. در ادامه اش هم همیشه می گوید که "خیلی از ماها هنوز نئاندرتال هستیم!" و هر وقت هم از دست یک نفر حرصش می گیرد بهش می گوید که "تو حلقه ی گمشده ی تئوری تکامل داروینی". من خیلی وقت است که به این عبارت فکر می کنم. شاید بد نباشد اگر خواستیم مسیری دشوار و با ارزش را برای رفتن انتخاب کنیم، قبلش یکجوری به خودمان اثبات کنیم که توانایی جنگیدن با این طالع را داریم.



از موقعی که این ویدیو های mark dice را دیدم فهمیدم توی آمریکا هم پیدا می شود کسی که وقتی ازش می پرسی آخرین کتابی که خوانده ای عین عقب مانده ها زل بزند توی چشمهایت. یا بدتر وقتی می گویی اسم یک نویسنده را نام ببر باز هم زل می زند توی چشمهایت. یا بدتر، کسی هست که نمی داند مارتین لوتر کینگ تا الان هفت کفن پوسانده است و اگر بهش بگویی مارتین لوتر کینگ اولین کسی بود که قدم روی ماه گذاشته چشمهایش از تعجب گرد نمی شود. یا بدتر، کسی توی آمریکا پیدا می شود که نداند رئیس جمهور کشورش اوباما است، یا بدتر نداند که حداقل اگر اوباما نیست، جان اف کندی هم نیست! یا بدتر، اصلا نداند جان اف کندی ترور شده. یا بدتر، کسی توی آمریکا پیدا می شود که اگر به او بگویی جان اف کندی صبح امروز فوت کرد، داد بزند که oh my gosh و شروع کند در مدح این مرد بزرگ سیاست سخن هم بگوید تازه! به قول خود مارک دایس، توی آمریکا هم zombie پیدا می شود. اما به ما چه. نه؟ ما راجع به خودمان صحبت کردیم. همانطور که یک دانش آموز خوب هیچ وقت نمی گوید "18 خوبه چون همه ی کلاس 15 شدن." بلکه می گوید "18 بده چون می تونستم 20 بشم"! آفرین دانش آموز خوب!

امضاء: خزنده ی جنگجو  

روز 403: بی خوابی

خسته ام. و این واژه ی خستگی را نمی توانم توضیح بدهم. و متنفرم از اینکه نمی توانم اینجا توضیحش بدهم. و متنفر از اینکه نمی توانم به کسی هم توضیحش بدهم، و متنفرم از اینکه متنفرم که نمی توانم به کسی توضیحش بدهم. چون من خودم سنگ اول این بنا را گذاشته بودم. و به دلیلی هم گذاشته بودم. سنگ بنای سکوت که تا این ارتفاع بالا آمده و حالا دستم به لبه ی دیوار نمی رسد، و چوب و اره هم آنطرف دیوار جا مانده و نردبان هم نمی توانم برای خودم درست کنم... متنفرم از این همه استعاره برای توضیح یک «خسته ام» کوچک. شاید فقط همین یک حرف شجاعانه توانست من را سر پا نگه دارد این لحظه، همین لحظه ای که تنفر هایم را پشت سر هم لیست کردم. و شنیدم که:

-« ما یه شیوه ی رفتاری توی زندگی اتخاذ کردیم... الان شما از این شیوه شکایت داری؟»

و من یادم می آید که خیلی وقت پیش همچین چیزهایی به من گفته بود، یعنی شکایتی که من پیش او کردم را پیش من کرده بود، و چه جالب که من همین جوابی را به او دادم که او امشب به من داد... بله. ما با دست خودمان شیوه ی رفتاری مان را انتخاب کردیم. و برایش دلیل ها داشتیم. و می دانیم شکستن این شیوه ی رفتاری ما را چند سانت پایین تر می کشد توی مرداب، و البته هنوز کرم شکستن این شیوه ی رفتاری توی وجودمان وول می خورد، ولی دیگر یاد گرفته ایم که زیاد محل کرم ها نگذاریم. یاد گرفته ایم اما گاهی اوقات خسته می شویم. خب راه زیادی هست بین اعتقاد داشتن و عمل کردن. مثل همین الان. مثل همین الان که من می دانم دارم چکار می کنم اما از کاری که می کنم خسته ام... بله! این همان توصیف «خسته ام» کوچک می تواند باشد. خسته از تکرار چیزی که درست است و باید باشد و هست.


درب این پست را می بندم. یک قفل هم رویش. می گذارمش همینجا. نوشتم که چیزی برای زندگی فیزیکی ام باقی نماند. تا بتوانم یک بار دیگر نفس بکشم. حالا می روم سراغ همان برنامه ریزی ای که باید می کردم، و سراغ همان کارهای بزرگی که از یک سال و نیم پیش در سر داشتم، و حالا انگار وقتش رسیده.


امضاء: خزنده ی سگ جان