بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۴۹۰: اگر زمانی درخت به ثمر بنشیند

راستش در مدت زمان بودن در مسیر اصلی کاری و علمی ام، هیچ وقت به نتیجه ی کاملی از تلاشهایم نرسیدم. همیشه یک جای کار می لنگید. مثلا اولی اش مسابقه رباتیک آلمان بود که کارها را انجام دادیم ولی نتوانستیم ویزای آلمان بگیریم. یا مسابقه ی بعدی که اواسط کار کلا تیم نابود شد. پروژه ی کاری شرکت هم هیچ وقت به نهایت حدی که بشود گفت تبدیل به یک اپلیکیشن درست و حسابی شده نرسید... اینها تازه یک طرف ماجرا هستند. یک زمانی توی همان تیم رباتیک وقتی شبهای عید را دانشگاه با پشه های بی وجدان بی همه چیز سپری می کردیم، یادم می آید که ۲-۳ نفر محور تیم بودند و همانهایی بودند که وسط آشفته بازار «فلان چیز crash کرد» یا «فلان چیز را درست کردم» و «فلان کد کجاست؟» کنترل همه چیز را به دست داشتند. و یک نفرمان بود که من خیلی به او حسودی ام می شد چون وقتی که مشکل را میدید،‌۵ دقیقه پای لپ تاپ می نشست و با نگاهی از بیخیالی تفسیر شده به «این چالش ها که چیزی نیست» می گفت درستش کردم... و من همیشه دوست داشتم همان کسی باشم که دقیقه ۹۰ وقتی به مشکلی بر می خوریم لپ تاپش را باز کند و سه سوته مشکل را برطرف کند.

فردا بعد از حدود ۱ سال و اندی کار مداوم اپلیکیشن بیمارستانمان را می بریم دمو پیش اولین دکتر مرکز تحقیقات. هنوز خیلی جای کار دارد، هزارتا مشکل باید برطرف بشود، و هزارتا راه برای بهتر شدنش هست. ولی این رسما اولین کاری بود که در مسیر اصلی کاری و علمی ام بالاخره به یک نتیجه ی قابل قبول رسید. پروژه ای که با در زدن در همسایه مان، که یک دکتر متخصص در یکی از بیمارستان ها بود شروع شد... همینقدر مضحک که وقتی امروز سر نهار برای بچه ها تعریف می کردم،‌باورشان نمی شد حقیقت داشته باشد.. پروژه ای که ده ها نفر اعلام آمادگی کردند و واردش شدند و با همان سرعت ازش خارج شدند. پروژه ای که الان بخش بزرگی از زندگی اعضای تیممان شده، و حالا به ثمر نشسته.

امروز روز آخر رفع باگ و مشکلات بود. و ما ۴ نفر اصلی ماجرا شده بودیم همانهایی که دقیقه ی آخری مشکل را پیدا می کنند و همانجا حلش می کنند. dirty code زدن هم برای خودش دنیایی دارد. ۲ ساعتی توی گروه تلگرام ارور به همدیگر پاس می دادیم و به هم فحش می دادیم و برای هم گیف می فرستادیم و آخرش مشکل را حل می کردیم. امشب بعد از مدتها احساسی را داشتم که دنبالش بودم... و امیدوارم هر تغییری که در محیط و جنس کارم بوجود می آید، این احساس تغییر نکند.

برای ادامه ی ماجرا هم از لحاظ مالی هم علمی، چه برنامه ها که نچیدیم. فقط اگر دمو با موفقیت ارایه بشود و این درخت بالاخره درست و حسابی به ثمر بنشیند...


امضاء: خزنده ی مثمر ثمر   

روز ۴۸۹: معلق

- اول از همه که از آمدنم به وبلاگ خودم جا خوردم! فکر کن در خانه خودت را باز کنی ببینی دکوراسیونت عوض شده. اولین چیزی که چک می کنی قفل در هست که ببینی شکسته یا نه... بعد به این فکر می کنی که حالا فرض کن یک کسی هم آمده تغییر دکوراسیون داده... مساله اینجاست که مگر من چند وقت نبودم که انقدر همه چیز عوض شده! خلاصه که دست بلاگ اسکای درد نکند. قالب دیفالتش بدک نیست.

- دلیلش هر چه باشد برای زندگی ما نتیجه یکی ست، و نتیجه این است که این بازی در آوردن های سفارت دارد تمام برنامه هایمان را به هم میریزد. فارغ از پولی که نگه داشته ایم برای بلیت و هر روز داریم از روی همان خرج می کنیم، ضرر غیر مادی اش هم این است که هیچ کاری را نمی شود شروع کرد، به هوای اینکه معلوم نیست فردا ویزا بیاید یا ۱ ماه دیگر. چند روز پیش برای سومین بار زنگ زدند و یکسری سوال که عملا باید از آنطرف ماجرا - یعنی دانشگاه - می پرسیدند، از من پرسیدند که از دانشگاه بپرسم! شاید قهرند با همدیگر. سوالهایش هم کم خطر نبود، بحث خانه و اقامت هم درش بود که دروغ چرا، یک کمی ترساند من را که شاید بخواهند ویزای پیوست را بر اساس پلن خانه گرفتن بدهند. خلاصه که منتظر پاسخ نهایی دانشگاه هستم تا جواب سفارت را بدهم و دوباره شروع کنیم روزشماری کردن که از فلان تماس سفارت چقدر می گذرد.

- من پروژه های ناتمام بسیار زیاد دارم... پروژه های نرم افزاری منظورم است. هر از چندگاهی از نتیجه گرفتن نا امید می شوم و رها می کنم، بعد دوباره چندماه دیگر هیجان به نتیجه رساندنش دوباره درونم شعله می کشد و می روم سر وقتش. و خیلی هم جالب که هر دفعه با ایده های جدید برمیگردم، بدون اینکه حتی به هیچکدامشان فکر کرده باشم. شاید همان کانسپت معروف incubation مغزی همین باشد که می گویند... اینکه اگر نتوانستی مساله ای را حل کنی بیخیالش شو و به کارهای دیگر برس، و در این حین مغز در یک background process خودش به جستجو ادامه می دهد! با توجه به تعداد پروسس های باز شده در مغزم باید بگویم که رم و سی پی یوی نسبتا خوبی گیرم آمده که تا الان core dump نکردم. البته بعضی وقتها نشانه هایی از خل شدن بروز می کند... مثلا دقیقا همین الان که شدیدا نیاز بو کردن عطر cool water به سرم زد. دقیقا همین ساعت ۴ و نیم صبح.

بله... به همان دلیل یکی از پروژه های نیمه تمام هم هست که بیدارم. راستش خیلی تلاش کردم بخوابم ماه بانو (که همین روزها این پست را می خوانی) ولی ذهنم دائم سرک می کشید به مساله. و از آنجا که این بار نتیجه خیلی نزدیک به نظر می رسد و آورده اش هم قابل گذاشتن توی کیف پول هست، نتوانستم بخوابم... حالا چرا برای مساله حل کردن بیدار شدم ولی اینجا می پلکم؟ خب می شود به عنوان زنگ تفریح نگاهش کرد!

خلاصه که همه چیز روی هوا هست این روزها. ما آدم های اکتیو و دارای چارچوبی هستیم، فقط گیر زمانه ی نابسامان افتاده ایم. برای اثبات این ماجرا لطفا با ما همراه باشید تا برنامه های بعد.


امضاء: خزنده ی اینکیوبیتد   

روز ۴۸۷: میپل

بعضی وقتها، واژه ها حاصل یک ذهن مشوش و روح ناآرام و طوفانی رام نشده هستند، و همین که زمان می گذرد، تک تک از صفحه ی ذهن محو می شوند و انتهایش چیزی نمی ماند جز چند جمله که صرفا بگویی چه بود و چه شد... شنبه ی این هفته خانواده ی ۳ نفره ی خواهرم به کانادا مهاجرت کردند، بعد از ماهها که خواهرم پذیرشش را گرفت و سفارت رفتند و وسایل را فروختند و خانه را تحویل دادند، نوبت رفتن شد.


روزی که پروازتان بود، به اندازه ی یک وبلاگ کامل حرف داشتم برایت! می خواستم قدیم ها را بازگویی کنم و خاطرات را بریزم وسط، از آرزوهایی که هر دومان داشتیم و حالا تو زودتر به یکی شان رسیدی. کل کل هایمان را بگویم، و از حس و حال خواهر کوچیکه که بیشتر از همه دلم برای او می سوزد، وقتی که ما هم رفتنی شده باشیم... ولی حالا که ۵-۶ روز گذشته، همان واژه های ایمپالسی ته نشین شده اند و چکیده اش شده اینکه بگویم امیدوارم مسیر زیبای زندگی تان را زیبا تر طی کنید، و از ناراحتی های مهاجرت به دور باشید، و به خوشی هایش نزدیک تر. ما اینجا یک برادر و یک خواهر، و بامزه ترین مرد کوچک دنیا را دیگر کنار خودمان نداریم، ولی همه مان می دانیم که برای بدست آوردن، همیشه باید از دست داد. و اینکه تراژدی معنایش را در این کشور خراب شده پیدا می کند که برای ساده ترین زندگی امن و با پشتوانه هم باید از همه چیزت دست بکشی و یک دنیا را پشت سرت رها کنی و دوباره شروع کنی. امیدوارم که فمیلی ریونیون ها در ابعاد وسیع، زودتر از چیزی که فکرش را می کنیم اتفاق بیافتد، چه در سرزمین عقاب دوسر، چه کنار درختان افرا، و چه هر نقطه ی دیگری از زمین که آدم برای رسیدن به ساده ترین نوع آرامش، به فکر فرار نیافتد.


امضاء: خزنده ی برادر   

روز ۴۸۶: بازگشت به ۹۵ در نیمه شب

شاید اگر از دوستان گذشته و امروزم، از بارز ترین اخلاقم بپرسی، خیلی هاشان بگویند «غیب شوندگی». بعضی وقتها دست خودم نیست، اما بعضی وقتها هم دست خودم هست. آنجایی ناخواسته می شود که یکدفعه دلم را می زند... همه چیز. دیالوگ هایی که دارم، خنده ها و تکه پرانی ها، محیط و آدمهایش، دغدغه هایی از جنس غریب، شلوغی و همهمه و یکنواختی و جنگ و ... وقتی خود خواسته غیب می شوم، بیشتر زمانیست که نمی خواهم چشمی روی زندگی ام باشد. شاید بخاطر ترس همیشگی ام از شکست خوردن جلوی چشم بقیه هست، شاید هم صرفا فضول دانم پر شده و دوست دارم راهم را کج کنم و از کوچه پشتی ادامه بدهم.


دو سال پیش تا الان، ترکیبی از این دو نوع غیب شوندگی رخ داد. اعتراف می کنم که ورود به ارشد یکی از غلیظ ترین لحظات زندگی ام بود. از یک جهت بسیار مثبت، چون پایان یک مسیر شکست خورده بود، و از جهتی وحشتناک، چون در دام تماس هایی افتاده بودم که راه فراری هم از آن نبود. نه فقط بخاطر آدمش، بلکه بخاطر مدت زمانش، و مکانش، و تمام چیزهای ناخواسته ای که حضور در یک جمع ثابت چند نفره به من تحمیل کرده بود. من هنوز هم به دور از دورویی، اعتراف می کنم که ۲ سال ارشد و همه ی آدمهایش را مانند یک خاطره ی شیرین در آغوش فکر می کشم، حتی با اینکه با پس زمینه ی دانشگاه رنگ آمیزی شده، و حتی با اینکه نقاط چرخش عجیبی در خود داشت. ولی باز هم یادم می آید که شاید ۹۰ درصد آنچیزی که الان هستم نتیجه ی همان روزهاست.


امشب در ادامه ی یک روز پر فراز و نشیب، زیر باد ملایم و مرطوب کولری که بالاخره امروز راهش انداختم، و بعد از باخت مفتضحانه ی انگلیس جلوی هلند، ۱ ساعتی سعی خواب داشتم. بدشانس هم هستم چون گوشی ماه بانو درست لحظه ای که در حال سقوط به دره ی خواب بودم زنگ خورد و نتیجه اش شد ساعت ۴ و نیم و منی که دارم زیر همان باد ملایم و مرطوب تایپ می کنم. هوس کردم نگاهی به پروفایل اینستاگرامم بیاندازم که حدود یکی دو ماه بعد از شروع ارشد بازش کرده بودم و از دو و نیم سال پیش تا الان هم به حال خودش رها شده. اول چند ده تا درخواست فالو را از آدمهایی که حتی اسمشان را هم یادم رفته بود دیدم. بعد سری به یک سری لایک و منشن های چند وقت اخیر زدم. و بعد هم یک دور روی عکس های خودم گشتم. همه ی اینها مرا به یاد حس و حالی انداخت که انگار این مدت فراموشش کرده ام. توضیحش سخت هست و شاید هم گمراه کننده. شروعش از تمام آدمهای زندگی ام هستند. نمی دانم تجربه کرده اید حس دیدن یک عکس چند نفره از جمعی که شما هم زمانی بینشان بودید، و خودخواسته آنها را ترک کردید... و حالا خنده و سرزندگی را در چهره شان می خوانید، و یک ثانیه به خودتان می گویید چه چیزی را از دست داده اید؟ و بعد انگار که همزمان با عکس دیدن شما، آنها هم متوجه حضورتان شده باشند، فکر می کنید که پوزخندی می زنند و بهتان می گویند: «زمان ارزشمندی را از دست دادی رفیق... زمانی که می توانستیم کنار هم باشیم» و اندکی حسادت با حسرت قاطی می شود، اما شاید یکدفعه غرور و کمی هم خشم این سد را بشکند، اگر که این دوری به دلیلی بوده باشد. اگر مثلا ۱ سالی را به دور از همه صرف یک کار مهم کرده باشید، و این غرور بهتان می گوید که به همه بگویید این دوری ها ثمره داشته... با عکس، با نوشته، یا حضوری بروید و توی صورت همه فریاد بزنید که «من موفق شدم»... به همه ی آنهایی که ترکشان کرده ام سری زدم. و یادم افتاد که یک زمان باید تلافی همه ی سختی هایی که کشیده ایم را با یک جایزه ی از جنس غرور و افتخار در بیاوریم. همه ی غایبان خود خواسته مستحق این لحظه در زندگی شان هستند. و من هم با تمام وجود دلم همین را می خواهد. اینکه بعد از مدتها به spotlight برسی در حالیکه قد کشیده ای، و گردنت راست است.


این حس را می شناسم، و می دانم شاید بیشتر از ۱ روز دوام نداشته باشد. شاید همین پسفردا بازهم بگویم بهترین قدرت ماورایی، ناپدید شدن و غیرمرئی ماندن است، و به من چه که بقیه بدانند من چه می کنم... شاید هم ایندفعه ماندگار باشد، به تبع لحظه ی مهمی که در شرفش هستم. بدم نمی آید نوکی به این احساس هم بزنم. شاید باز هم ۱ سالی دنیای اطرافم را زیبا توصیف کنم، و زیبا منتشر کنم، و باز هم خسته از یک روتین بی معنا، ناپدید بشوم و در سکوت زندگی را ادامه بدهم.


امضاء: خزنده ی کمپانی مارول   

روز ۴۸۵: اندکی غرق شویم در قصه

۱ ماه پیش بود که چند نفری مهمان داشتیم و میان صحبت های تکه و پاره با بقیه، نگاهم روی کتابهایی که در قفسه ی بین کاناپه ها چیده شده اند سر می خورد. 


« آره واقعا دنیایی شده... (باید تا یکسال آینده وقت کنم و قضیه گودل را بخوانم) ... مردم هم بدبختن، دیگه چی دارن واسه از دست دادن... (کتاب خوبی بود؟ نه... شاید هیچ وقت هرگز رهایم مکن را به کسی توصیه نکنم. ولی خوب بود...) نه ما هم منتظر ویزا هستیم (یادش بخیر... همین ماه رمضان ها بود که مسیح باز مصلوب را خواندم. چقدر چسبید!) ایشالا که زودتر بیاد ( آه... ارباب حلقه ها!) »


و همینجا بود که دید زدن هایم تمام شد و منتظر رفتن مهمان ها شدم تا بروم سراغ کتاب The fellowship of the ring و با ولع ساعت ۱۲ شب شروع کنم به خواندنش. تازه یادم آمد که من هابیت را خوانده بودم، و همینطور اندکی از کتاب اول ارباب حلقه ها را، همان نمایشگاه کتاب ۵-۶ سال پیش که با دوستم رفته بودم و از انتشارات جنگل نسخه انگلیسی آفستش را خریدم... و حالا احساس می کردم سالهاست که تشنه ی یک قصه ی خوب هستم، که البته سال اغراق است چون همین چند ماه پیش «پیرمرد ۱۰۰ ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد» را خواندم، و حتی یک ماه قبلش «hitch hikers guide to the galaxy» را،‌ ولی انگار که ۱۰ سال میان چرخدنده های صنعت چرخیده ام و جز سیمان و بتن قدم روی هیچ زمینی نگذاشته ام و ۱۰۰ سال است بار سفر نبسته ام و الی آخر. باز هم یاد حرف دوستم افتاده ام که می گفت ایرانی ها قصه دوست دارند... درست می گفت.


بیشتر از زمان مترو سواری فرصت خواندن نمی شود، ولی توی همین یک هفته ۱۰۰ صفحه ای از کتاب اول ارباب حلقه ها خواندم. دیشب که بحث قصه شده بود، یاد کتاب Alice in wonderland خواهرم افتادم که چند سال پیش هدیه گرفته بود، و بعدش هم یاد تعریف کردن های پر آب و تاب دوست قدیمی وسط جرعه های قهوه فرانسه و پک های غلیظ سیگار از زیر و بم داستان سرایی های لوئیس کارول. وقتی که ساعت به سرعت به ۱۰ شب نزدیک می شد و وقت رفتن. شاید مطالعات یکی دو روزه ی جنگ های جهانی و جنگ سرد (به دنباله ی چرنوبیلی که سریالش به سرم انداخت بروم و ذره بین روی دقیقه به دقیقه ی داستانش بگیرم) هم بی تاثیر نبود که یاد دوستم، و بعد هم لوئیس کارول بیافتم... باز هم بخاطر دقایق پر هیجان دیگری که از اسکادران آلمانی و فلیت انگلستانی می گفت و تک لحظه های سرنوشت ساز که چگونه با رندی یا اشتباه مهلک یک شخص، سرنوشت جهان را تغییر داد. بخاطر تحلیل های سیاسی فیلم bridge of spies و تعریف حماسی دیوار برلین... خلاصه که به خواهرم گفتم برای این یک ماهی که اینجا هستم، کتابش را قرض بگیرم و بخوانم. ارباب حلقه ها را کنار گذاشتم و دیشب ۵۰ صفحه ای از آلیس خواندم.


در حضیض ترین لحظه ی مطالعه و عطش خواندن، ترسم از این بود که این هیجان ها هیچ وقت بازنگردند. دلم می سوخت برای خزنده ای که شاید هیچ وقت دیگر دلش دیوانه وار نخواهد که کتابی را به دست بگیرد. خودم را گول می زدم و کمی از کرختی را می گذاشتم به پای مطالعات درسی و تحقیقاتی که دیگر وقت و حوصله برای ادبیات نگذاشته، حتی سعی می کردم با افتخار بهانه تراشی کنم، اما در دل غصه ی نخواندن داشتم، و یاد شخیصت نویسنده ی «اگر شبی از شب های زمستان مسافری» کالوینو می افتادم که با حسرت به زن کتاب خوان زیر آفتاب دلپذیر نگاه می کرد. حالا بدون اینکه خودم بخواهم یا بدانم، شاید متاثر از این روزهای سرنوشت ساز زندگی، به آغوش فیکشن پناه برده ام، و صد البته خودم را پس نکشیده ام. حدسم همین است که رفتن من را وادار به این رفتار کرده، شاید اینکه قبل از اینکه سرنوشت من را از زندگی شناخته شده ام جدا کند، خودم با دستهای خودم ذهنم را از واقعیات پیرامون جدا کنم. چرا که ماه بانو هم با شدت اندکی بیشتر، و با عشقی بچه گانه از «کتابش» حرف می زند که می خواهد بخواند و تمامش کند و برود سراغ بعدی. 


امضاء: خزنده ی شب هزار و یکم