بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۵۷

یک راه برای اندازه گیری فاصله با افراد و جامعه ی پیرامون، تلاش برای نوشتن و مکالمه داشتن هست. اگر افکار به سرت هجوم می آورند و در هم می پیچند و تو برای در میان گذاشتن بخشی از آن با دیگران احساس ناتوانی می کنی، پس شاید تو و افکارت انطباق چندانی با محیط پیرامونت ندارید! دلیلش میتواند هزاری باشد. شاید دغدغه ها متفاوتند، شاید مصلحتیست برای نگفتن، یا نشنیدن. این ۲ سال مهاجرت دلیل تازه ای به من داد برای لحظاتی بیشتر خاموش بودن، دلیلی که کشور عزیز و حکومت نامحترمش به من اعطا کرده: یک عذاب وجدان مضحک و در عین حال وحشتناک. جدایی از مردمی که زمانی شانه به شانه شان درد می کشیدم، ولی حالا باید پیش از هر خاطره ای که برای کسی تعریف میکنم یا عکسی که برای دوستی می فرستم، و به طبعش هر متنی که در اینجا پست میکنم، به تمام روزهای اخیر ایران فکر میکنم و از خودم این سوال غوطه ور در وسواس را می پرسم که ممکن است کسی بخاطر این حرفها نیمچه آهی بیشتر از حد معمول بکشد...؟ این سیب معروف ما هم تا پای مان را از ایران گذاشتیم بیرون هزار چرخ خورد و ۷۵۲ رخ داد و پاندمی آمد و داستان واکسن بر سر مردم آوار شد و رودها خشک شد و شهرها را سیل برد اعتصابات به هیچ گرفته شد به جانها سوء قصد شد و نیروگاه ها به نفس افتاد و گلوله ها اصابت کرد و درب های سلول چفت شد. و هر بار که با کسی صحبت می کردم انقدر سوال می پرسیدم تا با کلافگی توصیه کند کمتر اخبار را دنبال کنم و یک کلاغ چهل کلاغ هم می کنند و اصلا چکار به ایران داری و دنبال زندگی ات باش... شاید راست می گویند، شاید دلگرمی میدهند. مشکل اینجاست که یک چیزی در وجودمان که می شکند، دیگر تا مدتها لق می زند بلکه خودش مثل یک استخوان از ریخت افتاده جوش بخورد و تو هم به زندگی ات ادامه بدهی.

یکی دو ماهی می شود که بی وقفه مشغول به سرانجام رسیدن کارهای نیمه تمام موسسه هستم. مشغول نوشتن یکی از مقاله ها، مقاله ی دیگرمان به ددلاین رسید و چندشبانه روزی با یکی دو نفر دیگر عدد اضافه می کردیم و جدول تغییر میدادیم. بعد از ارسال مقاله، همکارهایم یک هفته ای در سواحل ایتالیا و جزیره ی ایبیزا غیبشان زد، و من کار مقاله ی قبل را از سر گرفتم. تشنج کاغذبازی های موسسه ی جدید را هم دارم که قرار است از ۱ سپتامبر به آنجا برویم. اتمام قرارداد فعلی و امضای قرارداد جدید، و برنامه های متفاوت... در این میان هم همکاران ترسشان گرفته بود که با این همه آدم جدید و تقسیم شدن گروه قرار هست چطور کارمان را ادامه بدهیم. این مدت خسته بوده ام اما پیش می رفتم. به ضرب و زور پیاده روی های هر از چندگاهی با ماه بانو، و کتابهایی که هر از چندگاهی در راه رفت یا برگشت سرم را به شیشه ی پنجره ی مترو تکیه میدهم و می خوانم شان. احساس میکنم دارم از صندوق ذخیره ی مبادایم خرج میکنم، از منبعی که به این زودی ها تجدید نمیشود. مشکل از کار کردن نیست، از تجدید قواهایی هست که دیگر اتفاق نمی افتد. گاهی اگر کمی طولانی تر به دیوار خیره بشوم، ترسهای ممنوعه راه به سطح پیدا می کنند. گاهی مرز بین هیجان همیشگی پیشرفت و کار با استیصال بیهودگی دیگر پیدا نیست. گاهی انقدر خسته ام که جز همین واژه های آبستره و به احتمال خیلی زیاد بی معنی، چیز دیگری برای نوشتن پیدا نمی کنم! مشکلی نیست. فقط یک کمی خسته ام. حل می شود. از شما چه خبر؟ امیدوارم حالتان خوب باشد. امیدوارم حالتان بهتر هم بشود.

روز ۵۵۶

- در پی ادامه ی واکسیناسیون و پایین آمدن آمار و بالا رفتن امید و فراموش کردن اوضاع و غیره، ما هم کمی مایل تر شدیم به گشت و گذار، و البته نوسانات روحی هم بی تاثیر نبود. این دو سه روز میرویم همان وست پارک همیشگی که البته این روزها سبزتر و درختانش انبوه تر و بوته هایش پر از شکوفه شده. وسعت دید بالای تپه را که همیشه از آن چشم به چشم انداز نیمی از شهر میدوختیم حالا شاخ و برگ درختان به کلی محدود کرده. اما کمی قبل تر مپز گوگل را باز کردیم و به قرعه ی شانس یکی از لکه های سبز روی نقشه را انتخاب کردیم و با یکی دوتا اتوبوس و مترو رسیدیم به آنجا. یک پارک جنگلی تقریبا به اندازه ی همان وست پارک و محدود تر از پارک دم خانه ی قبلی، اما بکر تر و وحشی تر بود. رودخانه داشت و درختانی با ریشه های بیرون زده از خاک، و دشت پر از قاصدک و زنبورهای ولگرد، و یک جاده ی خاکی برای تردد ۲-۳ نفر شانه به شانه، و البته کمی قبل ترش یک رستوران + biergarten کنار رودخانه. متفق القول با ماه بانو بر این باور بودیم که دربند ورژن مونیخ را کشف کرده ایم. البته نه از بابت کوه و پستی بلندی ها و منوی رستوران، بلکه از بابت تخت و نیمکت های کنار رودخانه. به هوای همان رفتیم رستوران و فهمیدیم آن بخش متعلق به بیرگارتنش هست که هنوز بخاطر قرنطینه باز نشده و ما هم توی ذوقمان خورد، ولی نشستیم و یک پیش غذای مکزیکی و سیب زمینی سرخ کرده سفارش دادیم و نشستیم زیر بارانی که ۲ دقیقه بعد باریدن گرفت.





- دور سوم دانشجو گرفتنمان چند هفته پیش شروع شد. ۴۰ درصد از کاندیداها ایرانی اند. ۱۴ نفر از ۳۳ نفر.  با هر بار دیدن اسم ایرانی یک بار ذهنم برمیگردد به شبهای توی وبسایت دانشگاهها گشتن و اپلای کردن و پذیرش و گرفتن ویزا و فروش وسایل و خرید بلیت و خداحافظی و فرودگاه. یکی دو روز پیش نشسته بودم خلاصه ی مناظره های ریاست جمهوری را میدیدم. و امروز به ماه بانو میگفتم که این سالها حتی ژست صحبت در باره ی مهاجرت دانشجوها را هم نمیگیرند دیگر. اتفاقا برعکس. تازگیها در تلویزیون مد شده حرف از این می زنند که اگر ناراضی هستی برو... ایکاش میدانستند وزن این فعل چقدر است.ایکاش میدانستند همین سه حرف این فعل امری یک روزی روی سرشان بدجور خراب می شود. چه بسا همین الان هم شاهد بقایای مدفون زیر آوارها هستیم...  کنار ایستگاه اتوبوسی که بعد از پیاده شدن مترو از آنجا به موسسه میروم یک ستون سنگی بزرگ هست که معمولا پوشیده می شود با پوسترهای تبلیغاتی. چند روزی هست یک پوستر زده اند با عنوان «what is my city». هر از چندگاهی که اتوبوس دیر میرسد می ایستم و کاغذها را میخوانم. یکی شان با دستخط بی رمق نوشته Traurigkeit «غم»



روز ۵۵۵

چند وقت پیش کتاب «شهرهای ناپیدا»ی ایتالو کالوینو را گرفتم و شروع کردم به خواندن. جذبم نکرد. خیلی عجیب بود... یا بهتر بگویم، غیر منتظره. کالوینو، جزو حداقل ۳ نویسنده ی مورد علاقه ی من، کتاب شهرهای ناپیدا، جزو حداقل ۳ کتاب برتر او... قبل از آن، از بین ۷-۸ کتابی که سال قبل خواندم فقط ۲ تایش سای فای نبود. یکی خاطرات یک گیشا، یکی هم هنر رانندگی در باران، که آن هم نقل داستانی بود از زبان یک سگ. آخرین سریالی غیر سای فای هم که دیدم برمیگردد به چند ماه قبل که با ماه بانو وضعیت سفید میدیدیم. از آن به بعد سریال ها یا مثل دارک و travelers سفر در زمان بودند، یا مثل بایوهکرز و orphan black در مورد ژنتیک و بیوانفورماتیک، یا مثل altered carbon و سری love death + robots در مورد رباتها و انتقال آگاهی و چیپ های داخل مغز. هیچ وقت اینطور در خواندن و تماشا کردن به افراط سای فای نیافتاده بودم که الان بتوانم حدس بزنم موقتی است یا نه، ولی شاید نشانه ی این باشد که دیگر حوصله ی زندگی روتین امروزی را ندارم! حداقل نه وقتی که میخواهم استراحت کنم و افسار افکارم را بدهم دست تخیل یک کارگردان یا نویسنده. تازه این وسط یک اتفاق جدید دیگر هم افتاد. من عادت دیدن صدباره ی بعضی از فیلم ها را همیشه داشتم، اما هرگز یک کتاب را دوبار نخوانده بودم. این عطش سای فای آنقدر شدید بود که ۳ تا کتاب خوانده شده توی این ژانر را دوباره خواندم. چرا بد باشد؟ بالاخره اگر اصل بر لذت بردن باشد چرا که نه. فقط سریال های یکی دو سیزنی سای فای نتفلیکس می ترسم که هر روز یکی شان بیرون می آید و بیشترشان هم کنسل می شود، و یکهو به خودم بیایم ببینم مثل تخمه شکستن افتاده ام توی دور دیدن اینها.


نه خیلی بی ربط به این موضوع، کتابی که این چند وقت میخوانم از sean carroll فیزیکدان هست با عنوان the big picture: on the origins of life, meaning, and the universe itself. یکی از تاک هایش در گوگل را دیدم و موضوع صحبتش برایم جالب بود. گیرا و لذت بخش هم صحبت میکند. این چند فصلی که از کتاب خوانده ام هم تا حد خوبی مطابق با انتظاراتم بوده. موضوع قابل تاملی دارد. خلاصه اش که میخواهد بگوید ما مفاهیمی را ابداع میکنیم نه چون در آنتولوژی ما جزء ضروری ای هستند بلکه فقط بخاطر سادگی در فکر و گفتار ما. مثلا میدانیم که چیزی به نام میز جزو واحد های سازنده و غیرقابل تجزیه ی این دنیا نیست، اما از آنطرف برای صحبت کردن درباره ی آن جسم کذایی، در مورد تمام اتم ها و مولکول های سازنده اش حرف نمی زنیم، بلکه خیلی ساده می گوییم میز. مشکل آنجایی شروع می شود که یادمان برود میز واحد غیرقابل تجزیه ی سازنده ی این جهان نیست، و سعی کنیم در باره ماهیت و منشاء ش فکر کنیم. نمونه اش در دنیای فیزیک می شود جاذبه، که تا قبل از نسبیت عام باور داشتیم یکی از ارکان اساسی جهان است ولی بعد فهمیدیم می توان آن را با خمیدگی فضا-زمان توضیح داد، و الی آخر... نمیدانم در ادامه ی کتاب به مفهوم آگاهی هم بر میخورم یا نه، اما پیش پیش خودم فکر میکردم که این تفسیر چقدر به کمک فهم آگاهی می آید. بگذریم... وقتی پاراگراف را شروع کردم داشتم فکر میکردم چند خطی در باره اش بنویسم ولی الان خسته شدم. باشد برای بعد. کتاب خوبی هست، توصیه می شود. شاید اگر چشم تیزبینی برای خواندن متون فلسفی داشته باشید، نپختگی اش توی ذوقتان بخورد، ولی با این دانش که نویسنده اش فیزیکدان هست و طرح موضوع هم قرار نیست به اندازه ی یک متن فلسفی ابسترکت باشد، می توانید از آن لذت ببرید.


تازگی ها نوشتنم نمی آید. نه بخاطر یکنواختی زندگی، بیشتر بخاطر اینکه تعمق را فراموش کرده ام انگار. وگرنه که یک زمانی از ترک دیوار هم داستان در می آوردیم...

روز ۵۵۴

گفتگوهایم با خانواده یا دوستانم در ایران را که مرور می کنم متوجه می شوم این روزها زندگی ام تقریبا خالی از اتفاق است. این خوب هست یا بد؟ نمیدانم. بستگی به این دارد که به اتفاقات خوب عادت کرده اید یا بد. بی اتفاقی برای کسی که از جهنم برگشته بهترین خبر هست... اگرچه سعی می کنم روند ثابت و بدون سورپرایز این روزها را خوش یمن بدانم، ولی هنوز هم تکرار گاهی خسته کننده ست. شاید برای مایی که ۴ ماه بعد از آمدن مان درگیر کرونا شدیم بیشتر.


برای همین هست که وقتی هنریک توی میتینگ هفتگی گروه مان گفت که زیمنس یک مسابقه برگزار کرده و دنبال پایه بود، من با کمال میل پذیرفتم. جایزه اش را که نمیشود نادیده گرفت، ولی شرکت در مسابقه برای خودش یکجور ماجراجویی به حساب می آید... ۱ ماه پیش ثبت نام کردیم ولی این هفته تازه فرصت کردیم نگاهی به آن بیاندازیم. یک روز دعوتم کرد به خانه اش تا با هم کار کنیم، روز قبلش چند ساعتی با مساله ی مسابقه ور رفته بود و پیشرفت خوبی هم داشت. صبح روزی که رفتم پیشش برایم روند را توضیح داد و بعدش چند ساعتی زدیم توی سر و کله ی هم. موقع ناهار هم که شد رفت از بین کتابهای آشپزی اش کتاب کوییزین هندی را بیرون کشید و فال گرفت و بعد هم شروع کردیم به خرد کردن زنجبیل و سیر و پیاز و سیب زمینی شیرین. یک کمی در مورد زندگی ام در ایران حرف زدیم، او هم از هم اتاقی اش گفت، بعد هم برگشتیم سر کارمان.


اگر قدتان زیر ۱.۹۰ متر باشد پیش هنریک احساس یک هابیت را دارید. همان لحظه ای که داشت از چارچوب کوتاه خانه هایی که در آن زندگی کرده مینالید، سرش خورد به چارچوب در. برخلاف قامت بلند و نام خانوادگی پرطمطراقش، شوخ طبعی اش به آلمانی ها نمی آید. از همان روز مصاحبه که چندماه پیش بود، همه مان متوجه شدیم که پسر بسیار تیز و باهوشی ست. این چندماه بیشتر از همه مان تز دکترایش را جلو برده، و بحث کاری با او لذت بخش هست. از پیشنهاد شرکت در مسابقه ی زیمنس هم بر می آید پایه ی کار تیمی هست... در طی این چند سال آشنایی ام با علوم کامپیوتر و هوش مصنوعی همیشه دنبال کسی بودم که پایه ی تست کردن ایده ها و شرکت در مسابقات و همکاری «گاراژ»ی برای پولدار شدن باشد. با دوستان زیادی هم تجربه های نصفه و نیمه داشتیم. گاهی نشدنش تقصیر من بود ولی بیشتر اوقات نیمه کاره رها کردن طرف مقابل همه چیز را به هم میزد. الان فکر می کنم که هنریک همان کسی باشد که همیشه دوست داشتم با او کار کنم. حداقل توی این یک مورد تا اینجا پایه تر از من بوده، وقتی بخاطر شلوغی وحشتناک سر بخاطر یکی از پیپر ها غیبم زده بود، چندباری مسابقه را به من یادآوری کرد و خودش هم کار را پیش برد. آنقدری پایه هست که تو هم وقتی حوصله اش را نداری، بخاطر رودربایستی هم که شده کار کنی. صریح و ضمنی هم همیشه میگوید چقدر از این شرایط قرنطینه متنفر هست که نمیتواند همراه بقیه ی افراد گروه کار کند.  از هوش و دانش و مهارت هم بهتر نباشد، کم نیاورده. شاید چند سال دیگر نشسته باشیم لبه ی جدول خیابان جلوی گاراژی که با هم اجاره کرده ایم و در حال شمردن پولهایی باشیم که مثل این فیلمهای هالیوودی با هم مثل دوتا نابغه و بخاطر یک ایده ی دیوانه وار در آورده ایم. نمیدانم، شاید هم چندسال دیگر او یک پشت میز نشین بی حوصله توی زیمنس باشد و من هم ایران و در حال گذراندن دوره ی سربازی.

روز ۵۵۲: Reload

دیشب دو سه آسیب کوچک خانه را که از دیدمان پنهان مانده بود برای صاحبخانه ایمیل کردم تا بعدا دردسر درست نشود. صبح ساعت ۹ تلفنم زنگ خورد و با صدای گرفته ی خواب آلود جوابش را دادم. صاحبخانه بود. با حیرت غیرقابل وصفی گفت:«خواب بودی؟» آنقدر بهم برخورد که میخواستم برایش توضیح بدهم:«من شبها تا دیروقت کار میکنم و مثل شماها سحرخیز نیستم و چرا سرکوفت میزنی؟» ولی عوضش گلویم را صاف کردم و گفتم:«مشکلی نیست» زنگ زده بود بابت ایمیل تشکر کند، و از وجود یکی از خرابی ها اعلام بی اطلاعی کند. نه که بگوید شما کردید، ولی بی ضرر ندیدم اگر برایش کامل توضیح بدهم که چطور ازش خبردار شده ایم. او هم چند جمله یکبار میگفت:«it is very sad...». به نسبت صاحبخانه ی قبل موهبتی ست برای خودش. البته در طول همین یکی دو هفته ارزیابی، و امیدوارم ناگهان تغییر شخصیت اتفاق نیافتد.


- یک کاناپه تخت شوی دو نفره، تشک و صندلی ننویی (آرزوی دیرینه ی ماه بانو) از ایکیا سفارش دادیم. ایکیا یک مشکل بسیار بزرگ دارد و آن هم ارسال بارش هست. هر از چندگاهی حوصله شان نمی کشد بار را بیاورند دم خانه، و فقط یک نامه ی آمدیم نبودید می اندازند توی صندوق و الفرار، و حالا تو باید بزنی توی سرت که چطور از مرکز پست بارت را تحویل بگیری. دفعه ی قبل که یک میز تک نفره ی قابل حمل بود، بی خیال پیگیری شدیم و آوردیم. ولی این بار راهی نیست جز کولی بازی در آوردن و احقاق حق. کاناپه را نمیتوان روی کول حمل کرد و برد داخل مترو... سوپروایزر با علم به فرهنگ ایرانی، هر از چندگاهی پیشنهاد کمک می کند، و اینبار هم که شنید از ایکیا خرید کرده ایم گفت اگر بار را نیاوردند به او خبر بدهم تا ماشین اجاره کنیم. شاید حتی با همسر آلمانی اش بیاید و برویم یک داد و بیداد حسابی هم راه بیاندازیم دلم خنک بشود.


- اوقات فراغت نشسته بودم و شمشیر sting فرودو را با استایل Low poly که یک استایل کارتونی و فانتزی هست مدل میکردم.



به دوستم نشانش دادم و قوه ی تخیلش به راه افتاد. او همیشه همینطور هست. یک موزیک ۲ دقیقه ای گوش میدهد و ۲۰ دقیقه برایش ویدیو کلیپ می سازد. به قول خودش برای همین هم عاشق world of warcraft هست، یک دنیای فانتزی دست نیافتنی، دور از واقعیت زندگی ما، جایی که آفرینش جلوی چشمانت و بعد توی خیالت رخ میدهد... اول نظر کارشناسی داد روی رنگ درخشندگی اش، بعد ضخامت تیغه، و بعد طرح و نقش روی دسته.



همه چیز که درست شد شروع کرد به رویا پردازی:  بیارش توی بک گراند تالار های ریوندل... داستان اینه که بعد از تمام اون اتفاقات، شمشیر فرودو مثل نارسیل روی میز یکی از تالارهای ریوندل به عنوان یادگاری قرار داده شده، ولی داره میدرخشه، یعنی احساس خطر. پس چه اتفاقی می افته؟ حمله شده به ریوندل؟... سعی میکردم قانعش کنم که «استایل کارتونی به درد این صحنه ها نمیخورد» ولی دیگر فکرش به جان خودم هم افتاده بود که آیا می توانم این صحنه را خلق کنم یا نه.


یک ساعتی هم سپری شد تا شمشیر را بگذارم روی میز سنگی، و میز را بگذارم توی یک بالکن، و بالکن را ببرم توی جنگل های ریوندل. پارچه اش را گفت خوب نیست، رنگش را هم همینطور. بعدم گفت باید بلند تر باشد. تایید کردم که:«مثل چاقوی میوه خوری شده...» خلاصه که به نظرم نتیجه اش برای دو ساعت کار و کمتر از ۱ هفته تجربه بد نشد.