بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۴۰: حرکت روی خط راست

دیشب آقای برنامه نویس پیغام داده بود. عکسی فرستاده بود به قول خودمان «از اعماق تاریخ»... او نِرد درجه یک هست، یک obsessed with what you do ی به تمام معنا. همان ویژگی را دارد که ویژه تحسینش می کنم. کارش را جدی می گیرد، زندگی اش را، و تخصصش را. این خصلت را با هم به اشتراک داریم، که اگر از ما راجع به چیزی که دوست داریم بپرسید، از علوم کامپیوتر، نجوم، تکنولوژی، موسیقی، کتاب، آن وقت خونتان پای خودتان. چند وقت دیگر می آید هلند، با هم همسایه می شویم. اگرچه دیگر نمیتوانم ماشین را بردارم و نیم ساعت رانندگی کنم بروم سراغش و برویم ۲ ساعت توی پارک کنار خانه اش یک مسیر ثابت را ۱۰۰ بار دور بزنیم، چون نه من ماشین دارم نه فاصله شهر و کشورمان نیم ساعت خواهد بود، ولی خوشحالم که او هم از شر اتحادیه ابلهان خلاص می شود...


شاید قبلترها تعریف کرده باشم که دبیرستان وسط تدریس معلم دفترچه اش را باز می کردیم و طرح انیمیشنی را می کشیدیم که می خواهیم با هم بسازیم. چون او گیک کامپیوتر بود و من هم دیروزش سی دی نرم افزار مایا را خریده بودم. یا راجع به اثبات حدس گلدباخ مباحثه می کردیم چون معلم ریاضی گفته بود هنوز اثبات نشده و ما دوست داشتیم کاری کنیم که تابحال کسی نکرده، حتی اگر علممان به اندازه ی نمره قبولی ریاضی دبیرستان هم نباشد. سالها بعد از کنکور و جدا شدن مان راجع به یک اپلیکیشن bucket list صحبت می کردیم چون او حالا یک دولوپر حرفه ای بود و من هم آرزوها در سر می پروراندم. چند وقت پیش می گفت: «ما بالاخره باید ۱ کار با هم بکنیم... ما این یک پروژه ی مشترک را به خودمان بدهکاریم». بامزه بود که یکبار حتی یکی از ایده هایمان این بود که پورتالی طراحی کنیم برای ایده های نصف و نیمه و ناتمام، و این ایده هم ۲ روز بیشتر عمر نکرد. عکسی که دیشب فرستاده بود اولین نوتی بود روی همان اپلیکیشن باکت لیست که برایش فرستاده بودم. اولین و قاعدتا آخرین، چون ما همیشه تصمیمی می گرفتیم که یک هفته بعدش دفن میشد زیر واقعیت ها.


دیروز تولدم بود. یک روز ویژه بعد از ۱۱ سال. با دیدن عکسی که آقای برنامه نویس فرستاده بود سعی می کردم به یاد بیاورم سالهای قبل روزهای تولدم در چه وضعیتی بودم. زمانهایی که گرفتار یک تصمیم نگرفته هستم، یا یک کار ناتمام، یا سرگیجه ای به مساحت تمام زندگی ام، روزهایی که دوست داشتم به خودم بگویم «امروز تصمیم نهایی را می گیرم» ولی حتی نمیدانستم برای رسیدن به چه چیزی باید تصمیم بگیرم. روزهایی که بی هدف سپری می شدند، یا به کرختی یک زندگی بی معنا. روزهایی که گم بودند میان دیروز و فرداهایی به یک شکل. روزهایی که حتی مثل بنجی موشه و فرانکی موشه ی هایپر-اینتلیجنت و پن-دایمنشنال «راهنمای کهکشان برای اتواستاپزن ها» حتی سوال درست را نمیدانستم، اگرچه می دانستم پاسخ درست ۴۲ هست... دیروز ماراتن ۳ جلسه ای چند ساعته ای داشتم. جلسه ی اول برای صحبت با ایلیا، استاد ترسناک و سختگیر علوم کامپیوتر هاپکینز برای مقاله ای که در حال نوشتنش هستم، جلسه ی دوم با دانشجوی هندی ایلیا برای شنیدن ارایه ی تز دکترایش و جلسه ی آخر با بچه های تهران برای پروژه ای که ۱۰ روزه باید تمامش کنیم، و من به ۲ مقاله ای فکر می کردم که تمام می شود و تزی که نوشته می شود و پروژه ای که به ثمر می نشیند، و احتمالا زندگی بعد از دکترایی که بعد از ۱۱ سال، یا بهتر بگویم بعد از ۲۹ سال وارد فازی می شود که تا الان کمتر تجربه اش کرده ام.


این روزها نه از این جهت که پاسخی را میدانم، بلکه از این جهت که سوال درست را می پرسم، روزهای تازه ای در زندگی ام است. من همان بچه دبیرستانی سر به هوا هستم که زیادی به ایده های احمقانه اش بها میدهد، همان دوست چندساله ای که بازهم کاری را شروع می کند و به انتها نمیرساند. دانشجویی لیسانسی که ۵ سال به فکر زندگی آرام پس از فارغ التحصیلی هست و دانشجوی فوق لیسانسی که ۲ سال دیگر را هم با این فکر می گذراند، و کاندیدای دکترایی که ۱ سال به زندگی پس از پذیرش فکر می کند، و حالا دانشجوی دکترایی که برای دوران فارغ التحصیلی اش برنامه ریزی می کند. حتی فکر می کند که دیگر چیزی به نام پست داک وجود نخواهد داشت اما شاید بازهم به دست زندگی به دوره ای دیگر کشیده بشود. اما حالا این آدم میداند که «دوره» ها تمام نمی شوند. ما آدمها موجودات دایره ی بی انتها نیستیم. ما روی یک خط راست از میان آرزوها، برنامه ها، تصمیم ها، شکست ها، موفقیت ها، و اهداف به جلو می رویم. من حالا شاید فقط یک چیز بیشتر از تمام این سالها داشته باشم، اینکه میدانم سوال درست چیست، اگرچه با توجه به شرایط غیرمعمول فعلی مطمئنم که پاسخ ها دشوارتر بدست خواهند آمد.

روز ۵۳۹: انزو

اول اینکه سری foundation (با نام «بنیاد» ترجمه شده) را تمام کردم. این سری شامل پریکوئل و سیکوئل هم البته می شود که نرفتم سراغشان، می ترسیدم لذت بی حدی که از کتاب بردم گوشه اش بپرد. foundation عملا یک سری ژانر سای فای هست اما اصلا در یک چارچوب سفت و سخت به اسم ژانر نمی گنجد. داستان امپراطوری کهکشان ها و پیش بینی آینده و نیروگاه های اتمی اندازه ی گردو و شیلد های انرژی را می شنوید، اما ۳ کتاب سری تمام دیالوگ هاییست بین آدمها، که سوار بر یک خط داستانی ثابت شده اند. بحران ها و راه حل ها، فریبکاری ها و شجاعت ها... سری foundation برای عاشق یک نویسنده شدن کافیست.


کتاب بعدی که خواندم « the art of racing in the rain» بود. داستان سگی به نام انزو که بیشتر انسان هست تا سگ. یک سگ فیلسوف که اگر بخاطر زبان دراز و شل و ول سگی اش نبود قطعا می توانست صحبت کند. صاحب انزو یک راننده است، و این کتاب داستان زندگی آنهاست. بخواهید فیلسوف وارانه کلمه ها را پس بزنید و به معنی شان برسید، داستان خلاصه می شود در «زندگی مثل یک مسابقه رانندگی است». ولی این از آن کتابهاست که اصلا نباید کلمه هایش را کنار بزنید. باید داستان را از زبان انزو بخوانید و کیفش را ببرید. این کتاب برای من یک کتاب ۵ ستاره بود. نوش جانش.


نکته ی بعدی این است که گاهی وقتها پوست سلیقه و درک هنری مان کلفت می شود و هر آشغالی به خوردمان بدهند قبول می کنیم. به نظرم فیلم بعد از موسیقی زودتر از هر هنر دیگری سلیقه مان را به بازی می گیرد. کافیست ۳ تا فیلم خوشمزه ی توخالی ببینید. کارتان تمام است... یکی از راههایی که می شود ریست فکتوری شد از این جهت، به نظرم این هست که فیلمی را ببینیم که از یک کتاب خوب اقتباس شده. وقتی هنگام خواندن کتاب تک تک لحظات زندگی شخصیت ها را با تمام وجود تصور و تخیل می کنید، کار کارگردان و بازیگر برای ارضای کنجکاوی برانگیخته تان خیلی خیلی سخت خواهد بود. نمونه اش همین کتاب... کتاب ترجمه فارسی نداشت و برای همین به ماه بانو گفتم فیلمش را ببیند. چند روزی بعد از هر بخش خواندن کتاب با ذوق و شوق برایش تعریف می کردم تا کجایش خوانده ام و او هم با صحنه هایی که از فیلم دیده بود همراهی ام می کرد. هوس کردم فیلمش را ببینم. و از صمیم قلب نا امید شدم. انگار پرده ی خماری و مستی از جلوی چشمانم کنار رفته بود و تک تک عیب ها و نقص های فیلم و مونتاژ و صدا و بازی بازیگران را بی هیچ زحمتی تشخیص میدادم. یادم به فیلم پدرخوانده افتاد. اگر مارلون براندو نمی توانست با تمام وجود تجسم شخصیت دون کتاب پازو در آن لحظه ای باشد که بعد از قتل سانی با رئیس مافیا صحبت می کند، اگر آل پاچینو نمیتوانست اضطراب نهفته در لای ورق های کتاب موقع ترور سولوتزو بریزد توی نگاهش، اگر کاپولا نمیتوانست ساختار خانواده ی کورلئونه را به بوم تصویر مراسم ازدواج اول فیلم بکشاند، آنوقت نه پدرخوانده می شد یکی از بهترین فیلم های تاریخ نه براندو می شد یکی از بهترین بازیگران نه پاچینو می شد یکی از بهترین استعدادهای آن روزها... اگر میدانید فیلم اقتباس شده کم از کتاب ندارد، مشکلی نیست، اما اگر شک دارید، اول فیلم را ببینید بعد کتاب را بخوانید. یا اصلا اگر فیلمش توصیه شده نیست، نبینید. چه کاریست؟... من این شانس را سر کتابی مثل مسیر سبز داشتم. البته که فیلمش هم خوب بود اما اگر اول کتاب را می خواندم، آنوقت فیلم مسیر سبز در لیست «نصف امتیازی» های من هم جا نداشت.


نکته ی بعد... hitchhiker's guide to the galaxy را گرفتم. کتاب اول از پنج کتاب سری را. ۲ تایش را قبلا خوانده بودم، ترجمه... ولی می دانم از دوباره خواندنش پشیمان نخواهم شد... داگلاس آدامز ببینم چه گلی به سرمان میزنی.


و نکته ی آخر... دلم برای کتابهای کاغذی تنگ شده. خیلی. خیلی زیاد. خیلی خیلی زیاد... نه فقط کتاب کاغذی، بلکه برای خرید رفتن هایم. کتابفروشی و قفسه های پر از کتاب و دست کشیدن به کاغذ نو. دیدن جلد های رنگارنگ و دنبال نویسنده ی مورد علاقه گشتن. ولی هنوز هم خدارا شکر می کنم که کیندل آفرید. تایپ عنوان، اینتر، یک دکمه ی خرید با نصف قیمت کتاب کاغذی و تمام...

روز ۵۳۷: آیزاک... دوست دوران کودکی

۱ ماه ویرانگری بود. از همون ابتدا درگیر تکمیل دو مقاله ای بودیم که بخاطر امضای بحث های حریم خصوصی اطلاعات خیلی کند پیش میره. برای همون مثاله ی متدولوژی اصلی رو شروع کرده بودم تا ۲ هفته ی قبل که زمان دانشجو گرفتن graduate school شروع شد. حدود ۸۰ کاندیدا که باید به ۱۳ و ۱۳ به ۴ و ۴ به ۱ نفر می رسید، تا در نهایت به گروه ما اضافه بشه، یک نفری که همزمان به پیوستن به گروه ما از بین ۱۰ گروه دیگه علاقه بیشتری داشته باشه. همزمان این هفته ها به آماده شدن برای ارایه ی سالانه ی گروه ۲۳ جولای گذشت، بارها تغییر دادن موضوع و پرزنت، ران کردن تمام کد ها و نتیجه های به روز شده، تمرین و بهبود و سوال و پاسخ و ... و دست بر قضا دوستان پروژه ی ایران که زمان خلوتی سر منتظرشون بودم دقیقا همین روزها سراغمون اومدن. نمی تونم بگم سخت ترین روزهام بود یا خسته کننده یا کم خوابی ... ولی این آشوب چند کاری برای من آزار دهنده ست. نشون به اون نشون که بعد از تموم شدن تمام این بحث ها امروز ظهر، بلافاصله نشستم سراغ ایده ی تز که این ۱ ماه فقط توی راه و ایستاده وسط اتوبوس و مترو بهش فکر می کردم...


اما این خستگی رو با خیلی چیزها، مثل دوچرخه سواری های هر از چندگاهی و سر زدن دوباره به آفیس سپری کردم، و البته کتاب های Foundation آیزاک آسیموف. آخرین باری که از آسیموف کتابی خونده بودم شاید بیشتر از ۸ سال نداشتم... و اون هم به یاد دارم که کتاب های علمی کم حجم در مورد شیمی و فیزیک برای بچه ها بود. فی الواقع هنوز یادم هست که مفهوم ویتامین، واکسن، کهکشان و DNA رو از همون کتاب ها یاد گرفته بودم. می دونستم که آسیموف یکی از آیکون های انتلکت آمریکایی هست و هیچ وقت نویسنده ی سای فای نویس صرف هم نبوده. به خودم گفتم بعد از سالها چرا یه کتاب سای فای نگیرم دستم؟ البته فارغ از «راهنمای کهکشان» داگلاس آدامز که ۲ از ۵ کتاب سری معروفش رو خونده بودم.خلاصه که پیچیدم در وادی سای فای و احتمالا تا ۱ سالی همینجا بمونم. البته که سری کتاب های Foundation شاید دورترین و عجیب ترین داستان با برچسب سای فای باشه. تمام فصل های کتاب شامل گفتگوی افراد هست، البته درفضای تمدن فضایی و امپراطوری کهکشانی و غیره. اما خبری از جنگ اسپیس شیپ ها یا نافرمانی ربات ها یا تکنولوژی های عجیب و غریب نیست. نکته ی خوب این هست که نویسنده ها و کتاب های فراوانی در ادامه ی راه در انتظار من هستند! ماه بانو هم متعاقبا پیچش خودش در وادی کمدی رو احتمالا شروع کرده. مدتها بود حوصله ی کتاب نداشت و دیشب بهش پیشنهاد یک کتاب روون و کمدی و روزمره رو دادم... «مثل چی؟» «مثلا خانواده ی من و بقیه حیوانات... پیرمرد صد ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد... یا شایدم بوی سنبل عطر کاج... آره باید از اون خوشت بیاد. من البته نخوندمش. نویسنده ش یک خانوم مهاجر به آمریکا هست». و او هم می گفت که «آخه مثل تو نیستم که با کتاب بلند بلند بخندم...» و من هم گفتم مگه قرار هست بلند بلند بخنده... و حالا ۵ دقیقه به ۵ دقیقه یه قهقهه ی ۳ ثانیه ای ازش می شنوم.

روز ۵۳۶: ۸

می گویند اسکیموها دهها اسم دارند برای انواع برف، و ماهیگیرها موج و طوفان را مثل کتاب می خوانند. طبیعت برای جستجوکننده اش تفسیر می شود، و گرما هم برای من یک دفتر گشوده شده ست... سوز خشک سرما به من نفس تازه می دهد و برف و باران تا ابد هم که ببارد دلم برای یک روز آفتابی تنگ نمی شود. از گرما حقیقتا فراری ام! ولی انکار نمی کنم که روزهای گرم سال برایم طعمی دارند که روزهای دیگر نه.


مثلا گرمای چله ی زمستان بوی شکست می دهد. باورم می شود که قرار نیست دیگر برف ببارد و حالا نوبت بیچارگی کاپشن و سوییشرت حمل کردن در گرما و لرزیدن پشت یک لا پیراهن در سرماست. چند هفته ای اگر بگذرد و دم عید بشود، گرما بوی تمام خاطرات تعطیلات نوروزی می دهد. از همان روزهای کودکی و مسافرت ها تا یکی از همین آخرین عید های تهران که در دانشگاه سپری شد. دیگر از سن من گذشته به تعطیلات تابستانی فکر کنم ولی هنوز هم گرمای تابستان من را یاد لم دادن روی فرش تیره و ضخیم خانه می اندازد، جلوی تلویزیون و آهنگ «یه کار تازه و قشنگ... دوباره کاغذ رو قلم یواش یواش قدم قدم» که هنوز هم از حفظ هستم. شربت بیدمشک نسترن یا آب پرتقال مادر توی لیوان های بلند و کشیده که دیواره اش از سردی مایع شبنم زده. گرمای دیوانه کننده ی ۵ بعد از ظهر شهرک و فوتبال های ماهی ۱ بار و بعدش هم جلوی باد خنک فنکوئل دراز کشیدن. همان حسی که همه چیزش حفظ شد اما در قالبی جدید. گرما و تعطیلات دانشگاه و هر از چندگاهی سر زدن به کافی شاپ با دوستان و بعضی وقتها هم از خانه بیرون نیامدن و تمام کردن کتاب پشت کتاب پشت کتاب. همان شبهایی که فلانی می آمد دم خانه و می رفتیم یکی دو ساعتی گپ و گفتگو از در و دیوار.


من و ماه بانو دو تابستان کامل را توی خانه ی خودمان در تهران سپری کردیم. کولر زنگ زده و قراضه ای داشتیم که به طرز معجزه آسایی خوب کار می کرد. ولی بعضی وقتها که زیاد خاموش میماند موقع روشن شدن بوی ماهی میداد. تابستان اول دستی به سر و رویش کشیده بودیم و من از ترس اینکه بیماری لژیونر نگیریم پوشال ها را عوض کرده بودم، کف کولر را سابیده بودم و توپ ضدعفونی انداخته بودم توی سبد کولر. فکر می کنم سریالهایمان را هم بیشتر همین تابستان اول میدیدیم. میز را هل میدادیم سمت کاناپه تا جا برای لم دادن جلوی تلویزیون باز بشود، و بعد هم غروب پیتزا هات سفارش میدادیم و تا خرخره می خوردیم. تابستان قبلش را مشغول کارهای عروسی و خانه مان بودیم و تابستان بعدش، یعنی تابستان دوم هم مشغول کارهای سفارت و مهاجرت... این دومین تابستانی هست که مشغول کندن کوه نیستیم!


تابستان ها زمان شب گردی و ویتامینه عمو فرهاد هم بود، یا بعضی وقتها ماندن خانه ی خانواده ها. هر از چندگاهی به یاد روزهای اول کافه ورتا هم میرفتیم و راه رفت و برگشت را پیاده، ایستگاه به ایستگاه گز می کردیم. شبها که کولر زورش نمی رسید پنکه را می آوردم و زاویه اش را تنظیم می کردم طوری که ماه بانو صبح با استخوان درد بیدار نشود، و غرق در صدای پنکه و سکوت خواب به همان آرامشی می رسیدم که ۲۰ سال قبل در خانه ی اول خودمان جلوی پنکه ی سبزآبی ناسیونال و چراغ قرمز هیپنوتیزم کننده ی دکمه اش...


تابستان را با حرارت لباست و بوی آفتاب شال سر وقتی که پنج شنبه های تعطیل من، نفس نفس زنان از سر کار برمیگشتی و به گرمای تابستان و شلوغی مترو لعنت می فرستادی هم می شناسم. که در آغوش می گرفتمت و بعد هم می رفتی و لباست را عوض می کردی و ۱۰ دقیقه بعد مشغول پختن شام شب می شدی.  همیشه می گفتم که هیچکس همزاد و soulmate کس دیگر نیست، ما خودمان باید گذشته ای برای خودمان دست و پا کنیم. می گفتم که دوست دارم توی خاطرات قهوه ی زمستانی و یخ در بهشت تابستان میدان انقلاب تو را داشته باشم، به جز تمام اینها، گرمای تابستان و شروع تیرماه برای من معنای دیگری هم دارد...  و حالا بعد از این چندسال، معنای گرمای تیرماه برای من تو هستی. تولدت مبارک!

روز ۵۳۵: در باب آش رشته، شقیقه و گوزن

قانون  اتمام کار در دقیقه ۹۰ صحت داره. اگر صحت نداشت من همون ۲-۳ هفته قبل بعد از تموم کردن پروپوزال، می فرستادمش برای graduate school و با فراغ بال، بال بال میزدم. اما این متن زبون بسته ۳ بار بین من و سوپروایزر دست به دست شد و نهایتا امروز ساعت ۵ با نوشتن چکیده، ارسالش کردم. امروز آخرین روز ددلاین بود، که البته می تونستم انقدر هم وقت شناس نباشم، ولی خب... به اندازه ی کافی از دست کرونای گور به گور شده و قرنطینه ی چندماهه تمام کارهای اداریم به مشکل خورده که دیگه این یکی رو به فهرست بدبختی هام اضافه نکنم.


بعد از اون به روال همیشگی موج پوچی و خلاء که بعد از انجام یک کار سنگین میاد، دراز به دراز نشسته بودم و سادیست وار به ایرانی فکر می کردیم که می تونست از سوییس هم بهتر باشه، با آبهای شیرین و شور و منابع شیلاتش و همون یک فقره خاویار، با منابع چوب و جنگلش و تمام معادن سنگ و فلزش، و موقعیت جغرافیاییش و کشاورزیش و محصولات زعفرون و پسته، با cuisine مشهورش و همون تاریخ کذایی که برامون شیراز و اصفهان و قزوین و هزارتا جاذبه ی توریستی رو به جا گذاشته، و مایی که روی دریای نفت خوابیدیم، که البته دوستان معتقدن همون دریای نفت پدر ما رو در آورد. و با نیروی انسانی که بدم میاد اگه کسی بگه «چقدر واو هستیم»، چون نیستیم و در واقع کسی توی این دنیا به سبب مرزهای جغرافیاییش «واو» نیست، ولی (هنوز) عقب مونده ی ذهنی هم نیستیم و هر از چندگاهی بعضیهامون فرار مغزها هم می کنیم. ایران بالقوه هیچ آش دهن سوزی نبوده و نیست، و در واقع هیچ کشور دیگه ای هم نیست، هر کشوری برای خودش سبزی آش و لوبیا و رشته و کشکی هست که اونوقت می تونن یه آش دهن سوز ازش بپزن. ولی ما در بهترین حالت رشته خشک و سبزی نپخته و لوبیای له شده ای هستیم که ریختن توی دیگ کشک، در حالیکه از رشته و کشک از هیچ کشور دیگه ای کم نداشتیم. شاید بهترین منابع طبیعی یا بیشترین منابع معدنی یا بزرگترین هاب تجاری رو نداریم، ولی از همه چیز، خوبش رو داریم، چیزهایی که خیلی از همین آش های دهن سوز فعلی همونش هم نداشتن. ای بابا... چی میگم دوباره. همون غر زدن موقع لم دادن موقع موج پوچی بعد از پروپوزال کافی بود... هوس آش رشته کردم. خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه.


آدم به انگیزه بخشی مداوم برای ادامه دادن نیاز داره. من که اینطوری ام. یکجور اعتراف به حساب میاد که البته ابایی از گفتنش ندارم، اینکه یکی از منابع انگیزه م، آدم هایی هستن که دوست دارم اگر به موفقیتی میرسم، مستقیم یا غیر مستقیم ببینن تا چشمشون درآد. اوهو... خزنده ی فخرفروش و حسود؟ یا کینه ای؟ خاله زنک؟ عجب! تمومش کنید... طوری تعجب کردید انگار شما از این آدمها توی زندگیتون نداشته اید. منم قبول دارم که این منبع آلوده ای برای انگیزه هست (حالا هست؟) و اینکه انسانها را دوست بدار، و به فکر خدمت باش... هستم. ولی آدمهایی هم توی زندگیم دارم اینچنین. اگر کارساز هست، چرا که نه؟ به قول معروف دنیای مجازی ما رو عادت داده که هر چرندی بگیم بدون اینکه بخاطرش مشت بخوریم، متعاقبا داریم کسانی رو که کارهایی توی زندگیشون کردن که جوابش رو ندیدن و به این رویه عادت کردن. ای بابا... امشب شب چرندگوییه انگار.


خب میپردازم به اوضاع جوی اینجا، که دیگه به چرند پرند منتهی نشه. بعد از ۳ روز مداوم بارش بارون، ۱ روز آفتابی داشتیم و دوباره امروز بعد از ظهر بارون شروع شد. این بارش برای ما صرفه ی اقتصادی هم داره چون غیر از این باشه باید پنکه بخریم. ماه بانو یکی دو روز پیش بعد از کارهایی که بیرون داشت سر زده بود به مارین پلاتز و عکس هاش رو آورده بود برای من. هوایی شدم به اندازه ای که شاید برای فرداشب به عنوان جایگزین قهوه های Richart خودمون قهوه درست کنیم و سوار مترو بشیم و بعد از ماهها سری به اونجا هم بزنیم. البته الان چندان فایده ای نداره. مارین پلاتز با هوای روشن مثل چایی خوردن توی ظل تابستونه. نه که حال نده ولی این کجا و چایی شب زمستونی و برفی کجا. الان هم تا خود ۱۰ شب آفتاب شرش رو نمی کنه.