بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 371: خداحافظ ویندوز

من آخرین نفر بودم که تسلیم شدم. در واقع هنوز تسلیم نشده ام کامل. ولی خب دارم کم کم فایلهایم را منتقل می کنم توی هارد که ویندوز را فرمت کنم و لینوکس بریزم. اول ها هر کی از در آمد توو گفت لینوکس نیاز دارید. بعضی هایمان که اصلا از همان اول دو زیست بودند و لینوکس داشتند روی سیستم. بقیه هم شروع کردن اه و اوه گفتن و کم کم لینوکس نصب کردن. من ولی هی می گفتم همگروهی هایم لینوکس دارند و من نیازی نیست نصب کنم. ولی انگاری از دست این یکی نمی شود فرار کرد!


اینجوری گفتند به ما: آنهایی که می خواهند بروند خارج برای ادامه ی تحصیل یا آنهایی که مهندسی می خوانند یا هر دو... اولا اینکه خیلی برنامه ها توی لینوکس بهتر می آید بالا. بخاطر دسترسی بهینه ای که به core های سیستم دارد. بعضی برنامه ها هم که رسما فقط روی مک بالا می آید و لینوکس و ویندوز را بازی نداده اند. دوم اینکه لینوکس مجانی هست. و حالا خوشتان نیاید اینجا توی ایران با 7 هزار تومن و بلکه م کمتر ویندوز می خرید. آنجا باید هر ماه پول آپدیتش را بدهید. و انگاری پولش یک جور هایی می شود اندازه ی اجاره ی اتاق. و فکر دور زدنشان هم به سرتان نزند که یکهو دیدید جریمه های 10 برابری برایتان می برند. پس بهتر است کار با لینوکس را یاد بگیرید. سوم اینکه اصلا لینوکس خیلی کول هست. خودتان تصور کنید دیگر. یک نفر پای لپ تاپ محو کارهایش شده. بعد می روید بالای سرش می بینید که ئه...! منو بارش کجاست؟ تسک بارش کجاست؟ علامت ویندوز کجا رفت؟ بعد می فهمید که عجب...! این آقا یا خانوم لینوکس باز هست. چهارم اینکه اصلا ویندوز مال خر پول هاست. دانشجو ها باید با لینوکس کار کنند. پنجم اینکه مهندس باید به تناسب نیازش کد را دستکاری کند. توی لینوکس سورس ها همه اوپن هست. شیشم اینکه سرعت دانلود اینترنت خیلی بالا هست توی لینوکس به نسبت ویندوز... فکر کنم همین دلیل آخری را همان اول می گفتم دیگر نیاز به پنج دلیل دیگر نبود.



خلاصه که خداحافظ ویندوز، خداحافظ کنترل آلت دیلیت، خداحافظ مین سوییپر. خداحافظ اند تسک. خداحافظ بیل گیتس

امضاء: خزنده ی اوبونتو  

روز 370: ماجرای سق سیاه و امتیاز ِ بازی در خانه

از دوشنبه مسابقات روبوکاپ توی دانشگاه شروع شد. دیروز مرحله ی نیمه نهایی مسابقات کوادروتور بود که ما بین کلاس هایمان می رفتیم سر بزنیم به تیم دانشگاه ببینیم دارد چه کار می کند. پنج شش نفری رفتیم توی سالن مسابقات و یکمی با آهنگ 50 سنت و امثالهم "ریز آمدیم" و موج مکزیکی رفتیم منتظر شدیم نوبت به تیم ما برسد. آن لحظه تیم یکی از دانشگاه ها داشت مسابقه می داد و هنوز پایمان به نزدیک زمین مسابقه نرسیده بود که کوادروتورشان عین دیوانه ها راهش را کج کرد و رفت توی توری که دور زمین آویزان شده. این هم یعنی crash و امتیاز صفر. زمانشان هم تمام شده بود و مجبور شدند دمشان را بگذارند روی کولشان و بروند.


تیم بعدی هم مسابقه را شروع کرد و بعد از یکی دو دقیقه که از زمان پرواز کوادروتور می گذشت، به بغل دستی ام گفتم:"الان می خوره زمین" و نمی دانم قسم کدام یکی از 100 و اندی هزار پیامبر را بخورم که باور کنید 4 ثانیه بعدش گرومپ! بدون هیچ دلیلی کوادروتورشان خودش را کوبید زمین. این تیم هم با این که زمان داشت ولی دیگر نتوانست درست و حسابی مسابقه را شروع کند و بیخیال ماجرا شد.


تیم بعدی ولی یک کواد سنگین و حرفه ای جمع کرده بود. قدرتش هم آنقدر زیاد بود که باد پره هایش قشنگ گرد و خاک می کرد روی زمین. خیلی حرفه ای آمدند و شروع کردند مسابقه را اجرا کردن. توی بخش عبور از مانع که باید زیگزاگی از رو و زیر موانع رد می شدند، من باز ویرم گرفت گفتم:" ببینید... بیاد پایین خورده زمین" این کواد بدبخت هم از روی مانع وسطی رد شد و آمد پایین و همان لحظه ای که آمد مانع بعدی را رد بکند کله اش گیر کرد و یکی دو ثانیه رقص بندری توی هوا زد و گرومپ... خورد زمین. بنده خدا ها آمدند دوباره کوادروتورشان را گذاشتند روی نقطه ی شروع و اینبار خواستند از پنجره ی بالایی که کوچک تر بود رد بشوند تا امتیاز بیشتری بگیرند. همه برگشتند سمت من و داد و بیداد که :"خزنده نفرینش کن!" من هم با حسی گندالف گونه گفتم :"از پنجره نمی تونه رد بشه" ربات بدبخت با هزار بدبختی از توی پنجره با موفقیت پرواز کرد و درست لحظه ای که کاملا عبور کرده بود، یکهو عین دیوانه ها برگشت و خودش را کوبید به دیوار. بعد جالب اینکه خاموش هم نمی شد. بنده خدا ها داشتند با سیم چین دنبال سیم باتری می گشتند. درست مثل بمب خنثی کردن.


خلاصه که از 7-8 تا تیم، فقط دوتا تیم درست و حسابی مسابقه شان را تا آخر رساندند. یکی شان تیم دانشگاه خودمان بود و یکی شان هم تیمی که وقتی ما سر کلاس بودیم مسابقه دادند و از شر نفرین های گزنده ی خزنده در امان بودند. حالا تمام قدرتم را جمع کردم امروز بروم کواد روتورشان را کلا تبدیل به پودر کنم. بالاخره تیم ما باید از امتیاز میزبانی برخوردار باشد دیگر... اگر سفارشی چیزی مبنی بر تخریب، انفجار، انهدام، یا هر گونه خرابکاری دیگری بدون دخالت دست داشتید، با وکیلم تماس بگیرید قرارداد امضا کنید.


امضاء: خزنده ی کلاغ  

روز 369: Je suis un être humain et je suis désolé

کشته می شویم، کشته می شوید، کشته می شوند...



امضاء: خزنده ی کشته شده  


روز 368: فقط در بخش مقدمه از خزنده تشکر کنید

نشسته ام پای کامپیوتر، دستم زیر چانه است و دارم مقاله های تلنبار شده را با بی حوصلگی بررسی می کنم. چشم هایم کم کم می رود روی هم تا اینکه یکدفعه از پشت سرم،‌یعنی از سمت پنجره، که حدود 300 متر با اتوبان فاصله دارد، صدای کشیده شدن تایر ماشین روی آسفالت، و 3 ثانیه بعدش برخورد به گاردریل به گوش می رسد...


حدود 18 سال هست که ساکن این خانه هستیم. اوایل هر هفته دو سه تا تصادف می دیدیم که توی اتوبان اتفاق می افتد. مخصوصا طرف های گرگ و میش صبح، که به قول پدرم راننده ها خیالشان از رسیدن صبح راحت هست و دیگر مقاومتشان را در برابر خواب از دست می دهند. آن زمان ها هر موقع که صدای وییژژژ کشیده شدن تایر روی آسفالت به گوشمان می رسید، مثل جَک این دِ باکس از جایمان می پریدیم و بیرون را نگاه می کردیم ببینیم چه خبر است. یک بار هم که من در عوالم تاملاتم مستغرق بودم و به بیرون خیره، نا خواسته یک پژو 405 طوسی را با چشم دنبال می کردم که یکهو دیدم روی آسفالت خیس باران خورده لیز خورد و شترق... کوبیده شد به گاردریل. حتی یک بار هم یک اتفاق خنده دار را دیدیم. صدای بوق آمد و ما طبق عادت همیشگی پریدیم و من با یک وانت نیسان آبی رنگ مواجه شدم که در ارتفاع یکی دو متری از سطح زمین با پایداری فوق العاده ای دارد گلاید می کند. درست مثل یک هواپیمای مسافربری که با احتیاط می خواهد فرود بیاید، وانت نیسان هم فرود آمد توی باغچه ی بین دو خط اتوبان. دلیل این اتفاق مضحک هم ورق های طلق چند متر در چند متری بود که نیسان حمل می کرد و باد زده بود زیرشان و ورقها هم ماشین را با خودشان بلند کرده بودند به هوا... غیر از این دیگر چند بار هلی کوپتر امداد دیدیم که آمد نشست توی اتوبان، و تصادفات زنجیره وار دیدیم، و همینطور یک رنو که توی هوا پشتک وارو می زند و سرنشینش یکی یکی از پنجره پرت می شوند بیرون.


خلاصه که بعد از بهبود وضعیت اتوبان و سفت و سخت تر کردن جریمه ها، تصادفات هم کمتر شد و دیگر شاید 5-6 سالی می شود که از این اتفاقات ندیده بودیم. اما الان که این صدا آمد، با همان آمادگی چند سال قبل از جا می پرم و سریع چراغ را خاموش می کنم که فضای خانه روی پنجره انعکاس نور نداشته باشد و من بتوانم خوب بیرون را دید بزنم.


یک موتور را می بینم روبرویم که انگار افتاده زمین و چراغ چشمک زنش روشن هست... نه انگار پارک شده. آن طرف اتوبان دو نفر دارند می دوند به سمت چپ. یکی شان با هول و ولا بر می گردد سمت موتور و انگار سوئیچ را از رویش بر می دارد و دوباره راهش را کج می کند سمت همراهش. صدای حرف زدنشان از این فاصله می رسد به گوشم، البته خیلی مبهم. به هر حال قاعدتا دارند داد می زنند که من می توانم از این فاصله بشنوم. همینطور که دارم نگاهشان می کنم باز صدای ترمز خشک ماشین بلند می شود. چشم می چرخانم سمت راست و می بینم یک ماشین وسط اتوبان زده روی ترمز. تازه الان هست که آنطرف تر چهارتا ماشین لوکس و درجه 1 را می بینم، یک چیزی توی مایه های لکسوس و کمری و ... که دو طرف اتوبان پارک کرده اند. و ماشین وسط اتوبان هم بخاطر آنها زده روی ترمز، که البته با احتیاط از کنارشان رد می شود. چراغ چشمک زن چهارتا ماشین هم روشن است.


یکی از دو نفری که به سمت چپ می دویدند بر می گردد سمت چهارتا ماشین. سرعتش خیلی زیاد هست! بیش از حد... انگار یوسین بولت دارد می دود کنار اتوبان. می رود سمت ماشین و پشت یکی از آنها غیب می شود. چشمانم را می مالم تا دقیق تر ببینم چه خبر شده. نفر دوم بر می گردد سمت موتور و می پرد پشتش و روشن می کند و گازش را می گیرد می رود. چهارتا ماشین هم یکی یکی راه می افتند تا بروند. تازه الان هست که سایه ی یک نفر دیگر را پشت درخت های اتوبان می بینم که یک جورهایی با گیج و منگی دارد می دود به سمت همان ماشین ها. و وقتی می بیند آنها رفته اند سرعتش را کم می کند و می ایستد. یک نگاهی دور و برش می کند و می دود که از عرض اتوبان بگذرد و برود آن طرف. یک پراید سفید رنگ می بینم که آنطرف پارک شده. و مرد سوم می رود سمت همان ماشین و سوار می شود، و پراید هم راه می افتد...


10 ثانیه از رفتن پراید نگذشته که ماشین نیروی انتظامی پیدایش می شود. 1 دقیقه ای جایی که موتور توقف کرده بود می ایستد و دوباره ادامه ی می رود. همه ی این اتفاقات در 2 دقیقه می افتد. و دارم فکر می کنم دقیقا چه اتفاقی می تواند افتاده باشد! دوستانی که دست به نوشتنشان خوب است به همین ماجرا فکر کنید ببینید چیزی از تویش در می آید؟ اگر هم بعدا چاپ شد پولیتزری چیزی گرفت،‌ازتان سهم نمی خواهم. خزنده ها سخاوتمندند.


پ.ن. برگشتنی از آزمایشگاه وسط راه یکدفعه شک برم داشت که چایی ساز را از برق کشیدم یا نه... طبق عادت همیشگی آمدم برگردم سمت آزمایشگاه که به خودم گفتم لعنتی...! تو مگر نرفتی آشپزخانه؟ مگر هر وقت که می روی آشپزخانه آن کوفتی را از برق نمی کشی؟ خب وسواس دیگر چرا؟ بعد دوباره گفتم حالا ضرر ندارد که... خلاصه با خودم جنگ و دعوا و نهایتا برگشتم سمت مترو و گفتم یک بار برای همیشه این وسواس باید تمام بشود. حالا امیدوارم فردا نروم ببینم چایی ساز ذوب شده و آشپزخانه هم آتیش گرفته.

امضاء: خزنده هولمز  

روز 367: من کی ام اینجا کجاست؟

از سه تا درسی که داریم این ترم، یکی اش که ریاضی باشد، نخودی، یکی دیگر هم یک استاد ملیح دارد که هر از چندگاهی با یک "برگه در بیارید برای کوئیز" بچه ها را می ترساند ولی آخرش هم هیچ چیز به هیچ چیز. ولی یک درس داریم که جای 10 تای دیگر دارد پوست می کند. یک استاد عشق رباتیک افتاده به جان ما، با پنج شش نفر سال بالایی به عنوان تدریس یار. اول ها خوب بود... با همان ربات لگو یک کمی کار می کردیم. کار که چه عرض کنم، اسباب بازی بود بیشتر. بعدش تمرین بُرد آی ام یو دادند بهمان. این بُرد، یک قطعه ی الکترونیکی هست اندازه ی کف دست که 10 نفر نره غول را یک هفته علاف خودش کرده. پروژه هم این است که اطلاعات خام این برد را که مربوط به حرکت می شود، بیاوریم فرو کنیم توی حلق یک واسط گرافیکی تا ببینیم که چه بلایی دارد به سرش می آید. مثلا برای درک عمق فاجعه می توانم به این عکس استناد کنم:



زوایای چرخش Pitch، Roll و Yaw که باید از -180 تا +180 درجه باشند را ما بعد از یک هفته تلاش اینطوری در آوردیم. زیاد فرقی ندارد خب. بجای 360 درجه، در آمده 417 میلیون درجه. حالا بحث این نیست... بحث این است که همین شنبه باید برویم برای تمرین بعدی نرم افزار ROS یاد بگیریم برای کار با ربات های سرویس رسانی که در پژوهشکده معروف هستند به قابلمه. بعدش هم تمرین INS  و فیلتر کالمن و مارکف و تااازه بعد از اینها یک پروژه ی نهایی می آیدکه ترکیبی هست از تمام اینها. بدین ترتیب هست که انگار ما تا آخر همین امسال داریم تمارین این درس را انجام می دهیم. حالا نمی دانم چطوری ترم دوم هنوز درگیرش خواهیم بود. برای همین هم هست که هر شب مثل راننده تاکسی ها که از همین جا بهشان خدا قوت می گویم، ساعت 11 شب می رسم خانه. برای همین هم هست که از صبح ده بار "آها درست شد!" و "لعنتی" و "چرا نمی شه؟" و "فکر کنم داره کار می کنه" می گوییم و می شنویم. همه اش بخاطر یک درس.


- این رفیق ما که فکر می کرد پست قبلی را به شوخی نوشته ام و لابد بعد از چند روز این چرندیات از سرم می افتد و باز شروع می کنم نظر دادن راجع به بقیه و نصحیت کردن و تلاش در پیشنهاد دادن به ریز و درشت زندگی اطرافیان و شور زدن برای معنا بخشیدن به کارهای بقیه، امشب ازم پرسید که حالا که نمی خواهم به بقیه مشاوره بدهم و نصحیتشان کنم و تفکراتم در باب معنای زندگی و تلاش و موفقیت را اینجا بلغور کنم، پس راجع به چه کوفتی می خواهم حرف بزنم؟... خب... راجع به همین چیزها! راجع به وقایع اتفاقیه ی روزمره. راجع به همان چیزهای همیشگی، که همیشه قبل از اینکه فکر کنم "همیشه حق با من است + می توانم تمام جهان را تغییر دهم + زندگی تمام دوستان و آشنایانم را بهبود ببخشم + باید نصحیت های ریش سفیدانه بدهم، آن هم قبل از اینکه خودم به هیچ موفقیت چشمگیری رسیده باشم"، راجع بهشان حرف می زدم.


- گابریل گارسیا مارکز نخواندم نخواندم نخواندم، یکهو یکتاب ترجمه به انگلیسی صد سال تنهایی اش را شروع کردم. توی مترو... بعد از چند ماه... بالاخره یک کتاب گرفتم دستم.

امضاء: خزنده ی همیشگی