بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 366: بیایید برگردیم

قبول... قبول می کنم که کم آوردم... تظاهر کردن جواب نمی دهد. "انکار" به دست نمی شود جنگید. باید بپذیرم... بپذیرم که مشکل وجود دارد. قبول... پذیرفتم. حالا اجازه دارم برگردم؟ برای یک بار هم که شده بگذار برگردم به قبل از تمام این ماجراها. می توانم. می دانم اجازه می دهی.. ببین، حتی می خواهم بعد از مدتها یک کتاب بگیرم دستم! من امروز 5 ساعت و نیم شوبرت گوش کردم! من می توانم همانی بشوم که بودم. فقط اجازه بده همه چیز را رها کنم. از فرار به سمت جلو خسته شدم. هر تلاشی که برای بهتر شدن وضعیت می کنم، یک خراش دیگر می شود روی شانه ام. من نمی فهمم. من هیچ کدام از شما ها و زندگی تان را نمی فهمم. شماها در چشم من مثل یک موجود فضایی بیگانه هستید و من هم احتمالا در چشم شما یک پازل 20000 تکه که 1000 تا تکه اش همین الان زیر مبل و پشت پرده گم شده است. من هیچ کدام از رفتارهایتان را نمی توانم درک کنم. من نمی توانم مشکلاتتان را بفهمم... من نمی توانم. من از ندانستن و نفهمیدن متنفرم. من وقتی نمی دانم و نمی فهمم می خواهم سرم را بکوبم به دیوار.


- دلم کالوینو می خواهد. کوزیمو روندو... بارُن درخت نشین... چقدر راحت می توانست غیبش بزند! و چقدر هم راحت می توانست برگردد


- نباید توی این وضعیت بمانم. زندگی ام را گذاشتم پای درست شدن شرایطی که الان دارم... من را ببخش. اما نمی توانم قبول کنم چیز دیگری بیاید و همه چیزم را به هم بریزد. متوجه می شوی که چرا اینقدر خودخواهم ... نه؟! می دانم که درک می کنی.


امضا<: خزنده ی نفهم  

روز 365: در میان سیارک ها

1- والا به خدا ما هم زمانی gamer بودیم ها! کسی یادش نمی آید که من مغزم را سر neverhood گوجه کردم. یا سر رزیدنت اویل کم مانده بود کارم به تیمارستان بکشد. یا Tomb rider را یک شبه تمام می کردم، winning eleven فصل 8 ام مستر لیگ هم پشت سر می گذاشتم و ... یادم رفته بود چه موهبتی است این بازی کامپیوتری! وقتی که حوصله ی کتاب نداری، یک چیزی درونت می لولد و نمی گذارد با هیچ کس در موردش حرف بزنی، سریالت بالاخره تمام می شود، روز تفریحت هست و بهتر است برای 10 ساعت هم که شده دست به کتاب و نرم افزار نبری، کسی هم نیست که بخواهی بروی بیرون یک عقده ای سرش خالی کنی با وراجی ها و هزاران نبود ِ دیگر که نهایتا فقط یک آپشن برایت باقی می گذارد... امروز بعد از مدت ها یک بازی Strata را گرفتم و تمامش کردم. یک بازی In between هم گرفتم که مزخرف به تمام معنا بود. یک بازی هم Odd planet بود که ورژن جدید تر ِ همان Limbo بود. حالا اینها حالی بودند که به مغزم دادم یکم. فردا شاید بگردم لای دی وی دی ها کال آفی مکس پینی چیزی پیدا کنم یک آدرنالینی هم در بدن ترشح کنم.


2- آنوقت خیلی جالب است که یک عده بخاطر "دخالت نکردن" در امورشان از دست من شاکی اند! دیشب این رفیق ِ ما سر بحث سلبریتی ها برگشت گفت اینها تمام تلاششان را می کنند زندگی شخصی شان را رسانه ای کنند...! و من هم خنده ام گرفت. بعد فهمیدم چندان خنده هم ندارد چون واقعا این قضیه استثنا نیست و الان خیلی بین همین آدم های عادی هم مد شده. از عکس های شخصی اینستا بگیر تا این داب اسمش کوفتی و خود زنی های اطلاع رسانی در شبکه های اجتماعی و الی آخر. همین می شود که یک عده از اینکه کله ام توی زندگی شان نمی چرخد، به جرم "بی توجهی" از دست من شاکی اند. خدا عقل بدهد. بگذریم!


3- 365 روز ِ وبلاگی گذشت. این 1 سال وبلاگی از آبان 91 شروع شد، یعنی سه روز دیگر دقیقا می شود 3 سال. با توجه به اینکه هر یک سال مریخ حدودا معادل دو سال زمین و یک سال مشتری معادل 12 سال زمینی است، سرزمین خزندگان با اوربیتال پریود ِ 3 ساله، جایش می شود جایی میان مریخ و مشتری، دقیقا روی کمربند سیارکی. بین تمام سنگ های خشک و خشن وحشی که از زمین و زمان می بارند. برای همین هم هست که ما خزندگان مَرد مشکلاتیم و پوستمان کلفت است!


امضاء: خزنده ی سنگی  

روز 364: مساله ی تنهایی یا ترک شدگی



1- در کتب تاریخی آمده که هیتلر در روزهای آخر جنگ جهانی، ناگهان بی دلیل به گریه افتاد و پرید بغل مشاور جنگی اش و گفت:"من مامانمو می خوام..."

مشاور جنگی اش ازش پرسید:"علی حضرت.. آدولفی ِ من... تو را چه شد؟"

و هیتلر در میان هق هق گریه با صدای گرفته گفت:"من آدم خودخواهی بودم."

و بدین ترتیب بود که جنگ به پایان رسید. باور کنید در کتب تاریخی خواندم. شک دارید به صحتش؟



2- ژان ژاک روسو (ایندفعه دیگر واقعا گفته!) اظهار می دارد: ترجیح می دهم از آدمها دور باشم تا ازشان متنفر باشم. بعد تسون هم پشت بندش در می آید می گوید:"وقتی توی یک روز شلوغ می روی بیرون، باید ریسک مشت زدن توی چانه ی یک نفر را بپذیری." و ما در یک منحنی سینوسی با فرکانس های متفاوت برای هر کس، عاشق همنوعان خود می شویم، آنچنان که مادرترزا نزاد، و از آنها متنفر می شویم، جاست لایک هیتلر، البته قبل از آن واقعه ی تاریخی که برایتان تعریف کردم... و ما را به قول شمیست ها حضور یک ایجنت بالا و پایین می کند؛ و این ایجنت همانا هیچ نباشد جز گیج شدگی در دو مفهوم کاملا متفاوت با نام های "تنهایی" و "ترک شدگی"


3- ترک شدگی را بروید از انفرادی چشیده ها بپرسید. اگر کسی تو را در زندگی بی دلیل "ترک کرد"، و تو خوشت نیامد، حق داری بایستی، چهار انگشت مبارک را جمع کنی، انگشت شست را هم رویش، دست را ببری عقب... و درود به روح پاک محمد علی کلی." ترک شدن" پروسه ای است که در آن انسان حضور فیزیکی یک فروند بدن را تجربه می کند، یا بی توجهی یک دستگاه ذهن، یا لالمونی یک کلاف زبان. زندگی اجتماعی ما را دیوانه ها با ترک شدن یا فراخوانده شدن از جانب ِ یا به سمت ِ افراد دیگر نشانه گذاری می کنند. ما دور و برمان آدمهای زیادی داریم که ترک نشده اند، یا شده اند. کسانی که باید برای خلاص شدن از ور ور ور بقیه بروند توی اتاق در را قفل کنند روی خودشان، و کسانی که سوراخ سمبه های زندگی شان را می گردند تا یک کسی را پیدا کنند یک ور ِ ناقابل بیاید بزند در گوش اینها.  نمونه ی اولی می شود  بهرام رادان، و نمونه  ی دومی می شود مادربزرگ من.


4- تنهایی، on the other hand، خصلتی همگانی است و قاعدتا نمی توانید کس خاصی را پیدا کنید که نداشته باشد اش. به قول معروف ما همه تنها به دنیا می آییم، و تنها از دنیا می رویم. تنهایی درست مثل زگیل کنار دماغ می ماند. همیشه همراهت هست، ولی بعضی وقتها حواست جمعش می شود و اعصابت را می ریزد به هم. زمانی که به حال خودت زار زار "اشک" می ریزی که "من مرد تنهای شبم"، همان زمانی است که زگیل را لمس کرده ای. واقعیت این است که هیچ وقت هیچ کسی نمی تواند در پیشبرد زندگی کمکت کند. هیچ کس نمی تواند حالت را خوب کند. هیچ کس نمی تواند تو را موفق کند. همه فقط ابزارش را برایت فراهم می کنند. می توانند برایت دلقک بازی در بیاورند ولی نهایتش این هست که تو باید بخندی. می توانند گوش کنند، ولی تو هستی که باید حرف بزنی. حالا این وسط بعضی ها کرم می ریزند که ممکن است ناراحت بشوی، بعضی ها کرم ریخته شده را از روی زمین جمع می کنند تا تسکین دردت بشود.



عامما... چه تنهایی ات را حس کنی چه نکنی، تو همچنان همانی هستی که بودی. وقتی آگاهی ات به چیزی که از همان اولین ثانیه تا به الان همراهت بوده (یا اصلا شاید تو همراه آن بوده ای) حالت را خراب می کند، قیافه ات خیلی مضحک می شود! در همان کتب معروف تاریخی آمده که یوسف از دست زلیخا در رفت، ندیمه ی زلیخا گفت:"بانو! دست بجنب! یه چنگی بنداز" زلیخا پاسخ داد:"بذار بره. مگه بقیه که اومدن موندن؟" درود به شرفت بانو زلیخا. اینجاست که من باید بگویم آقای روسو. کرم از خودت است که وقتی با مردم هستی ازشان متنفر می شوی. آنها هم یک سایه روشن چسبیده به بک گراند زندگی. زیادی داری جدی شان می گیری. و در ادامه گریگوری هاوس می گوید:"humanity is overrated"


عین آدم بنشینید زندگی تان را بکنید. با بودن کسی توهم برتان ندارد، و نبودن کسی مُختان را آبگوشت نکند. و صد البته که ما همه دور هم، حقی به گردن همدیگر داریم. قرار نیست به حرف روسو گوش بدهیم و همه را حواله بدهیم به نا کجا آباد.در واقع من همین حرفها را به آدولفی زدم که منقلب شد. خلاصه که چه خوش گفت کتاب مقدس مسلمین که انسان تنها خلق می شود و تنها محشور می شود.



امضاء: خزنده  

روز 363: تکه ای از خزنده

مثل امروز... 11 آبان 94. مثل امروز که فهمیدم کف پوتینم سوراخ شده. سوئیشرتم را روی پیرهن آستین کوتاه پوشیده بودم و کاپشنم را روی سوئیشرت، و کلاه سوئیشرتم را گذاشته بودم سرم و آستینش را از زیر آستین کاپشن آورده بودم بیرون و کوله ام هم با یک بند پشتم بود و به قول فلانی ( که با لکنت همیشگی و بین خنده هایش به من گفت): عین مواد فروشای دیترویت لباس می پوشی!


مثل همین امروز که سرم را انداخته بودم پایین و با دقت به گوستاو مالر گوش می کردم. و سعی می کردم قدم تند کنم و به کارم برسم. و وقتی رسیدم سریع سلام کردم و کاپشن و سوئیشرتم را یکجا در آوردم و نشستم پای لپ تاپ. و مثل دو ساعت بعدش که باز هم زیر باران و توی هوایی که مثل دیدن نمای چشمگیر قندیل یخی، لمس کردنش خوشایند است رفتم 200 متر آنطرف تر توی آزمایشگاه مرکزی و نشستم با دوستم سر و کله زدن سر طرحی که باید پیاده اش کنیم. و وقتی می رود ناهار بخورد بهش می گویم چایی هم بگیر، و به جای دوتا، 7-8 تایی چایی می گیرد و یک لیوان می گذارد جلوی تک تک دانشجو های توی آزمایشگاه. و مثل وقتی که داریم با حرارت فراوان از طرح دیوانه وارمان حرف می زنیم و هر دویمان هم می بینیم که 4-5 نفر دیگر مدادشان را گذاشته اند زمین و دارند به ما نگاه می کنند. و من هم دارم زیر چشمی می بینم ولی خب "کول" رفتار کردن آن است که به روی خودت نیاوری! پس حرفم را قطع نمی کنم و ادامه می دهم. مثل تاریک شدن هوا و ساعت هفتی که وقتی به مترو می رسم می بینم با این وضع تا یک ساعت دیگر هم نمی توانم سوار بشوم، پس بر می گردم آزمایشگاه و تا 9 کارهایم را انجام می دهم. تکه ای از خزنده درست مثل همین امروز. مثل همین آمدن و رفتن و فکر کردن و رویاپردازی کردن، مثل خسته شدن و چای خوردن و سیگار کشیدن و بستن چشم وقتی که تکیه داده ام به دیوار ساختمان دانشکده نرم افزار، مثل خندیدن به همراهی دوستم با صدای Amy lee و پیاده روی از سر سه راه تا دم در ورودی. درست مثل همین الان که نشسته ام و تایپ می کنم...


دقیقا نمی دانم چرا ولی وقتی داشتم وسایلم را جمع می کردم، یکی که دو سه بار هم بیشتر نیست من را دیده ازم پرسید:"تو غیر از ارشد، بعد دیگه ای توی زندگیت نداری؟!" و با دیدن سر کج و اخمی که از سر تعجب در هم رفت ادامه داد:" نه منظورم اینه که وقتی داری کار می کنی خیلی ذوق و شوق داری! درس خوندن برات لذت بخشه واقعا؟!" و من هم گفتم:"لابد!" و اگر می خواستم جواب کاملش را بدهم، همین حرفها را می زدم. یک چیزی مثل امروز، مثل تمام ثانیه های امروز است که برایم لذت بخش است. زندگی ام خیلی خیلی بهتر از اینها باید باشد. و می شود. ولی همین الان، همین که هر چیزی سر جایش هست، بهتر از این نمی شود.و هر بلایی هم که به سرم بیاید، این نظم به هم نخواهد خورد. بیاید هر از چندگاهی یکمی هم که شده از خودمان تعریف کنیم! من... خزنده... نظمی در زندگی شخصی و کاری ام دارم که بی عیب و نقص است. من... خزنده... اهداف بی شماری برای رسیدن دارم. اما به عنوان ابزار برای رسیدن، هیچ چیز دیگری کم و کسر ندارم و نمی خواهم. من یک پازل کامل شده ام که آخرین تکه اش همین یکی دو ماه پیش سر جایش قرار گرفت! بروم اسفند دود کنم برای خودم. یکمی هم از نوشابه ای که برای خودم باز کردم ریخت روی لباسم... عوضش کنم


امضاء: خزنده ی کامل  

روز 362: وقتی باران می آید...

دیشب این رفیق ما که دو سه روزی از چین و نمایشگاه بازرگانی گوانگژو آمده، ادامه ی سفرنامه اش را شروع کرد تعریف کردن و من هم از خنده پهن زمین بودم. البته این توضیحات، بخش های ناجوانمردانه ای هم داشت از قبیل قیمت قوطی های آبجو و شیشه های اسمیرنوف، شکلات های اسنیکرز، آبمیوه های خفن پالپ دار و دیگر مواد غذایی، و این ترجیع بند حرفهایش هم دائم تکرار می شد که: تازه شهر گرونی بود... و بخش های چندش ناکی مانند توصیف پاساژ های غذایشان، و ... همین توصیف غذای چینی کافی هست برای بهم زدن حال یک نفر! بعد از آن هم بحثمان طبق معمول رفت به سمت ادامه ی راه زندگی در 5 سال آینده و همان هدف های سخت اما ممکن، و برای حسن ختام هم جهت شارژ انگیزه ی من،‌شروع کرد از فرآیند بلیط گرفتن و سوار هواپیما شدن و "خارج" رفتن تعریف کرد.


حالا همه ی اینها را گفتم که چی؟ سه نفر به طور همزمان امروز از من پرسیدند که: اون حس کرختی و مزخرفی که همیشه تجربه ش می کنیم،‌اون توی پاییز بدتر نمی شه برات؟ و من هم یک "نه. بهتر می شه" برایشان فرستادم. دلیلش هم این است که اصولا وقتی باران می آید، فاکتور های روی مخ زیادی هستند که ناپدید می شوند. اولی و مهم ترینش گرما هست. بعد هم آدمها از ترس خیس شدن سریع می روند سمت خانه شان. پس هم سرعت رفت و آمد در پیاده رو بیشتر می شود، هم مکان های عمومی زودتر خلوت می شوند. به عنوان مثال همان گفتگوهای دیشبمان در یک طبقه ی خالی از سکنه ی ساختمان دانشگاه اتفاق افتاد، چون همه سردشان شده بود و دوست داشتند زودتر بروند خانه و خوابگاه.جدا از این مسائل، سیستم ایمنی بدن به طور خودکار می رود سوئیچ می شود روی فاز "کم حرف زدن" تا انرژی سیو کند. برای همین وراجی های بی مورد هم کمتر می شود. هوای گرفته هم که خود به خود خودش ابهتی دارد و آدم اصلا جرات نمی کند جلویش فاز نا امیدی بگیرد. سرش هم بیشتر به کار خودش گرم هست و روی صندلی کارش هم بیشتر می ماند و تلاشش هم موثر تر هست. تمام اینها از ثمرات بارش برف و باران هستند. بدین ترتیب می باشد که وقتی باران می آید، شما را نمی دانم ولی من خوبم!




پ.ن.1 باران "می بارد" اشتباه است. باران "می آید". قطره های باران می بارند. ولی باران به عنوان یک پدیده ی طبیعی باید یکهویی بیاید.مثلا دور همی  ال او ال

امضاء: خزنده ی خیس