بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

تعارف 75: Preludes op.28 no.4 & 6 & 15 - Fredric Chopin

پارتیتور را نگاه می کند. آکورد اول، آخر، یکی از انتقال های 1-4-6 معروف را نشانم می دهد، فاصله ی پنجم را در می آورد، برگه را با اعتماد به نفس هولمز وار می گذارد روی میز و می گوید:" گامش می ماینوره."

من هم با همان سردرگمی همیشگی به تفسیرهای تخصصی موسیقی اش گوش می دهم و سر تکان می دهم. همان 10٪ ی هم که می فهمم برای حفظ آبرویم کافیست!

بهش می گویم:"پرلود های شوپن حرف نداره. مخصوصا شماره ی 4 ش."

- شماره 6 رو چرا نمی گی؟

- raindrop ش رو چرا نمی گی؟!

- کدوم؟


عین دیوانه ها ملودی پرلود raindrop را دام دارام می زنم تا بفهمد کدام را می گویم... و همراهش یاد هزاران خاطره ای می افتم که پرلود ها، ناکترن ها، اتود ها، مازورکاها، والس ها و سونات های شوپن ردپایی رویشان دارد.





Preludes Op.28


No.4

No.6

No.15 (Raindrop)

روز 276: مردی که با دوستانش می خندد

اگر کار به فلسفه بافی و تئوری پردازی بکشد، من اولین کسی هستم که موافقتم را با مدل "انسان تنها" اعلام می کنم. خب شاید این مدل، مدل درستی است، شاید من عقده ی تنهایی ام را دارم، شاید اصلا یک بیماری روانی دارم از جنس جامعه گریزی... نمی دانم. ولی این را می دانم که این مدل را فقط در عالم فلسفه بافی و تئوری پردازی حمایت می کنم. در عمل چهار فروند انسان به عنوان "دوست خوب" دارم که تعادل فکری و ذهنی ام را با آنها بدست می آورم.


اگرچه همیشه به من غر می زنند که "ماهی دوبار ملاقات برای یه دوستی کمه" و من بعضی وقتها ناخودآگاه سعی می کنم ازشان دور باشم. اما اعتراف می کنم که بدون آنها یک چیز بزرگ در زندگی ام کم دارم. دو تا از این عجایب، شریک زندگی ِ هم هستند و یکی از باحال ترین زوج های ممکن را تشکیل داده اند! بودن آنها با هم یکی از اشتباهات بزرگ من در پیش بینی آینده است. من همیشه فکر می کردم این "شراکت در لحظات هم" مثل بسیاری از شراکتهای دیگر که بر پایه ی احساس مطلق بنا شده، بی برو برگرد شکست می خورد. راجع به چند مورد قبلی حق با من بود ولی این یکی نه. بابت این آینده ای که برخلاف پیش بینی ام هم رقم خورد بی نهایت خوشحالم. چون حالا آن دو نفر را به عنوان دوستهای فوق العاده کنار خودم دارم.


امشب با زور کتک من را ساعت 8 از کارگاه دانشگاه بیرون کشیدند تا یک ساعتی را با هم بگذرانیم. بعدش هم به من گفتند با ماشین من را می رسانند خانه تا بتوانیم نیم ساعتی بیشتر با هم گپ بزنیم. بعدش هم به من گفتند که این یک ماه نمی خواستند مزاحمم بشوند ولی دوست داشتند من را ببینند. و من ته سیگارم را زیر کفشم له می کردم و چیزی نمی گفتم. احساس می کردم این نوع از احساس را باید دوست داشته باشم و قدر دان آن باشم نه از آن فرار کنم. لحظات پر از خنده و بحث هایمان در باره ی رشته ی تحصیلی من و خاطرات آنها و ارباب حلقه ها و منچستر یونایتد، و آینده مان و تمام برنامه هایی که داریم، همان چیزی است که هر از چندگاهی به آنها احتیاج دارم و دیگران هم همین طور. یاد یک ماه پیش افتادم که بی هوا بهشان گفتم یک ماهی این دور و بر ها آفتابی نمی شوم و بعدا خبرشان می کنم که همدیگر را ببینیم؛ و پیش خودم فکر کردم پرهیز متعصبانه ام از پدیده ی احساس، کم کم دارد رنگ نامردی به خودش می گیرد. امشب به چند سال بعد فکر کردم که شاید حسرت این روزها را بخورم. من این چهار نفر را نمی توانم از زندگی ام حذف کنم. هر چقدر هم بخواهم مثل مار ها، تنهایی بخزم توی لانه ی تاریک و نمناک.


امضاء: خزنده ی نارفیق

روز 275: پادشاهان اعداد

کتاب جهان عقلانی را حدود یک سال پیش مطالعه کردم. خب خیلی جاهایش برایم غیر قابل فهم بود. ولی به طور کل می توانم بگویم یکی از بهترین و تاثیرگذار ترین کتاب هایی بود که تا به حال خوانده ام. در همین کتاب بود که با ماشین تورینگ، نظریه ی فون نویمان، بازی زندگی جان کانوی و عدم قطعیت در ذات طبیعت، پارادوکس های خود ارجاع گودل، تئوری اتاق چینی جان سرل و پدیده ی جنجال برانگیز هوش مصنوعی و فرا زبان آشنا شدم و اعتراف می کنم که میخکوب این مسائل شدم! یکی از مهمترین دلیل هایم برای ادامه ی زندگی این است که بمانم و ثمره ی این مباحث را در هوش مصنوعی ببینم!!


این پست را به عنوان "تعارف" نگذاشتم چون قرار نیست در باره ی این کتاب حرفی بزنم، بلکه به یاد بخشی از آن افتادم که در مورد ریاضی و اعداد بود. در مورد شگفتی های شناخته شده ترین قلمروی ناشناخته ی علم. ریاضی، به عنوان یکی منطقی ترین و قطعی ترین شاخه ی علم (Science و نه knowledge)‌ که با اینحال پیچیده ترین آنها هم به شمار می آید. در این کتاب در مورد نظر فلاسفه در مورد مبدا ریاضی صحبت می کند. تفسیر جالبی به این مضمون دارد: اگر از یک ریاضیدان بپرسیم که ریاضی را کشف می کند یا اختراع، می گوید کشف، چون می خواهد کارش برایش معنای جستجو در یک عالم والا را داشته باشد. ولی اگر پایش به خانه برسد و لم بدهد روی مبل و این سوال را دوباره ازش بپرسیم، با بی حوصلگی می گوید اختراع می کنم... چون وجود عالمی برتر به عنوان جایگاه الهامات ریاضی کمی سنگین به نظر می رسد...


یادم است کتاب درباره ی تطابق ریاضی و دنیای واقعی هم حرف می زند. و به ما می گوید که این مساله اصلا چیز پیش پا افتاده ای نیست. ما باور داریم که اعداد را از مشاهده ی طبیعت وام گرفته ایم. اما با این اعداد پیش می رویم، معادله تنظیم می کنیم و تردستی می کنیم، خلق می کنیم و جلو می رویم، و در هر قدم همچنان مطابق با طبیعت ادامه می دهیم. ریاضی در هیچ مرحله از پروسه ی مستمرش متضاد با واقعیات بیرونی نیست. جالب اینکه اگر پارادوکسی ظاهری کشف بشود، ایراد را از خودمان، و حتی از دنیایمان می دانیم و نه از ریاضی! ریاضی اکنون برگه ی هویت دنیای ماست، چیزی که به آن تکیه می کنیم و جهانمان را "عقلانی" می دانیم.


زیبایی های قلمروی اعداد بی نهایت است. اولین چیزی که یک دانش آموز ایرانی (در مورد کشور های دیگر خبر ندارم) در مورد ریاضی از اطرافیانش می شنود و به زبان می آورد "خشک و سخت" است. در حالی که به نظرم رشته ای جذاب تر و مرموز تر از ریاضی وجود ندارد. حتی فیزیک هم به عنوان رشته ی مادر، زیبایی خودش را مدیون توضیح منطقی و بر اساس ریاضیات دانشمندان قرن 17 به بعد است. تمام قدم ها در ریاضی به کمک منطق، محکم و مطمئن برداشته می شود. یعنی هیچ پیچیدگی ای از لحاظ منطقی برای فهم آن وجود ندارد، و روتین ترین رشته ی علمی از این نظر، معروف شده به سخت ترین آنها!



در بحث با یکی از دوستان عزیز که به تازگی با ایشان آشنا شده ام، و صحبت مختصری که در مورد ریاضی با هم داشتیم بود که فیلم نصفه شبی یاد هندستان کرد! من از "تبدیل لاپلاس" به عنوان یکی از زیبا ترین و جذاب ترین معجزه های ریاضی صحبت کردم. اگر سر و کارتان به معادلات بی رحم و شمشیر به دست دیفرانسیل برخورده باشد، یا اگر احتمالا درس کنترل خطی را در مهندسی برق یا مکانیک پاس کرده باشید، با معجزه ی تبدیل لاپلاس آشنا هستید (موارد استفاده ی دیگری هم دارد، مثلا به قول ویکیپدیا، در علم احتمالات. که من علم ناقصم به آنجاها دیگر قد نمی دهد!). همین یک مورد برای من کافیست تا عاشق ریاضی باشم. اینکه از ناکجا آباد و با استفاده از یک ترادیس انتگرالی ساده، بتوانی پشت یک معادله ی سمج را به خاک بمالی. ریاضیدانان برای من حکم پیامبران را دارند. اگر قوانین این دنیا و زیبایی های بی نهایت نهفته در بستر منطق را خدای این جهان بدانیم، امثال فیثاغورث، دکارت لایب نیتز، اویلر،‌لاپلاس، برنولی، گاوس، گودل و ... عصا به دستانی هستند که به حق معجزه می کنند!



پ.ن. یکبار کافی شاپ فرهنگسرای ارسباران سمت سیدخندان نشسته بودم از میز بغلی صدای بحث چند نفر می آمد، یکی شان پرسید: از نیچه کتاب خوندی؟ آن یکی جواب داد: نه... ولی "و نیچه گریست" ش رو یه ورقی زده م"!! حالا این تبدیل لاپلاس هم داستانش همین است. مال لاپلاس نیست. مال اویلر است. مثل همین "و نیچه گریست" که مال نیچه نیست، مال اروین یالوم است. بعله!



امضاء: خزنده ی حسابی  

روز 274: لویاتان

- رامبد جوان توی تلویزیون داشت با مهمان برنامه اش مصاحبه می کرد:"از چه کلمه ای خوشت میاد؟"

" از عشق، محبت..."


من نمی دانم. آدم باید حتما از کلمه ی عشق خوشش بیاید؟ نپرسیده "چه پدیده ای؟" که همه فرتی جواب می دهیم عشق و انسان و محبت. کلمه یک چیز دیگر است. من مثلا از کلمه ی "لویاتان" خیلی خوشم می آید. با خودش روبرو نشده ام ببینم از خودش هم خوشم می آید یا نه، ولی آهنگ کلمه اش خیلی می چسبد. یا مثلا کلمه ی "استنتاج". خستگی ام در می رود وقتی از این کلمه استفاده می کنم. یا "کلسیم کارباید" (کاربید نه ها. کارباید). یا "دیباگ" یا "ونتوری" یا "تالاهاسی". این همه کلمه های خوشگل و با کلاس، من نمی دانم اینها قشنگ تر هستند یا "عشق". یک کلمه ی سه حرفی تک سیلابی که دو تا حرفش با ته حلق ادا می شود. بدتر از "عشق" می شود کلمه ی depths. از هر 10 باری که بخواهی بگویی 8 بارش به طرز رقت باری شکست می خوری. 


- این دو روزی که کار ترجمه را کنار گذاشتم هجوم وقت آزاد را با تمام وجودم حس می کنم. هر کاری می کنم روزم تمام نمی شود. رسما به همه ی کارهایم رسیده ام، 1 ساعت هم پیانو تمرین کردم، برخلاف بقیه ی روزها دو تا اپیزود از سریال هم دیده ام هنوز ساعت 7 هم نشده. امیدوارم کارهای دیگرم یک طوری پیش برود که دوباره بخاطر یک مشت تومن گیر این لویاتان ِ دارالترجمه نیافتم.


امضاء: خزنده ی رها  

روز 273: seventh day

و خزنده گفت خمیر بازی درست کنید. پس خمیر بازی درست شد. و خزنده شش روز استراحت کرد، آنگاه در روز هفتم به خلقت کره ی زمین، ماه و زحل پرداخت




این کره ی زمین است. بدون ابر البته. و خزنده حال نداشت ابر را خلق کند. پس گفت بروید با همینش هم حال کنید



و خزنده گفت حالا که حال نداشتم ابر درست کنم، برایش ماه درست می کنم که تنها نباشد.



و بعد از اینکه یک تلاش ناموفق در زمینه ی خلق مشتری داشت، به دنبال خلق زحل رفت

حالا انصافا، با یک روز وقت و مقدار محدود خمیر بازی،‌ آنهم با کیفیت مزخرفی که همه اش ترک می خورد، در حد و اندازه های استاندارد های کهکشانی خلق کرده ام یا نه؟!

امضاء: خزنده ی خالق