بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 270: پلیمر

قدیم ها می گفتند آدم سفر دیده عقلش خوب کار می کند. ریش هنوز سفید نکرده چنته ی تجربه اش را می بندد. خب آدم دنیا دیده باید هم با تجربه باشد. ولی معلوم نبود که این آدم دقیقا کجای دنیا را دیده که به این درجه از بینش رسیده! من فکر می کنم "مردم" دنیا را می دیده.


هرچقدر بیشتر زندگی های متفاوت را می بینم، بیشتر به این موضوع ایمان می آورم که زندگی ما همه کپی های کم رنگ و پررنگ زندگی بغل دستی مان است. لحظه هایمان میان تکه های وصله شده ی پارچه گیر کرده است، تکه پارچه هایی که در زندگی دیگران هم عینا استفاده شده، فقط شاید ترتیبش یک چیز دیگر باشد. من الان در زندگی دیگران تمام اتفاقات گذشته ام را می بینم. اولش احساس می کردم "من" که به این حد از تجربه رسیده ام باید کمکی به حال کسی بکنم که به تجربه می دانم چه بلایی قرار است سرش بیاید. خیلی هم زور می زدم. هر دفعه هم طرف مقابلم قبول نمی کرد و با سر می رفت توی چاه... بعد یک مدت دیدم خودم هم کم نصیحت نشده ام. خودم هم کم از این و آن نشنیده ام که:" از تجربه ی من درس بگیر" و باز هم با سر بروم توی چاه... بعد یک مدت فهمیدم این سناریو خیلی وقت است که روی صحنه بازی می شود، شاید به قدمت سن بشر باشد. من چشم روی الگوهای مشابه و تجربه ی دیگران ببندم، اشتباه کنم و خودم هم بشوم یک الگوی دیگر. یک "درس عبرت" دیگر. مثل همان انیمیشن کوتاه "alma" من هم بشوم یک عروسک دیگر روی قفسه کنار صدتا عروسک قبلی



حالا سعی می کنم وقتی گذشته ی خودم را توی حال کس دیگری می بینم، زیاد به روی خودم نیاورم. وقتی فلان کس را می بینم که دقیقا در تاریخ 15 دی سال 89 زندگی من قرار دارد، سه سال زندگی ام از جلوی چشمم می گذرد و دهانم را باز می کنم تا یک حرفی بزنم. ولی باز هم یادم می آید که جلوی این ماجرا نمی شود ایستاد. چطور که بقیه نتوانستند من را مجاب به غلط بودن یک راه بکنند و نگهم دارند.


امضاء: خزنده ی ریش سفید  

روز 269: قلعه ی باستیانی

endless flight گوستاوو سانتاولالا برای بار هزارم شروع می شود و من با چشم های گود افتاده و پلک های نیمه بسته، مثل ادوارد نورتن اول فیلم فایت کلاب به مانیتور زل زده ام. ده صفحه دیگر برای ترجمه باقی مانده است. و من تصمیم را برای رها کردن این کار لعنتی بعد از 3 سال گرفته ام. همین ده صفحه و تمام


یک شعری هست که رامشتاین می خواند، فکر می کنم amour اش باشد. همانی که می گوید: همه حرف از هیولای توی جنگل می زدند که نباید به چشم هایش نگاه کنی، اگر نه روحت را می گیرد. و من به همه گفتم گرفتار این هیولا نمی شوم و رفتم داخل جنگل و یک صدایی شنیدم و برگشتم و دو تا نور قرمز جلویم دیدم و زرشک... من هم به چشمهای هیولا نگاه کردم! حالا نمی دانم دقیقا واژه ی زرشک را رامشتاین هم به کار می برد یا نه، ولی مهم محتوای کلام است. این کار ترجمه هم شد همان هیولای عشق رامشتاین.


خودمانیم، پیر شده ام ها! 7 سال از زمانی می گذرد که دو ماه تمام نشستم پای ترجمه ی فلان کتاب و با استرس و اضطراب فرستادمش برای فلان ناشر و او هم بعد از 20 روز صدایم زد و گفت که همه چیز خوب است و چاپ کتاب شروع می شود... یک سال بعدش برای یک کتاب دیگر گرفتار ناشر بعدی افتادم و اتفاق عجیب مرگ صاحب انتشارات و انتقال حق امضا و حادثه های دیگر، 2000 صفحه ترجمه زحمت دوساله را به باد داد. بعدش دیگر روی زمین خزیدم از این موسسه به آن موسسه و پایم باز شد به تدریس در مدرسه. پولش بد نبود. ولی سر و کله زدن با بچه های مدرسه افتضاح تر از چیزی بود که فکرش را می کردم. بعد هشت ماه فرار کردم و رسیدم به تدریس های گاه و بیگاه خصوصی. اوضاع ناشر ها هم آنقدری خطرناک و بی در و پیکر است که نخواهم دوباره برگردم سمتشان. بعد از یک مدت که اوضاع دانشگاه یک کمی به هم پیچید و من همه ی کارهای متفرقه را کنسل کردم، به پیشنهاد یکی از دوستان سری زدم به یکی از دارالترجمه ها. همکاری اول به من ثابت کرد که یک easy money نسبتا شیرین است و می توانم هر از چندگاهی دستی به کیبورد ببرم و منبع درآمد زیر پوستی مستمری داشته باشم. هر وقت هم خسته شدم بیایم بیرون. همینطور کارم را ادامه دادم و ادامه دادم تا اینکه چشمهایم را باز کردم و دیدم زل زده ام توی چشم هیولای عشق! نه پولش اجازه می داد بیرون بیایم، نه حوصله اش را دیگر داشتم. نمی دانم اگر این کار بخور و نمیر دانشجویی دم دستم نبود، چند تا موقعیت کاری دیگر توجهم را جلب می کرد. نمی دانم چندتا برگ برنده از دست دادم، صرفا بخاطر بلیط پاره پوره ی تاریخ انقضا گذشته ای که خودم را سرگرمش کرده ام.


از حق نگذریم که مسئول دارالترجمه هم یک بی شرف حرفه ای است. انقدر دم گوشت ورد و طلسم می خواند که کارش را راه بیاندازی و نگذاری بروی. حالا که یادم می آید چندباری گفتم می خواهم بروم. ولی آن بی شرف حرفه ای یک جوری که نمی دانم چجوری، من را دوباره نگهم داشت سر جایم. ولی حالا دیگر تمام شد. حالا دیگر حوصله ی هیچ کار غیر مرتبط با رشته ام را ندارم. 24 سالگی اصلا وقت خوبی برای پرسه زدن به امید پول و پیدا کردن راه های مخفی نیست. من یک هفته است هر روز از تقاطع حافظ-جمهوری تا آنور سعدی را زیر تیغ آفتاب وحشی گز می کنم و جانم فقط به آب معدنی هایی که هر یک ربع یکبار می خرم بند است، اما باز هم به اندازه ی این کار دارالترجمه خسته نمی شوم. چون برای کار مرتبط با رشته ام کفش پاره می کنم. تنهایی سر و کله زدن با مغازه دار های وسایل الکترونیکی و مکانیکی را دوست دارم. دوست دارم ساعت 2 نصف شب راه حل مشکلم به ذهنم برسد و مثل فنر از جایم بپرم و یورش ببرم به تخته وایت بردم. دوست دارم به دست مهندس های فروشنده نگاه کنم تا ببینم چجوری سیم به سیم می بندند و دستگاه را راه می اندازند. دوست دارم زور بزنم هزینه ی دستگاه از بودجه پایین تر بیاید. حتی اگر آخرش 100 تومن هم دستم را نگیرد. ولی دوست ندارم یک ثانیه ی دیگر پشت کیبورد بنشینم و مقاله و کتاب از هر در سخنی ترجمه بکنم. حتی اگر با روزی دو ساعت کار 500 تومن هم به جیب بزنم.


چند روزی است نه نرم افزارم را تمرین می کنم، نه فرانسوی ام را می خوانم، نه کتاب هایی را که استادم گفت مطالعه می کنم، نه سر می زنم به دوستم که یک هفته است التماس می کند برای راه انداختن کارش بروم پیشش. فقط بخاطر اینکه باید بعد برگشتن از بازار و نیم ساعتی گذراندن با خانواده، دوباره لنگر بیاندازم جلوی کامپیوتر و تایپ کردن را شروع کنم. بعضی کارها قلعه ی باستیانی هستند. اگر نمی دانید قلعه ی باستیانی چی هست، بروید "صحرای تاتارها" بخوانید تا بفهمید این کارها چه ذات کثیفی دارند! آدم گیر می کند توی این قلعه و ثانیه ثانیه می گذرد و ما به خودمان می گوییم: من آزادم هر وقت دلم خواست برگردم. ولی هیچ وقت بر نمی گردیم، چون به امید واهی حمله ی تارتار ها نشسته ایم. من فردا می خواهم از این قلعه ی لعنتی بیرون بیایم.


امضاء: جیووانی خزنده دروگو  

روز 268: نجات کره ی زمین با چسب چوب، آرد ذرت و روغن زیتون

من که می گویم خواهر کوچکم یک بیش فعالی نهفته در تمام وجودش دارد. هر چقدر هم هشدار می دهم گوش نمی کنند. این حالایش مردانگی می کند تمرکزش را سر درس حفظ می کند و توی خانه در و دیوار را سرمان آوار نمی کند. ولی بعید نیست یکی دو سال دیگر همین ماجرا باشد. فقط دو تا کار می تواند این موجود را سر جایش بنشاند (البته منهای تبلت که فعلا از دستش گرفته ایم): کتاب داستان و کاردستی. رمان و داستان از هر مدلش که بگویی، کاردستی هم از بافتنی ها و دوختنی ها و پختنی ها بگیر تا رنگ کردنی ها و چسباندنی ها و الخ


حالا هم تازگی ها دستور ساختن یک نوع خمیر را یاد گرفته چند کیلویی خمیر درست کرده. من که نمی دانم چسب چوب و روغن زیتون چجوری تبدیل شده به این خمیری که من می بینم. ولی به هر حال شده است دیگه به من چه. اولش یک هشت پای فانتزی درست کرد و رنگش کرد و غر زدن هایش دوباره شروع شد که: "چی درست کنم" من هم گفتم ماهی و عروس دریایی و کوسه درست کن برای خودت یک آکواریوم خمیری بساز. اون هم بالا و پایین پرید و هزار تا اسم حیوان دیگر هم بلغور کرد که می سازدشان ولی دوباره به هیولای بشر، "شک"، رسید و گفت: چیز بهتر به ذهنت نمی رسه؟ من هم گفتم بیا روی این صندلی روبروی قفسه ی کتاب هایم وایسا به کتاب هایم نگاه کن، یک کدامش به درد این کار می خورد...


- کدوم... رمانه یا کتاب درسی؟

- درسی

- دینامیک ماشین؟

- نچ... کلفته خیلی

- طراحی اجزاء؟

- باز تو رگباری جواب دادی؟ یکم توی سکوت به کتابا نگاه کن فکر کن. الکی جواب نده.


یک کمی به کتابا خیره می شود و من هم می دانم اصلا فکر نمی کند. فقط می خواهد من دوباره بهش گیر ندهم... آخر سر خودم می گویم


- نجوم دینامیکی... سیاره ها رو می تونی بسازی. هر هشت تاشو. بعلاوه ی خورشید و ماه

- ئه.... راست می گی!!

- می تونی جا سوئیچیشون کنی.

- آرههه...! می تونم بفروشم؟

- می تونی. دونه ای دو هزار تومن. هزار تومنش مال خودت. هزار تومنش رو بریز به حساب سازمان محیط زیست. واسه ی کره ی زمین

- آره... پونصد تومنش رو می ریزم.

اخم می کنم: نه هزار تومن. منم همراه هر هزار تومن تو، هزار تومن می ریزم

- ئه آرههه...



به هر حال خانه ی اول خزندگان طبیعت هست و باید هم تعصب داشته باشند رویش. بچه را هم تربیت می کنیم، یک تیر و دو نشان! حالا هم نشسته ام دارم بخاطر همین تعصب به زور مرز قاره ها را روی یک کره ی خمیری در می آورم و هی دماغ قاره ی آفریقا فرو می رود توی قطب جنوب. خواهرم هم نشسته چاله چوله های ماه را با موچین روی خمیر خط می اندازد. الان هم باید در اینترنت چک کنم ببینم چیزی به اسم حساب بانکی سازمان محیط زیست برای کمک مالی وجود دارد یا نه


پ.ن. شما هم اگر کاری بلدید برای محیط زیست، بچه های محک یا هر کجای دیگری که فکر می کنید درست است انجام بدهید. کمک های این نوعی و انسان دوستانه یکی از شیرین ترین کارهایی است که می شود انجام داد. حداقل حداقلش این است که حس خوبش تا لحظه ی آخر عمرتان با شما باقی خواهد ماند. کمکتان هم حتما تغییری به اندازه ی خودش ایجاد خواهد کرد. حتی اگر هزار تومن به ازای یک جا سوئیچی نیم وجبی کره ی زمین باشد.


امضاء: خزنده ی آلتروئیست  

روز 267: خزنده می نوازد

حس کسی را دارم که... حس کسی که... کسیییی که...

حس کسی را دارم که برای اولین بار یک قطعه ی نسبتا درست و درمان پیانو را، نسبتا درست و درمان اجرا کرده است!


Minuet in G major- J.S.Bach 


سر تا تهش پر اشتباه و مکث های گم کردن نت است. ولی خب من قول می دهم از اولین دفعه ای که راخمانینف پیانو زد، بهتر بود کارم. از خودش پرسیدم


امضاء: خزنده ی باروک  

روز 266: دست از سر خدا بردارید!

"اخلاق باور" به عنوان یک ارزش طرفداران زیادی دارد؛ صد البته لایق طرفدارانش هم هست. "اخلاق باور" یعنی همان حرفی که کلیفورد زد "همیشه، همه جا، و برای هرکس خطاست که بر اساس قرائن ناکافی به چیزی معتقد شود" . این یعنی در برابر اعتقاداتمان خودمان را مسئول بدانیم. قبل از اینکه به صحت گزاره ی A باور داشته باشیم آنقدر زیر لگد انتقاد بگیریمش که باورمان بشود این گزاره صحت دارد. البته پوپر رحمت الله علیه هم آن وسط ها حرف بدی نزد که "یک گزاره ی صحیح، گزاره ای است که فعلا مثال نقضی برایش پیدا نشده است" . با در نظر گرفتن این موضوع بالاخره به A اعتقاد پیدا می کنیم. بعدش هم باید همیشه A را در معرض انتقادات دردناک و ناجوانمردانه ی دیگران قرار بدهیم تا بالاخره بفهمیم که "به چه چیزی اعتقاد داریم"


باور، یا اعتقاد به "وجود خدا" از آن جهت که با گزاره ای نا آزمودنی طرف هستیم، بی معناست. من فکر می کنم اگر بگوییم "ایمان" داشتن، بهتر باشد. ایمان، یک جور سرسپردگی در دلش دارد، چیزی که من اصلا ازش خوشم نمی آید، ولی دلیل نمی شود واقعا به درد بقیه هم نخورد یا بقیه هم از آن بدشان بیاید. اتفاقا مزیت همین سرسپردگی نسبت به باور داشتن به وجود خدا این است که دیگر دنبال بحث های عقلی اثبات وجود خدا نمی رویم. من سورن کیرکگور را دوست دارم که گفت: آقا جان یک استخر روبرویت هست و کسی هم چراغ را برایت روشن نمی کند تا ببینی تویش آب هست یا نه. یا اعتماد کن و بپر، یا برای همیشه در شک باقی بمان...


از نظر من کسی که دائم از دلایل وجود خدا حرف می زند، بیشتر از کسی که به نگرش رایج ادیان بین النهرینی به خدا هیچ اعتقادی ندارد، یعنی خدای متشخص، در وجود خدا شک دارد. فکر می کنم این حرص و ولع بحث در این باره باید برای خاموش کردن آتش بلاتکلیفی اش باشد. درست است که ایمان به خدا یک امر مستمر و همیشه برقرار است، ولی باور به وجود خدا، باید یکبار تا اطلاع ثانوی باشد


از من گفتن، که این بحث ها از دید یک کازمولوژیست خیلی مضحک است. او مفهوم "خدای رخنه پوش" را که برچسبی است بر روی تمام شکاف های علمی، کنار زده است و با دست خالی به کشف حقیقت رفته. حداقل اگر می خواهید بحث کنید، با کسی بحث کنید که وقت اضافه برای بازی بی نهایت با واژه ی "خدا" دارد. و زمانی بحث کنید که خودتان هم حال و حوصله اش را دارید. چون این بحث ها چیزی بیشتر از یک تفریح ساده نیست. اگر فکر می کنید قرار است با این بحث ها گره ای از باور هایتان باز بشود، یک کم بیشتر با خودتان تامل کنید




امضاء: خزنده ی نئو آتئیست