بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 265: هرکسی صلیب خودش را به دوش می کشد

من از ویدیوهای وایبری و واتس آپی متنفرم. از این ویدیو های طنز که یک کسی می خورد زمین جمجمه اش فرو می رود توی دیوار، یک بچه هفت بار پشتک می زند از کاناپه می افتد، موهای یک کسی آتش می گیرد... بعد همه هم می خندند! یا ویدیو هایی که می خواهند آدم را حالی به حولی کنند و عظمت پروردگار را به یاد ما بندگان خس و خاشاک بیاورد و انسانیت را به ما برگرداند. من حرصم می گیرد. نمی دانم چرا. البته می دانم چرا. ولی سعی می کنم نگویم. یعنی سعی می کنم جلوی دهنم را بگیرم و به طرف مقابلم نگویم که تو خیلی احمقی. سعی می کنم نگویم آشوب درونی ای که بدستش آورده ای را بگذار دم کوزه آب خنکش را بخور. چون وقتی با یک فیلم یک دقیقه ای حالی به حولی می شوی، یک دقیقه ی بعد هم همه چیز یادت می رود. البته من زیبایی هنر مینیمال و داستان های یک خطی و فیلم و انیمیشن کوتاه را نادیده نمی گیرم. من خودم طرفدار پر و پا قرص انیمیشن کوتاه هستم. یک کالکشن هم ازشان دارم! من هم La maison en petit cubes را که دیدم یک روز کامل توی فکر بودم. ولی بحث، این است که شورش را در آورده اند. هر چیزی هم شورش در آورده بشود، گند می خورد. هر روز از ده جانب مختلف هر کدام 20 فیلم نشانم می دهند که : خزنده... بیا اینو ببین خیلی باحاله.


امروز یکهو عصبانیتم زد بیرون به طرف مقابلم گفتم: خوشم نمیاد از این ویدیو ها. نشونم نده

- واا...!! از چیش خوشت نمیاد؟!

- خوشم نمیاد دیگه. قضیه لوث شده (خوشبختانه در گفتار نیازی نیست بدانی لوس درست است یا لوث، چون در آن وضعیت من مغزم قفل کرده بود). بدم میاد هی دست به دست می چرخونید همه عین بچه ها با دیدن این ویدیو اون ویدیو هی می خندید خوشحال می شید ارضای هنری هم می شید

- چرا پیچیده ش می کنی انقد؟ یه ویدیوه دست همه می چرخه واسه تفریح. اون به من نشون می ده منم به تو.

- نمی خواد به من نشون بدی. خودت ببینشون فقط. هر کسی صلیب خودشو روی دوش می کشه


این جمله ی آخرم انقدر سنگین و بی ربط بود که طرف مقابلم ترسید در مورد قصد من از استفاده ی این جمله، چیزی بپرسد. آخر خیلی مطمئن و جدی گفتم. او که راضی شد، هیچ... ولی خودم تا بیست دقیقه داشتم فکر می کردم که چرا باید این جمله را بگویم؟ آخر سر هم به تنها نتیجه ای که رسیدم این بود که از فرط انزجار مغزم سیم چسبانده. یعنی در این حد حرصم می گیرد!


امضاء: خزنده ی مسخره  

روز 264: معتاد رنج

در زندگی از فکر به اتفاقات و شرایط بغرنج بسیاری رنج می کشیم، در حالیکه خیلی از آنها حتی برای یکبار هم اتفاق نمی افتند. ما صد بار از مرگ انسان های عزیز زندگیمان رنج می کشیم. نود و نه دفعه در ذهنمان می میرند، و دفعه ی آخر در واقعیت... و ما صد بار پیر و شکسته می شویم. در مواجهه با مسائل به ظاهر حل نشدنی سر پایین می اندازیم و چشمهایمان را با نا امیدی می بندیم، و چند ثانیه بعد راه حل مساله از کنارمان رد می شود، و ما آن را نمی بینیم. از گم شدن یک تکه کاغذ مهم در خانه، یا نبودن گوشی همراهمان در جیب، یا گم شدن کلیدمان در کیف، ده بار سکته می کنیم و بعد از دو دقیقه پیدایشان می کنیم. ما انگار معتاد به هراس و وحشت از دست دادن شده ایم، و معتاد به باختن. ما انگار باختن را دوست داریم، و تراژدی باختن را "شکوهمند" می بینیم. ما ایستاده مردن در برابر مشکلات را با ابهت می دانیم، و تقلا و خزیدن بر زمین برای زنده ماندن را پست. اما هیچ ابهتی در مردن نیست. باختن منفعلانه هیچ شکوهی ندارد. تقلا زیبا ترین عکس العمل انسان در پیچ صعب العبور لحظات است. "امید" به کسی که ورق هایش را همان اول بازی زمین می اندازد لعنت می فرستد...


فلسفه ی زیستن و معنای زندگی، لقمه ای است بس بزرگ تر از دهان من! اما این را می دانم که هیچ وقت کسی جسارت توهین به "تلاش برای ماندن" را نخواهد کرد.


امضاء: خزنده ی زنده  

روز 263: اشتغال زایی بین المللی

یکی از آیکون های فرهنگی منحصر به فرد ایرانی ها، بازی اسم و فامیل است. 33 تا حرف که بیشتر نداریم. آیتم ها هم اسم است و فامیل و گل و رنگ و ... نهایتش یک فیلم و کارتون هم اضافه کنیم. چندبار باید بازی کرد تا تکراری بشود؟ من یادم است هر دفعه در دور همی ها یا سرنخ بازی می کردیم یا اسم و فامیل. هر دفعه هم مثل فینال برزیل فرانسه ی 98 پر هیجان. امشب حالا با یک تغییر اساسی در ذات بازی، اسم فامیل انگلیسی بازی کردیم و بدبختی ها دوباره شروع شد که آقا جان، dolme را نمی توان به عنوان غذا نوشت... از آنجایی هم که در جنگل اگر نخوری، خورده می شوی، من هم پی ِ این ماجرا را گرفتم:


بقیه: شغل (از C)

من: cheer leader

- چیر لیدر که شغل نیست. خطش بزن

- پس چیه؟ والیبال مگه نگاه نمی کنید اونا کی ان اون پشت می رقصن؟ برای رضای خدا میان می رقصن؟ پول می گیرن دیگه...


- شغل (از K)

- knife juggler

- ای بابااا... گیری کردیم با شغل تو ها

من هم با اعتماد به نفس دوباره استدلالم را رو می کنم: اینا که توی سیرک ژانگولر می رن پس برای رضای خدا میان؟

- اونا اسمشون "دلقک"ه...

- ئه... از C می تونستم بنویسم clown

این هم بخیر می گذرد


- شغل (از N)

- nut cracker

- مرض! این یکی دیگه نمی شه

- آقاجان مگه اون عروسکه اسمش فندق شکن نبود؟ فندق می شکست دیگه شغلش همین بود.



این آخری البته رای اعتماد نگرفت و مجبور شدم پاکش کنم. اما فکر می کنم باید بخاطر تلاشم برای اشتغال زایی، احترام بیشتری به ایده هایم می گذاشتند. حالا من که از حقم گذشتم ولی فردا پس فردا شغل فندق شکن هم باب می شود و همه به یاد من آه می کشند که "خزنده راست می گفت". خودشان را نمی گویند که رنگ می نویسند night blue. متوسل به ویکیپدیا شدم تا ثابت کنم آبی نفتی می شود navy blue نه night blue. فکر می کنم اوباما پای اسم و فامیل امشب ما می نشست، اعلام جنگ می کرد


امضاء: خزنده ی کارآفرین  

روز 261: کرم 3-1 و یک داستان کوتاه دیگر

- یعنی به شرفشان قسم خورده اند دو تا ست ببازند، بعدی را بترکانند، آخری را هم بزنند در و دیوار تا بازی 3-1 تمام بشود. مرض! یا 3-0 ببازید یا حداقل یک امتیاز بگیرید.



- حوصله اش را ندارم! کاش این کار دستگاه لعنتی را نمی گرفتم اصلا. اصولا سه نوع مواجهه با مسائل داریم که دوتایش به هیچ کجا نمی رسد و یکی از آنها مواجهه ی معقول و مفید است. اولین حالت این است که مساله را ول کنیم و بزنیم توی سر کسی که خودش دچار مساله شده است. "مگه بهت نگفتم فلان کار رو نکن" یا "من که بهت گفتم" یا "می مردی اگه ..." یا "چرا این کار رو کردی..." حالت دوم این است که کلا اصل موضوع را بیخیال می شویم می رویم مساله ی دیگر را حل می کنیم. همان داستان "و اما افغانستان" حالت سوم و درست برخورد با مسائل این است که با این پیشفرض شروع کنیم:"پیش از این اصلا مهم نیست چه اتفاقی افتاده. از الان با تمام این تفاسیر و اتفاقات این مساله بوجود آمده و حالا باید حلش کرد."


خیر سرم رفته ام از پسرخاله ام کمک بگیرم. می گوید:" این دستگاهو نمی شه اینجوری ساخت. اصلا مدیریت پروژه پس چی؟ هرچی قطعه کمتر بهتر، خرید آماده بیشتر سرعت بیشتر." می گویم خب پسرخاله جان الان من از چی استفاده کنم؟

- اولتراسونیک

- خب سنسورش 500 تومن، دیتالاگرش 800 تومن. از 1 میلیون که زد بالا!

- خب فلومتر

- دقتش پایینه. قیمتش هم از یک میلیون و نیم شروع می شه

- خب راداری

- عزیز من راداری که زیر 5 میلیون پیدا نمی شه... اصلا باور داری که من یک ماه تحقیق کردم در باره ی این دستگاه؟

- اصلا به طرف بگو یا بیشتر از بیست روز طول می کشه یا قیمتش بیشتر از یک میلیون می شه


و بر می گردیم سر نقطه ی اول. و من دوباره توضیح می دهم که طرح پیشنهادی ام را نقشه کرده ام و یکبار جواب داده و فقط نیاز به یک اصلاح داشته. و باز هم می گویم حالا بیخیال اولتراسونیک و راداری بشو و بیا این قطعات را نگاه کن ببین قیمتش چجوری است. و دوباره می گوید:


- اگه سنسور اولتراسونیک بخریم دیتالاگرش رو می شه درست کرد

- بخدا بلد نیستم پسرخاله

- یا مثلا از وب کم استفاده کنیم. با یه کد پردازش تصویر. قیمتش 200 تومن بیشتر نمی شه

- خب شما بلدید؟

- نه ولی می تونی یک ماهه یاد بگیری


و من باز یک دستی به سر و صورتم می کشم و نفس عمیقی می کشم و می گویم: بیست روز وقت، و 1 میلیون بودجه... آخر سر هم وقتی بر می گردم می گویم همان کاری را می کنم که از اول کردم. فعلا بودجه را نمی گیرم و می روم سیر تا پیاز ماجرا را با تمام دیتا شیت ها می ریزم جلوی مشتری و می گویم اگر راضی است همین فردا خریدش را انجام بدهم. من یک مدیر برنامه می خواهم برای سر و کله زدن های مالی و زمانبندی پروژه! خودم اصلا توانایی اش را ندارم


امضاء: خزنده ی فلج  

روز 260: پدیده ی نسبیت لا ویدا لوکا

زندگی دیوانه وار، یا به بیان شاعرانه ی جیبسی های کلاه ده گالونی بر سر La vida loca ، از آن چیزهاست که خیلی راحت می شود در باره اش یک چند ساعتی سخنرانی کرد و مردم را سر کار گذاشت. همین کاری که پپسی با live the moment اش می کند و همه جامه بر کنند که "در لحظه زندگی کن"



البته این ویدا لوکایی که چند سالی می شود روی بورس آمده معنای در لحظه زندگی کردن را نمی دهد. زندگی دیوانه وار عبارت است از انجام دادن هر کاری که باعث می شود cool جلوه کنی و کلی کیفش را ببری، ولی بخاطر ملاحظات اخلاقی یا عرفی یا احتمالا برای ما ملاحظات شرعی و گشت ارشادی هر کسی جرات انجامش را ندارد. "واو...! چقدر کول! خوشمان آمد. ما هم برویم ماشین منفجر کنیم و توی میدان شهر بزنیم و برقصیم!" ماجرا اینجاست که اگر یک کمی از سطح هورمون های شادی بخش بالا بیاییم، و زیاد هم نخواهیم به سقراط و افلاطون بچسبیم، این وسط ها می توانیم بگوییم که: دیوانه بازی زندگی هر کسی مثل مال بغل دستی اش نیست. همه قرار نیست بروند بانجی جامپینگ یا از سوپرمارکت برای تفریح دزدی کنند و شبش هم بروند یک چیزی دود کنند بروند هوا. نمونه ی بارز یک ویدا لوکای کاملا شخصی و منحصر به فرد را "گرگوری هاوس" سریال House MD نشانمان می دهد. نوابغ مثل نابغه ها دیوانه بازی در می آورند. کاریش هم نمی شود کرد


دوباره بر می گردیم به همان بحث "تظاهر کن تا اتفاق بی افتد". من چندان مخالف زندگی دیوانه وار نیستم. درست است زیاد حوصله ی تغییر را ندارم. ولی مشکلم با "تغییر است" نه "شرایط بحرانی و دیوانه وار". برای همین می گویم شاید بهتر باشد به جای آنارشی بازی در آوردن یا از سر و کول هم بالا رفتن، زندگی دیوانه وارمان را روی یک هدف نشدنی ولی ارزشمند تنظیم کنیم. هدفی که دنبالش رفتن دیوانه بازی است. مثل همین دکتر هاوس که با بیماری ها سر جان بیمارانش قمار می کند!


امضاء: خزنده ی قمارباز