بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 329: چکه ی قطرات آب، به نیابت از زمان

دست به سطح خاک گرفته ی زندگی می کشم و ذرات گرد و غبار را آرام میان انگشتان شست و سبابه لمس می کنم. نگاهش می کنم... انگشتانم را نگاه می کنم و سطح خاک گرفته ی زندگی را. زمان بار دیگر نشان داد که هیچ راه فراری ندارم. بار دیگر شکست خوردم... و بار دیگر رویم را فقط برای یک لحظه برگرداندم و تکه ای دیگر، از دنیای بیرون، از جایی که به من تعلق ندارد، و من هم به آن نیز، آمد و نشست روی تنم. و من سنگین تر شدم... نمی خواستم. به زمان گفتم که نمی گذارم یکبار دیگر اتفاق بیافتد. نمی گذارم یکبار دیگر دغدغه ی چیزی را داشته باشم که فرسنگ ها از من دور است. نمی خواهم چیزی را در اختیار داشته باشم که مال من نیست. می خواهم توشه ام را سبک نگه دارم تا پیاده روی عذاب آور زندگی را تحمل کنم... و من ادعا دارم که تو را شکست می دهم! به زمان گفتم که: من چشمم را خواهم بست. احساسم را هم کور خواهم کرد... و پالتویم را محکم تر دور خودم خواهم پیچید، و کلاهم را سفت خواهم چسبید، گوشه ی چشمی به راهزنان خواهم داشت، و انگشتی به اسلحه ی کمری ام، تا مبادا از دزدی فرصت هایم در روز روشن غافل بمانم. به زمان گفتم که: من انسانم، و تفکر می کنم، عبرت می گیرم و می آموزم... تو 10 بار مرا شکست دادی، اما بار یازدهمی در کار نخواهد بود. به زمان گفتم که: من راهم را آموخته ام. شاید پایم به سنگ تازه ای گیر بکند، اما ناشیانه سر موانعی که می شناسمشان سکندری نمی خورم. من می گفتم و جوابی نمی شنیدم. رو به دیوار سیاه گفتم و با خودم عهد بستم که از این به بعد، هر ثانیه مثل همین الان حواس جمع باشم. جوابی نمی شنیدم و خودم را صخره ای بزرگتر از هر چیز دیگر در این دنیا تصور کردم. زمان اما یک حرامزاده ی آرام و خونسرد است. باز هم مثل همیشه آرام ماند. و تیک تیک تیک... هر ثانیه یک قطره چکید. و من بوم بوم بوم... هر قدم خود را محکم تر از قبل حس کردم. اما باز هم گیر حقه ی قدیمی اش افتادم: گذری آرام تر از حرکت بی هدف برگی روی سطح آب راکد یک دریاچه. "عادت" آمد و آمد و نزدیک شد، دهانش را باز کرد و مرا بلعید... و من باز هم گرفتار زمان شدم. گرفتار تمام اپسیلونی های بی خطر که بعد از یک مدت، روی هم جمع می شوند و لنگر می شوند و تو را با خودشان می کشند پایین. گرفتار تمام اتفاقاتی که وقتی رخ نشان می دهند، با خودت می گویی:"این که مرا از مسیرم دور نخواهد کرد" . گرفتار دانه های شن که آمدند و بار دیگر چسبیدند به تنم و هر ثانیه به اندازه ی وزن یک دانه شن سنگین ترم کردند، تا جایی که شدم یک مجسمه ی شنی، و دیگر نتوانستم جنب بخورم.


می گذارد یکی دو روزی آن تو بمانی و زجر بکشی. من را هم توی این برزخ گذاشت. زمان را می گویم! تا یکی دو روز بعد از شکست خوردنت رهایت نمی کند. و تو هم مثل من خواهی گفت: ایندفعه کارم ساخته ست. اما کم کم در زندان را باز می کند و می گذارد بیایی بیرون. حتی می گذارد فرار کنی! بعضی ها از این بازی وحشیانه خسته می شوند و دیگر بیرون نمی آیند. و تا آخر عمر توی زندانی که درش باز است، زندانی می مانند. ولی بعضی ها می آیند بیرون. کتشان را می تکانند و انگشتی هم حواله ی زمان می کنند و به خودشان قول می دهند که بار دیگر گرفتار آن نشوند. من اینبار هم آمدم بیرون. کتم را تکاندم، انگشتم را حواله اش کردم، یقه ام را بالا دادم، یک سیگار به لب گرفتم، روشنش کردم و با اخم های در هم رفته و غرور شکسته رویم را برگرداندم. او با همان لبخند آرام تنفر برانگیزش به چارچوب زندان تکیه داده، خوب می داند که من در آستانه ی راه اصلی زندگی ام هستم، و دوست دارد با من بازی کند. پس یک بار دیگر من را به خودم آورد تا زیاد از مسیر دور نشوم. تا خودم را باز محکم حس کنم، و برایم یک دام دیگر پهن کند و منتظر باشد زمین بخورم. ولی من اینبار گرفتارش نمی شوم! بار دیگر 2 سال آینده را به خودم یادآوری می کنم، به خودم قول می دهم بار دوازدهمی در کار نخواهد بود. من دیگر تنها و تنها راه شکار کردنش را می شناسم. ای زمان... اگر پشت گوشت را دیدی، من را هم در دام لنگر "عادات" خواهی دید! این بار می خواهم به تو نشان بدهم که یک خزنده، چقدر می تواند محکم باشد. و بی رحم... حتی بی رحم تر از تو! زمان لعنتی! وعده ی ما 2 سال دیگر، درست دو سال دیگر همینجا... و من به تو نشان خواهم داد که اراده یعنی چه.


امضاء: خزنده ی جنگجو  

روز 328: پیچک

آسانسور ها خراب بودند. زنگ زدم بهش گفتم بماند پایین، الکی نیاید بالا، برویم که من به کارهای تسویه حسابم در کتابخانه ی مرکزی هم برسم. آخر دیشب ساعت 11 هم زنگ زده بود نیم ساعت داد و بیداد که روانی شدم از دست همه! باید یک ساعتی فردا صحبت کنیم... خیلی خب! طول دانشگاه را طی کردیم و کردیم تا رسیدیم به دکه ی ضلع غربی زمین چمن. یک چایی، دو تا لیوان، و یک های بای... درست مثل 9-10 ماه پیش، زمانی که می آمدیم کتابخانه مرکزی که کنکور بخوانیم. یک ساعت و نیم شکنجه می دادیم خودمان را روی کتاب و وقتی نوبت به تایم استراحت می رسید، فلاسک و لیوان، سیگار و فندکمان را بر می داشتیم و می خزیدیم توی پله اضطراری ها. چون "بیرون سرده"... آنوقت شروع می کردیم از همه چیز حرف زدن. حرف می زدیم و نتیجه شد خیلی از افکاری که الان و در این لحظه سر پا نگهم داشته است و به من انرژی تلاش کردن می دهد. حرف می زدیم و به ساعتمان نگاه می کردیم و وقتی نیم ساعت تمام می شد، بر می گشتیم سر میز و باز هم کتاب را باز می کردیم.


امروز همان پله ها را بالا رفتیم، از همان آب خوری آب جوشمان را ریختیم، همان درب اضطراری را باز کردیم و روی همان پله ها نشستیم. من باز هم دو سه پله بالاتر نشستم و چایی را زدم توی لیوان و های بای را باز کردم. فندک و گوشی را از توی جیبم در آوردم و انداختم روی کیف و باز شروع کردیم به حرف زدن. اما این دفعه نه قرار بود دیرمان بشود، نه بیرون هوا سرد بود...


امروز بحث جالب تر و البته جدی تری داشتیم. از مغزهایی می گفتیم که بدون تکیه زدن به چیزی مقدس و بی قید و شرط، نمی توانند بالا بروند. می گفت از ماهیت دین خوشش نمی آید چون تویش بندگی حرف اول و آخر را می زند، ولی حالا می بیند کسانی هستند که یک روز از یک دین جدا می شوند و تا فردا می روند دور یک نفر دیگر می پیچند. و می گفت که حداقل ادیان آسمانی شرف دارند! آدم خیالش راحت است که به کسی تکیه زده که 1 میلیارد و نیم دیگر هم بهش تکیه کرده اند، و کسی هست که توی 1500 سال امتحانش را به هر کیفیتی پس داده، و بدش می آید وقتی می بیند کسی بخاطر 2 جمله اعتقاداتش را کنار می گذارد... و می گفت حاضر است خودش تفنگ بردارد برود همه ی طرفداران عرفان های نو ظهور را به نیابت از دستگاه رسمی قضایی از دم تیغ بگذراند! من هم تاییدش کردم که مغزی که 20-30 سال تکیه می کند، اگر زیرش را خالی کنی، می افتد روی یک چیز دیگر... و به یادش آوردم که اگر هم او الان به دینی اعتقاد ندارد، توی 5 سال اعتقاداتش تغییر کرده نه توی 5 ساعت. و او هم گفت که از مغزهای شل و بی منطق متنفر است، و من هم گفتم که باید یک رهبر فاشیست تمام عیار بشود، و من هم ازش حمایت می کنم! و گفتیم و گفتیم و شارژ شدیم.


نکته ای در بحث و گفتگو راجع به هر چیز وجود دارد، و آن هم توانایی برای قدم برداشتن بدون عصاست. اگر راجع به چیزی حرف می زنیم، و بیشتر از 10 جمله نظر مخالف را نمی توانیم بشنویم، احیانا بخاطر این است که اعتقاداتمان هنوز واکر به دست این طرف و آنطرف می شلد. اگر نمی توانیم خط بحث را بیشتر از نیم ساعت دنبال کنیم، یعنی تحمل سنجیدن و سنجیده شدن را نداریم. مهم نیست چه اعتقادی داریم، شاید مهم این است که پیچک ِ حرفهایی که به عادت ِ شنیدن متوالی قبولشان داریم نباشیم. هر چه باشد، کیفیت زندگی به توانایی حل مساله هایمان است. و بعید می دانم همیشه کسی کنارمان باشد که کمکمان کند این مساله ها را حل کنیم.


امضاء: خزنده ی نیمچه مستقل  

تعارف 86: کنسرتوی شماره یک - یوهان برامس

وقتی از "جرات" در موسیقی صحبت می کنم، از چه صحبت می کنم؟! یک موردش قطعا برامس هست... برامس یک جورهایی در دوره ی خودش شوپن آثار سمفونیک به حساب می آید به نظر من. امواج غیر قابل پیش بینی نت ها (که اصلا هم آزار دهنده نیست) لحظه ای قطع نمی شود. در لحظه ای که سکوت می خواهد جایش را در گوش پیدا کند، شلیک استرینگ ها آن را به هم می زند، و لحظه ای که شنونده دارد زیر بار سنگین نت له می شود، لطافت پیانو آرامش را دوباره به کار اضافه می کند. برامس از این نظر چیزی از بتهوون کم ندارد!



Concerto no.1-1

روز 327: سپرده ی کُمُدی

امروز در ادامه ی طی کردن فرآیند فارغ التحصیلی، گفتم زودتر کمدم را خالی کنم و کلیدش را ببرم تحویل بدهم. سه چهار هفته قبل البته خورد خورد کتاب ها را برداشته بودم، مانده بود یک سری خرت و پرت که باید دست می کردم توی حلقوم کمد و درشان می آوردم. آخر کمد من توی ارتفاع حدود 180 سانتی متری از زمین و به عنوان آخرین ردیف کمدهای راهرو هست، و من خیلی ساده نمی توانم درونش را دید بزنم.


خلاصه درش را باز کردم و محتویاتش را خالی کردم توی یک پلاستیک بزرگ در سایز جسد آدم، و رفتم نشستم روی صندلی تا تک تک وسایل پس انداز شده توی این چهار پنج سال را وارسی کنم. دیگر حرف "نوستالژی" برانگیخته را نمی زنم که خودتان می دانید چه حسی دارد گشتن توی وسایل 5 سال پیش. صرفا می پردازم به هر شیئ، و تاریخچه ی حضورش در کمد اینجانب


1- کمربند: یادم نمی آید چه موقع، ولی فکر کنم یک ارتباطی با عروسی ای چیزی داشت که من از دانشگاه مستقیم رفتم تالار و توی این تعویض لباس ها، کمربندم جا ماند

2- چتر: از این جمع و جور ها که خیلی بی ریخت هست. اسکلتش هم به طور کل لت و پار شده بود. به قول دوستم تبلیغ بانک ملت بود: چترت رو برعکس کن... مقعر شده بود به جای محدب. این چتر مال ترم ششم بود قشنگ یادم هست. یعنی ترم رستاخیز خزنده، بعد از یک دوره ی افتضاح

3- اسپری رنگ سیاه: برای مسابقات rubber car ترم دوم. هم تیمی هایم نیامدند و من هم وقت نکردم ماشین را رنگ بزنم. خشک و خالی بردم برای مسابقه. هیچ مقامی نیاوردیم، ولی 2 نمره اضافه در درس دینامیک گرفتیم. از همان استادی که حالا دارم توی آزمایشگاهش کار می کنم! آن هم بعد از 4 سال

4- تعداد زیادی قطعات برش خورده ی موتور ماتیز: یادگار پروژه ی شکست خورده ی کارآموزی که به آخر نرسید. مقطع زدن موتور و درست کردن ماکت... همه ی کارهایش را کردیم انصافا ولی امکانات فراهم نبود

5- ماشین حساب: والا پشتش برچسب اموال شهرداری خورده بود ولی دوستم گفت که مال خودش هست. تحویلش دادم به صاحبش

6- لباس کار: روغنی و خاکی و کثیف، برای کارگاه های ماشین ابزار، ریخته گری، اتومکانیک و جوش و ورق

7- یک دسته کاغذ: با نوشته های بسیار جالب از این جانب! که بعد از خواندنش کاملا ریز ریز شده (ابعاد حدودا 5 میل در 5 میل) و دور ریخته شد

8- کتاب سیستم های تهویه مطبوع: یادگار ترم ششم

9- دوتا خودکار: خشک نشده بود!

10- ماگ سبز رنگ بزرگ با طرح دانه های قهوه و عبارت "espresso": این خیلی بار نوستالژیایی اش قوی بود! به یاد دو سه ترمی که به جای ناهار، نسکافه می خوردیم، بعد از ظهر ها وینستون قرمز می کشیدیم و شب ها هم توی تاریکی مسیر "مور نعنایی" و مادوکس

11- خط کش 50 سانتی فلزی: این خیلی داستان باحالی دارد. سر امتحان دینامیک ماشین بود که به خط کش نیاز داشتیم. شبش به خط کش 30 سانتی ام نگاه کردم و دیدم ای دل غافل! اینکه مقیاس اینچی هست! هیچی... فردایش رفتم خط کش سی سانتی بخرم و نداشت، مجبور شدم بزرگترش یعنی 50 سانتی بخرم. وسط امتحان آمدم خط کش را استفاده کنم دیدم این یکی هم اینچی هست... بعد از 10 ثانیه عرق سرد، خط کش را آن وری کردم و دیدم روی دیگرش مقیاس سانتی متر هم دارد... بدون هیچ حرف و حرکت اضافه به امتحان دادن ادامه دادم، و شبش هم رفتم خانه خط کش سی سانتی ام را نگاه کردم که آن هم یک طرف دیگرش سانتی متر بود. و من نه تنها شب امتحان حواسم نبود که هر خط کشی هر دو مقیاس را دارد، بلکه حتی شانسم نگرفت آنطرفش را نگاه کنم... خط کش 50 سانتی متری هم از همان روز ماند توی کمد

12- کلی روزنامه: باطله، به عنوان کاور قطعات موتور ماشین فوق الذکر

13- یک جعبه ی حلبی بدون در: شاهکار من در کارگاه ورقکاری. به عنوان زیرسیگاری استفاده می کردیم ازش تا تمدن را تجربه کنیم


و همه اش خالی شد.

امضاء: خزنده ی ووپی  

روز 326: باران گل می بارد، یا چگونه شهریور فهمید که وقت رفتن است

همانطور که من می پذیرم تابستان فصل بدی هم نیست، شما هم بپذیرید که سه ماه, برایش خیلی زیاد است! 10-20 روز مسافرت، یکی دو هفته هم خواب، یک ماه هندوانه و خربزه و انگور... اینها همه اش توی 1 ماه جمع می شود. این یعنی باید 2 ماه بیشتر گرما و خاک بخوریم. سه ماه برایش خیلی زیاد هست. نیست؟


تصور کنید توی شهر کثیفی مثل تهران، با همه ی ماشین های قراضه اش, و گرد و خاک خیابان هایش و پشه های سفیدش، یکدفعه طوفان بگیرد و همه چیز برود روی هوا. پوست چیپس و پفک و پاکت های خالی آبمیوه بی افتد توی لوپ چرخش هوا و از این طرف و آن طرف صدای کنده شدن ورق های فلزی از دیوار و سقف بیاید... بعدش هم شروع کند باران باریدن. و با توجه به وضعیتی که برایتان توضیح دادم، باران خنک، شفاف و تازه ای نخواهد بود. بهتر است اسمش را بگذارم گِل. گل ببارد و بعد از نیم ساعت باریدن، هوا همچنان غبارآلود باشد. باران ببارد آنقدر که برف پاک کن را بزنی روی دور تند، ولی باز هم وقتی باران قطع می شود، ماشین ها بشوند عین کامیون های گل مالی شده ی جنگ... سه ماه برایش خیلی زیاد هست. نیست؟ سه ماه ترک خشک بی آبی روی تن شهر، و کثافتی که از سر و روی آدم هایش بالا می رود. و درخت های بی آبی که از زور شته و موجودات ناشناخته عین پارک ژوراسیک شده. حالا خدا را شکر که شهریور کمی تکانی به خودش داد که برود، مثل این مهمان های سمج که شب اول از تو شلوار راحتی می خواهند، و روز دوم حوله ی تمیز، و روز سوم می روند برای خودشان مسواک می خرند، و بعد از یک هفته لطف می کنند کم کم بلند بشوند بروند. زیاد نیست؟! خدا رحم اهوازی ها بکند. دیشب یک ساعت از حال و روز این چند ماهشان را تجربه کردم!


این روزها می توانم با تقریب خوبی بگویم زنده به گور شده ام. وقتی خانه نشسته ام، توی خاک بنایی حمام و سرویس بهداشتی شنا می کنم، بیرون هم که می آیم این وضعیت است. پوستم یکی دو روز با پوست کرگدن فاصله دارد. ولی موهایم به پشم گوسفند رسیده. این اطمینان را می توانم بدهم. اما... اما دیشب برایم شب خوبی بود. بعد از یک سال و سه ماه officially ماجراجویی های من شروع شد. البته من عین هفت ماهه ها زودتر دانشگاه قبولی ام را پیش بینی کردم و دست به کار شدم. ولی خب همیشه یک گوشه ی فکرم "اگه نشه؟" جا خوش کرده بود. بهترین اس ام اس این چند ماه را دوستم به من داد:"مونگول... بالاخره رسیدی ب روزایی ک منتظرش بودی" البته عبارت مونگول به اس ام اس قبلی من اشاره دارد. اصل کاری جمله ی بعدی اش هست. بله... بالاخره رسیدم به همین روزها. برایم شیرین تر شد وقتی All ends well آلتربریج را داشتم گوش می کردم. از دور که نگاه می کردم، این نقطه برایم یکجور نقطه ی پایان هم بود. نه که فکر کنم کارم دیگر تمام می شود، ولی فکر می کردم قرار است به قله رسیدنی را حس کنم، هر چند برای چند ثانیه... ولی الان که اینجا هستم می بینم "شروع" تر از این نقطه توی زندگی ام سراغ نداشته ام. خوشحال تر از آنی هستم که فکرش را می کردم. ولی بیشتر هیجان زده برای شروع هستم؛ یا بهتر بگویم برای ادامه


امضاء: خزنده ی خاکی