بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 328: پیچک

آسانسور ها خراب بودند. زنگ زدم بهش گفتم بماند پایین، الکی نیاید بالا، برویم که من به کارهای تسویه حسابم در کتابخانه ی مرکزی هم برسم. آخر دیشب ساعت 11 هم زنگ زده بود نیم ساعت داد و بیداد که روانی شدم از دست همه! باید یک ساعتی فردا صحبت کنیم... خیلی خب! طول دانشگاه را طی کردیم و کردیم تا رسیدیم به دکه ی ضلع غربی زمین چمن. یک چایی، دو تا لیوان، و یک های بای... درست مثل 9-10 ماه پیش، زمانی که می آمدیم کتابخانه مرکزی که کنکور بخوانیم. یک ساعت و نیم شکنجه می دادیم خودمان را روی کتاب و وقتی نوبت به تایم استراحت می رسید، فلاسک و لیوان، سیگار و فندکمان را بر می داشتیم و می خزیدیم توی پله اضطراری ها. چون "بیرون سرده"... آنوقت شروع می کردیم از همه چیز حرف زدن. حرف می زدیم و نتیجه شد خیلی از افکاری که الان و در این لحظه سر پا نگهم داشته است و به من انرژی تلاش کردن می دهد. حرف می زدیم و به ساعتمان نگاه می کردیم و وقتی نیم ساعت تمام می شد، بر می گشتیم سر میز و باز هم کتاب را باز می کردیم.


امروز همان پله ها را بالا رفتیم، از همان آب خوری آب جوشمان را ریختیم، همان درب اضطراری را باز کردیم و روی همان پله ها نشستیم. من باز هم دو سه پله بالاتر نشستم و چایی را زدم توی لیوان و های بای را باز کردم. فندک و گوشی را از توی جیبم در آوردم و انداختم روی کیف و باز شروع کردیم به حرف زدن. اما این دفعه نه قرار بود دیرمان بشود، نه بیرون هوا سرد بود...


امروز بحث جالب تر و البته جدی تری داشتیم. از مغزهایی می گفتیم که بدون تکیه زدن به چیزی مقدس و بی قید و شرط، نمی توانند بالا بروند. می گفت از ماهیت دین خوشش نمی آید چون تویش بندگی حرف اول و آخر را می زند، ولی حالا می بیند کسانی هستند که یک روز از یک دین جدا می شوند و تا فردا می روند دور یک نفر دیگر می پیچند. و می گفت که حداقل ادیان آسمانی شرف دارند! آدم خیالش راحت است که به کسی تکیه زده که 1 میلیارد و نیم دیگر هم بهش تکیه کرده اند، و کسی هست که توی 1500 سال امتحانش را به هر کیفیتی پس داده، و بدش می آید وقتی می بیند کسی بخاطر 2 جمله اعتقاداتش را کنار می گذارد... و می گفت حاضر است خودش تفنگ بردارد برود همه ی طرفداران عرفان های نو ظهور را به نیابت از دستگاه رسمی قضایی از دم تیغ بگذراند! من هم تاییدش کردم که مغزی که 20-30 سال تکیه می کند، اگر زیرش را خالی کنی، می افتد روی یک چیز دیگر... و به یادش آوردم که اگر هم او الان به دینی اعتقاد ندارد، توی 5 سال اعتقاداتش تغییر کرده نه توی 5 ساعت. و او هم گفت که از مغزهای شل و بی منطق متنفر است، و من هم گفتم که باید یک رهبر فاشیست تمام عیار بشود، و من هم ازش حمایت می کنم! و گفتیم و گفتیم و شارژ شدیم.


نکته ای در بحث و گفتگو راجع به هر چیز وجود دارد، و آن هم توانایی برای قدم برداشتن بدون عصاست. اگر راجع به چیزی حرف می زنیم، و بیشتر از 10 جمله نظر مخالف را نمی توانیم بشنویم، احیانا بخاطر این است که اعتقاداتمان هنوز واکر به دست این طرف و آنطرف می شلد. اگر نمی توانیم خط بحث را بیشتر از نیم ساعت دنبال کنیم، یعنی تحمل سنجیدن و سنجیده شدن را نداریم. مهم نیست چه اعتقادی داریم، شاید مهم این است که پیچک ِ حرفهایی که به عادت ِ شنیدن متوالی قبولشان داریم نباشیم. هر چه باشد، کیفیت زندگی به توانایی حل مساله هایمان است. و بعید می دانم همیشه کسی کنارمان باشد که کمکمان کند این مساله ها را حل کنیم.


امضاء: خزنده ی نیمچه مستقل  

تعارف 86: کنسرتوی شماره یک - یوهان برامس

وقتی از "جرات" در موسیقی صحبت می کنم، از چه صحبت می کنم؟! یک موردش قطعا برامس هست... برامس یک جورهایی در دوره ی خودش شوپن آثار سمفونیک به حساب می آید به نظر من. امواج غیر قابل پیش بینی نت ها (که اصلا هم آزار دهنده نیست) لحظه ای قطع نمی شود. در لحظه ای که سکوت می خواهد جایش را در گوش پیدا کند، شلیک استرینگ ها آن را به هم می زند، و لحظه ای که شنونده دارد زیر بار سنگین نت له می شود، لطافت پیانو آرامش را دوباره به کار اضافه می کند. برامس از این نظر چیزی از بتهوون کم ندارد!



Concerto no.1-1

روز 327: سپرده ی کُمُدی

امروز در ادامه ی طی کردن فرآیند فارغ التحصیلی، گفتم زودتر کمدم را خالی کنم و کلیدش را ببرم تحویل بدهم. سه چهار هفته قبل البته خورد خورد کتاب ها را برداشته بودم، مانده بود یک سری خرت و پرت که باید دست می کردم توی حلقوم کمد و درشان می آوردم. آخر کمد من توی ارتفاع حدود 180 سانتی متری از زمین و به عنوان آخرین ردیف کمدهای راهرو هست، و من خیلی ساده نمی توانم درونش را دید بزنم.


خلاصه درش را باز کردم و محتویاتش را خالی کردم توی یک پلاستیک بزرگ در سایز جسد آدم، و رفتم نشستم روی صندلی تا تک تک وسایل پس انداز شده توی این چهار پنج سال را وارسی کنم. دیگر حرف "نوستالژی" برانگیخته را نمی زنم که خودتان می دانید چه حسی دارد گشتن توی وسایل 5 سال پیش. صرفا می پردازم به هر شیئ، و تاریخچه ی حضورش در کمد اینجانب


1- کمربند: یادم نمی آید چه موقع، ولی فکر کنم یک ارتباطی با عروسی ای چیزی داشت که من از دانشگاه مستقیم رفتم تالار و توی این تعویض لباس ها، کمربندم جا ماند

2- چتر: از این جمع و جور ها که خیلی بی ریخت هست. اسکلتش هم به طور کل لت و پار شده بود. به قول دوستم تبلیغ بانک ملت بود: چترت رو برعکس کن... مقعر شده بود به جای محدب. این چتر مال ترم ششم بود قشنگ یادم هست. یعنی ترم رستاخیز خزنده، بعد از یک دوره ی افتضاح

3- اسپری رنگ سیاه: برای مسابقات rubber car ترم دوم. هم تیمی هایم نیامدند و من هم وقت نکردم ماشین را رنگ بزنم. خشک و خالی بردم برای مسابقه. هیچ مقامی نیاوردیم، ولی 2 نمره اضافه در درس دینامیک گرفتیم. از همان استادی که حالا دارم توی آزمایشگاهش کار می کنم! آن هم بعد از 4 سال

4- تعداد زیادی قطعات برش خورده ی موتور ماتیز: یادگار پروژه ی شکست خورده ی کارآموزی که به آخر نرسید. مقطع زدن موتور و درست کردن ماکت... همه ی کارهایش را کردیم انصافا ولی امکانات فراهم نبود

5- ماشین حساب: والا پشتش برچسب اموال شهرداری خورده بود ولی دوستم گفت که مال خودش هست. تحویلش دادم به صاحبش

6- لباس کار: روغنی و خاکی و کثیف، برای کارگاه های ماشین ابزار، ریخته گری، اتومکانیک و جوش و ورق

7- یک دسته کاغذ: با نوشته های بسیار جالب از این جانب! که بعد از خواندنش کاملا ریز ریز شده (ابعاد حدودا 5 میل در 5 میل) و دور ریخته شد

8- کتاب سیستم های تهویه مطبوع: یادگار ترم ششم

9- دوتا خودکار: خشک نشده بود!

10- ماگ سبز رنگ بزرگ با طرح دانه های قهوه و عبارت "espresso": این خیلی بار نوستالژیایی اش قوی بود! به یاد دو سه ترمی که به جای ناهار، نسکافه می خوردیم، بعد از ظهر ها وینستون قرمز می کشیدیم و شب ها هم توی تاریکی مسیر "مور نعنایی" و مادوکس

11- خط کش 50 سانتی فلزی: این خیلی داستان باحالی دارد. سر امتحان دینامیک ماشین بود که به خط کش نیاز داشتیم. شبش به خط کش 30 سانتی ام نگاه کردم و دیدم ای دل غافل! اینکه مقیاس اینچی هست! هیچی... فردایش رفتم خط کش سی سانتی بخرم و نداشت، مجبور شدم بزرگترش یعنی 50 سانتی بخرم. وسط امتحان آمدم خط کش را استفاده کنم دیدم این یکی هم اینچی هست... بعد از 10 ثانیه عرق سرد، خط کش را آن وری کردم و دیدم روی دیگرش مقیاس سانتی متر هم دارد... بدون هیچ حرف و حرکت اضافه به امتحان دادن ادامه دادم، و شبش هم رفتم خانه خط کش سی سانتی ام را نگاه کردم که آن هم یک طرف دیگرش سانتی متر بود. و من نه تنها شب امتحان حواسم نبود که هر خط کشی هر دو مقیاس را دارد، بلکه حتی شانسم نگرفت آنطرفش را نگاه کنم... خط کش 50 سانتی متری هم از همان روز ماند توی کمد

12- کلی روزنامه: باطله، به عنوان کاور قطعات موتور ماشین فوق الذکر

13- یک جعبه ی حلبی بدون در: شاهکار من در کارگاه ورقکاری. به عنوان زیرسیگاری استفاده می کردیم ازش تا تمدن را تجربه کنیم


و همه اش خالی شد.

امضاء: خزنده ی ووپی  

روز 326: باران گل می بارد، یا چگونه شهریور فهمید که وقت رفتن است

همانطور که من می پذیرم تابستان فصل بدی هم نیست، شما هم بپذیرید که سه ماه, برایش خیلی زیاد است! 10-20 روز مسافرت، یکی دو هفته هم خواب، یک ماه هندوانه و خربزه و انگور... اینها همه اش توی 1 ماه جمع می شود. این یعنی باید 2 ماه بیشتر گرما و خاک بخوریم. سه ماه برایش خیلی زیاد هست. نیست؟


تصور کنید توی شهر کثیفی مثل تهران، با همه ی ماشین های قراضه اش, و گرد و خاک خیابان هایش و پشه های سفیدش، یکدفعه طوفان بگیرد و همه چیز برود روی هوا. پوست چیپس و پفک و پاکت های خالی آبمیوه بی افتد توی لوپ چرخش هوا و از این طرف و آن طرف صدای کنده شدن ورق های فلزی از دیوار و سقف بیاید... بعدش هم شروع کند باران باریدن. و با توجه به وضعیتی که برایتان توضیح دادم، باران خنک، شفاف و تازه ای نخواهد بود. بهتر است اسمش را بگذارم گِل. گل ببارد و بعد از نیم ساعت باریدن، هوا همچنان غبارآلود باشد. باران ببارد آنقدر که برف پاک کن را بزنی روی دور تند، ولی باز هم وقتی باران قطع می شود، ماشین ها بشوند عین کامیون های گل مالی شده ی جنگ... سه ماه برایش خیلی زیاد هست. نیست؟ سه ماه ترک خشک بی آبی روی تن شهر، و کثافتی که از سر و روی آدم هایش بالا می رود. و درخت های بی آبی که از زور شته و موجودات ناشناخته عین پارک ژوراسیک شده. حالا خدا را شکر که شهریور کمی تکانی به خودش داد که برود، مثل این مهمان های سمج که شب اول از تو شلوار راحتی می خواهند، و روز دوم حوله ی تمیز، و روز سوم می روند برای خودشان مسواک می خرند، و بعد از یک هفته لطف می کنند کم کم بلند بشوند بروند. زیاد نیست؟! خدا رحم اهوازی ها بکند. دیشب یک ساعت از حال و روز این چند ماهشان را تجربه کردم!


این روزها می توانم با تقریب خوبی بگویم زنده به گور شده ام. وقتی خانه نشسته ام، توی خاک بنایی حمام و سرویس بهداشتی شنا می کنم، بیرون هم که می آیم این وضعیت است. پوستم یکی دو روز با پوست کرگدن فاصله دارد. ولی موهایم به پشم گوسفند رسیده. این اطمینان را می توانم بدهم. اما... اما دیشب برایم شب خوبی بود. بعد از یک سال و سه ماه officially ماجراجویی های من شروع شد. البته من عین هفت ماهه ها زودتر دانشگاه قبولی ام را پیش بینی کردم و دست به کار شدم. ولی خب همیشه یک گوشه ی فکرم "اگه نشه؟" جا خوش کرده بود. بهترین اس ام اس این چند ماه را دوستم به من داد:"مونگول... بالاخره رسیدی ب روزایی ک منتظرش بودی" البته عبارت مونگول به اس ام اس قبلی من اشاره دارد. اصل کاری جمله ی بعدی اش هست. بله... بالاخره رسیدم به همین روزها. برایم شیرین تر شد وقتی All ends well آلتربریج را داشتم گوش می کردم. از دور که نگاه می کردم، این نقطه برایم یکجور نقطه ی پایان هم بود. نه که فکر کنم کارم دیگر تمام می شود، ولی فکر می کردم قرار است به قله رسیدنی را حس کنم، هر چند برای چند ثانیه... ولی الان که اینجا هستم می بینم "شروع" تر از این نقطه توی زندگی ام سراغ نداشته ام. خوشحال تر از آنی هستم که فکرش را می کردم. ولی بیشتر هیجان زده برای شروع هستم؛ یا بهتر بگویم برای ادامه


امضاء: خزنده ی خاکی  

روز 325: هر روز، سورپرایز تر از دیروز

یک رازی را بهتان بگویم. حضور یک دوست خوب می تواند زندگی شما را از 0 به 100 تغییر بدهد (برعکس را هم همه می دانیم). نه... نشد. اینطوری بگویم. حضور یک دوست خوب می تواند جهنم را در یک ثانیه برایتان بکند بهشت... خیلی فانتزی شد! عبارات مناسب حس و حالم را پیدا نمی کنم. این بهتر است: حضور یک دوست خوب ... اصلا یک طور دیگری جمله ام را شروع می کنم:



یک دوست خوب مثل یک شعبده باز است. از آن شعبده باز هایی که وسط تردستی هایش به خودتان می گویید: نکند واقعا دارد جادو می کند؟!! این دوست خوب چوب جادویی اش را می چرخاند و شما را در پنج ثانیه از بدترین وضعیت روحی، به آرام ترین لول ممکن ذهنی می رساند. می چرخاند و شما هر چیزی را که باید برای دقایقی فراموش کنید، فراموش می کنید. این شعبده باز سورپرایز کردن را خوب بلد است. سورپرایز کردن کار ِ اصلی این آدم هاست! مثلا یک بار دیگر چوب جادویی اش را می زند به کلاه و از تویش یک جعبه ی جادویی در می آورد. و توی این جعبه ی جادویی چیزی نهفته هست که خودتان هم فکرش را نمی کنید. فقط مشکل سورپرایز های این طوری این است که زبان آدم بند می آید. بعد نمی توانی تشکر کنی، یا مثل آدم ابراز احساسات کنی. 4 ساعت بعد متوجه می شوی که چه اتفاقی افتاده... مثلا اگر یک کلکسیون 100 سی دی موسیقی کلاسیک، با اجرای امثال اشکنازی و روبنشتاین، با یک دفترچه ی کامل از لیست قطعات موجود را کسی بهتان هدیه بدهد چه کار می کنید؟ تشکر می کنید؟ اگر این کلکسیون را خودش با دستهای خودش جمع کرده باشد چه؟ لکنت نمی گیرید؟!


من یکی از این شعبده باز ها را می شناسم. کسی که باعث می شود فکر کنم که: من هم باید دوست بهتری برای دوستانم باشم. کسی که حرف می زند و من فکر می کنم: چقدر چیز هست که باید بدانم و یاد بگیرم. کسی که تصمیم می گیرد و من فکر می کنم: چقدر تجربه هست که باید کسب کنم! من مشخصا هیچ وقت تعریف کسی را نمی کنم. چون احساس می کنم تعریف کردن، ذهن طرف را روی بهتر شدن می بندد. ولی این یک مورد را باید تعریف می کردم! توی گلویم مانده بود... خیالم هم راحت هست که همچین آدمی قرار نیست تحت تاثیر تعریف های من قرار بگیرد. حالا این فقط تعریف دیشب بود. شبهای قبل و شبهای قبلتر و شبهای قبل تر ترش را فعلا تعریف نمی کنم. خلاصه که در صورت کسب موفقیت های بزرگ، من یک تشکر در مجامع رسمی به ایشان بدهکارم! گاهی اوقات چیزهایی در دنیا می بینید که مرز واقعیت و تخیل را اندکی برایتان اصلاح می کند. کسانی را می بینید که می فهمید: پس می شود خیلی بهتر از اینها بود. یا اتفاقاتی در زندگیتان می افتد که می فهمید: پس این هم ممکن است! چه خوب، چه بد...


من شانس زیادی از مقوله ی "دوست" آورده ام. البته خیلی هم راحت به دست نیامد. آمدند و رفتند اثر مثبت و منفی شان را هم گذاشتند، همچنان هم می آیند و می روند ولی نهایتش شده این گنجینه ای که از حضور انگشت شمار دور و برم دارم. همین یک مورد برای کل زندگی ام بس هست! رسم هست که در مسیر پیشرفت، دوست عاقل و دشمن منتقد برایتان آرزو می کنند. یک دوست شعبده باز هم همیشه نیاز هست. من این یکی را هم اضافه برایتان آرزو می کنم.


پ.ن. البته نه هر شعبده بازی ها... حواستان باشد از اینها گیرتان نیاید!


امضاء: خزنده ی سورپرایزد