بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۲۴: Finally something I'm good at

پنج شنبه از طریق ایمیل و تلفن و پیام رسانها و حضوری و با دود آتش سرخپوستان و به ۸ روش سامورایی دیگر اعلام کردند که اگرچه دستور مستقیم برای قرنطینه از بالا صادر نشده، ولی انیستیتوی ما که به جای محققان جان بر کف لوله آزمایش به دست موش کش واکسن درست کن در شرایط خطرناک، از nerd های از خود راضی پشت کامپیوتر نشین خودکار به دست نمودار بکش تشکیل شده، می تواند برای مدتی با دورکاری سر کند تا سایه ی شوم ویروس از سرمان دور شود. کلاس زبان من آنلاین تشکیل می شود و جلسه ها همه به زوم و اسکایپ منتقل شده اند. به اطلاع ماه بانو هم رسید که کلاسش برای حداقل ۲ هفته تعطیل است، و اینطور بود که به طور غیر رسمی ما هم به قرنطینه فراخوانده شدیم.


دیشب پدر می گفت اگر بخواهیم می تواند تجربیات ۲۰ روز قرنطینه را با ما به اشتراک بگذارد، و راه حل های اینکه چجوری در روزهای قرنطینه همدیگر را نخوریم. بالاخره قرنطینه هم دردسر های خودش را دارد. اینکه برای مدت طولانی بیرون نروی، و از درب خانه به آنطرف دست به چیزی نزنی. نه کلاسی بروی نه سر کار... فقط و فقط خانه بمانی. و این همان چیزیست که منِ خزنده سالها در آن استاد بوده ام! این روزها حالا دارید در زمین من بازی می کنید، و به دنیای من خوش آمدید. اگر مشاوره می خواستید لطفا وقت قبلی بگیرید.


اولین بازخوردی که از چنین شرایطی دارید، بازتاب دهنده ی وضعیت روحی شماست در مواجهه با خودتان. بالاخره هرچه دریافتی های حسی کمتر باشد، شما باید بیشتر به خودتان توجه کنید. اگرچه با حضور اینستاگرام و نتفلیکس و یوتیوب، می توانید سر خودتان را برای مدتها گرم کنید، اما آنها هم کم کم تبدیل به نویز پس زمینه می شوند و شما باز باید با خودتان رودر رو شوید. به عبارت دیگر، هرچقدر که در گذشته با خودتان خلوت کرده باشید، الان سودش را می برید. پیغام من به کسانی که یک روز در میان به پارتی و جشن و دور دور سر می کردند... امیدوارم جان سالم از این اوضاع به در ببرید!


سودوکو، کتاب، ورق بازی، فیلم، زبان، کار... اینها را نشان کرده ایم برای ادامه ی این ماجرا. و قطعا با طی زمان راه های بیشتری برای سرگرمی پیدا خواهیم کرد. در کنار اینها من قوطی جدید قهوه ی آسیاب شده ام را خریدم و ماه بانو هم دو سه بسته برنجش را. نان نیم پخت خریده ایم که روزها در فر گرم کنیم، به یاد خانه مان در ایران که دیوار به دیوار یک نانوایی تافتون لعنتی بود که بوی نانش صبح ها دیوانه مان می کرد.

روز ۵۲۳: موج سوم خوانندگی

اگر «قصه خواندن» را از همان ۷-۸ سالگی حساب کنم که با کتاب «قصه های خوب برای بچه های خوب» شروع شد و همینطور قصه های هانس کریستین آندرسن، این دوره به آیزاک آسیموف و بعد رولد دال و جان کریستوفر رسید، و همین طور سُر خورد به سمت هری پاتر و داستان های شهر اشباح یا همچین چیزی... که یادش بخیر! قصه خوانی قطع نشد تا به طور عجیبی در سن ۱۲-۱۳ سالگی به «خانواده تیبو» رسیدم. الان که فکر می کنم دقیقا نمی دانم چطور آن ۴ جلدی را خواندم و تمام شد ولی مطمئنم باید یکبار دیگر بخوانمش.


این دوره ی اول با نفرین «جین آستین» به پایان رسید. زمانی که نه فقط کتاب «اما» بلکه دست های پنهان دیگر هم من را به کلی از دنیای خواندن دور کرد... شاید برای ۱ سال. ولی خب، به هر دلیلی کتاب «اما» یادم هست که با زجر و فلاکت ۷۰ صفحه اش را خواندم و بومممم. انگار دیگر از هر کتاب و رمان و داستان بود زده شده بودم. دوره ی دوم اگر اشتباه نکنم با کتاب پدرخوانده شروع شد. کتابی که از دوستم قرض گرفتم، البته بعد از دیدن فیلمش، و بعد از زنگار چرخدنده های درونی رهایی یافتم و دوباره شروع کردم به گاز گرفتن کتاب و رمان. بیشترین و لذت بخش ترین خوانده هایم مربوط به همین دوره ی ۱۵-۱۶ الی ۲۵ سالگی بود. از کالوینو و بوتزاتی بگیر تا اورول و هاکسلی، یک عالمه سارتر و اندکی هم هاینریش بل. حتی یک زمانی زده بودم توی کار مدرن خوانی و جان بارت و این حرفها... در این ۱۰ سال عقلم رسید و به جای زور زدن برای کشف قصد و غرض نویسنده برای نگارش، از داستانش لذت بردم. همان کاری که کالوینو از شما در «شبی از شب های زمستان مسافری» می خواهد. مثل همان رویه ای که باید در برابر spirited away پیش بگیرید. البته ادبیات هم مثل هر شاخه ی هنر به نقد زنده است ولی نقد کار هر کسی نیست...


دوره ی دوم و پربار خوانندگی ام این بار نه با یک رمان، بلکه به طور تدریجی افول کرد. دیگر این اواخر یادم می آید که ماهی یک کتاب، و بعد دو ماهی یک کتاب، و بعد سالی یک کتاب دستم گرفتم. و هر زمان که کتابی را شروع می کردم یک نوستالژی تلخ گلویم را می گرفت. انگار که من دیگر پیر شده ام و جای برای کتاب خواندن نیست. البته که تمام وقتم را کتاب های مربوط به کارم پر کرده بود، اما خواه ناخواه این عطش درونم را خراش می داد. آخرین کتابهایی که خواندم مجموعه ی داگلاس آدامز بود (راهنمای کهکشان... و رستوران آخر دنیا) و دو کتاب  از یوناس یوناسون (پیرمرد ۱۰۰ ساله و هیتمن آندرس).


یکی دو ماه پیش بود که کارت بانکی را گذاشتم جیبم و دلمان را زدیم به دریا و ۸۰ یورو بی نوا را گذاشتیم کف دست فروشنده ی مغازه ی مدیامارکت و کیندل خریدیم. به هوای اینکه دوره ی سوم قصه خوانی ام هم شروع شود. این تصمیم هم زمانی قطعی شد که قیمت کتاب های paperback در فروشگاه هوگن دوبل را ملاقات نمودیم. این مدت به عنوان گذران وقت در مترو و اتوبوس، (جدا از یکی دوتا کتاب غیرداستانی) سعدی آتش کرده بودم و بی خطر برای خودم می خواندمش. ولی امروز احساس کردم وقت شروع دوباره ست. چند شبی می شود ترجمه «خاطرات یک گیشا» را که به غایت هم ترجمه ی مزخرف و چرندی هست را با ماه بانو می خوانیم. یک دنیا فحش در دلم دارم به مترجم بدهم (اگر معرفی کردم کتابش را، اسمش را می گویم که یک وقت سمتش نروید) ولی در کنار آن، کتاب خوبی هست... امروز به سرم زد شروع کنم کلاسیک هایی که نخوانده ام را خواندن. ولی بعد فکر کردم حالا که قرار است ترجمه ی فارسی نخوانم، چرا اصلا با رمان های انگلیسی شروع نکنم. به هاکسلی فکر کردم، و بعد شیطان گولم زد بروم سراغ جویس. ولی از آنجا که سنگ بزرگ نشانه ی نزدن هست گفتم یکمی کلاسیک تر انتخاب کنم. یک چیزی مثل همینگوی. یکی دوتا دوست ادیب و متخصص در همین زمینه دارم که باید ازشان مشورت بگیرم، ولی نصفه شبی بهتر است کسی را از خواب بیدار نکنم. همین همینگوی را شروع خواهم کرد... باشد که خزنده ی تعارف زن دوباره استارت بزند. و شاید ببینم که بی هیچ دلیل واضحی حالم بهتر است، و مغزم بهتر کار میکند، و کمتر کلافه می شوم، و بیشتر آدم هستم.

روز ۵۲۲: تاثیری که می گذاریم

وقتی می پرسند چه خبر، یک «سلامتی» ساده می گویم و می گذرم. ولی بعضی وقتها به شوخی شروع می کنم تعریف کارهایم با بیشترین جزئیات: «دارم سعی می کنم بفهمم که فاکتور MCH چقدر توی تشخیص carrier بودن تالاسمی نوع بتا قدرت داره». امروز دوباره از همین توضیحات می بافتم برای پدر. گفت که «روی تالاسمی کار می کنی؟» گفتم که این یک پروژه ی جانبی هست و تمرکز اصلی ام روی مدل کردن روش های درمانی بیماران قلبی هست... ولی بله، فعلا که روی تالاسمی کار می کنیم. گفت «هر کاری که می کنید خدمت به انسان هاست. خوش به حالت که از رنج ادما کم می کنی.»


اگرچه باز هم طبق عادت قدیمی گشتن دنبال کتابها و فیلمها برای پیدا کردن یک جمله ی قصار، به شوخی گفتم که «به قول دکتر هاوس، ما از حل مساله لذت می بریم. نجات دادن جان انسان ها اثر جانبیشه» ولی تا چند دقیقه ذهنم گرفتار همین جمله ی ساده ی او شد. این هم از همان واقعیاتی که بدون شک قبولش داریم ولی هیچ وقت به آن فکر نمی کنیم. «کم کردن از رنج آدم ها» هدفی بوده که همواره با اشتیاق و تعصب به آن اقرار می کرده ام، ولی در این چندماه پر هیاهوی شروع دوره ی دکترا هیچ وقت به چشمم نیامد. حس لذت و افتخار و البته ترسی بسیار بزرگ در تمام بدنم جاری شد. دیگر نمی توانستم به هر خط گزارش یا کد که می نویسم، فقط به چشم متریال یک مقاله ی دیگر نگاه کنم. دیگر مته به خشخاش گذاشتن در طراحی یک پروسه ی validation مدل ماشین لرنینگ، یک وسواس علمی نبود، بلکه یک ضرورت اخلاقی بود. همیشه کشف راه حل برای توسعه ی هوش مصنوعی پزشکی را با یک «جایزه تورینگ» در انتهای راه تصور می کردم. ولی شاید مهمتر این باشد که بتوانم کمک کنم روزی حداقل یک بیمار اندکی زودتر و اندکی سالم تر به خانه اش برگردد.


البته که من به واسطه ی جنس کارم می توانم ساده تر و غلیظ تر این وظیفه ی «کمک به همنوع» را احساس کنم، اما اظهر من الشمس هست که هر کداممان تاثیری مستقیم یا غیرمستقیم در زندگی دیگران داریم. دوست دارم بدانم چند نفرمان روی این کره ی خاکی این مسئولیت را جدی می گیریم. دوست دارم تصور کنم که چه می شد اگر بیشتر و بیشتر به آن فکر می کردیم. این وظیفه می تواند قوی ترین هدف زندگی باشد؛ وقتی که فیلسوف وارانه به عمیق ترین تار و پود زندگی بشر سرک می کشیم تا معنای زندگی را کشف کنیم، شاید باور به این مسئولیت پاسخ خیلی از «چرا باید فلان کار را بکنم» ها باشد.


پ.ن. یکی از دوستان که مثل خیلی از ماها درگیر ویروس بازی شده و خواننده ی اینجاست چند وقت پیش می گفت که حداقل برای ثبت در حافظه ی تاریخی وبلاگ هم که شده هر از چندگاهی به اتفاقات دور و برم واکنش نشان بدهم. مثلا بیایم اینجا بگویم کرونا آخ و کرونا اوخ. یا زلزله و سیل ز چه روی...؟ اندکی با او موافقم. بالاخره شاید ۱۰ سال بعد وقتی این صفحات را ورق می زنم باید بدانم که این روزها بیرون از ذهن من در دنیای واقعی چه می گذشت. علاوه بر آن شاید صحبت راجع به اینها را خیلی هامان نشانه ی احترام به رنج دیگران بگذاریم (البته این بیشتر چالش سلبریتی های میلیون نفر بازدید کننده ای هست نه من که زور بزنم حرفم را به گوش ۲۰ نفر برسانم). شاید مثلا اگر این طرف سیل می آید و آنطرف موشک و من بی هوا بیایم اینجا فلسفه بافی بی ربط بکنم خدا را خوش نیاید. ولی من دوست ندارم یک قرقره بگیرم دستم و اینجا خبررسانی کنم. هزار ماشا... که خبرگزاری ها کم نیستند. اعصاب همه مان هم خورد هست. خبر راست و دروغ را با هم می دهند به خوردمان. دیگر به من نیامده اینجا فضل پراکنی کنم. و در نهایت که حرفها در دلم و شاید دل بعضی از شما ها هست از دست این شبکه های اجتماعی، حماقت دسته جمعی، و بازی قدرت و کنترل رسانه و اینها. خلاصه که من ژورنالیست نیستم. من یک خزنده ام. شاید نه یک خزنده ی بی تفاوت، بلکه فعلا ساکت.

روز ۵۲۱: می خواهم noob باشم

یک سخنرانی TED گوش می کردم از خانمی که تهدید ها را تبدیل به فرصت کرده بود و خصلت «از این شاخه به آن شاخه پریدن»ش را تعبیر کرده بود به یک چیز باکلاس به اسم «مولتی پتنشیالایت». همان «رنسانس من» خودمان منظورش هست... کسی که انگشت توی هر زمینه ای فرو کرده. همه کاره و هیچ کاره. هرچی که دوست دارید اسمش را بگذارید. از فواید مولتی پتنشیالایت بودن بر می شمرد که ما با «تازه کار» بودن هیچ مشکلی نداریم. چون وقتی توی ۱۰ زمینه سرک کشیده ایم یعنی حداقل ۱۰ بار تازه کار بوده ایم. این را راست می گفت. مثلا من با زبان جدید خیلی راحت ارتباط برقرار می کنم تا ماه بانو. چون من به دفعات تازه کار بوده ام، و حس تازه کار ها را خوب بلدم. من از انگلیسی و فرانسوی و آلمانی گرفته تا micromedia Flash که الان شده Adobe Flash و کتیا و متلب و پایتون تا نقاشی و طراحی و گیتار و ترجمه تا نجوم و فیزیک کوانتوم و مدیریت مالی و بورس و فلسفه تا مکانیک و هوش مصنوعی و ماشین لرنینگ و causal inference تا پزشکی و .... همه ی اینها را یک دور گشت زده ام. و حالا اگر به من زبان سواحیلی بدهی یاد بگیرم یا آرایشگری، پیش خودم می گویم: «عه... همون حس قدیمی تازه کار بودن» و با آن کنار می آیم، در حالیکه ماه بانو ۲-۳ تا زمینه را گرفته و تا ته تویش را در نیاورد ول کن ماجرا نیست. و برای همین هست که وقتی بهش می گویم شاید بعد دکترا برویم فنلاند و باید زبان فینیش یاد بگیرد قیافه اش می شود مثل مرد هراسیده ی تابلوی مونش.


مساله اینجاست که اتفاقا این تازه کار بودن از جهاتی خیلی هم لذت دارد. لذت کشف کردن و چیزهای تازه دیدن. اما وقتی می رسی به یک موضوع جدی مثل کارت یا دکترا، بهتر است همیشه یک نفر که بیشتر از تو می داند بالای سرت باشد. من تقریبا ۳ سال بدون سوپروایزر توی شرکت کد زدم و یاد گرفتم و یاد دادم. اگرچه این اواخر بچه ها در یکسری موارد خیلی بیشتر از من می دانستند، اما چون دیگر نیازی نبود که من آن موارد را بلد باشم. اینجا که رسیدم موضوع همچنان برقرار بود. اگرچه سوپروایزرم واقعا سوپروایزر و ریسرچر هست و حتی آمریکا درس خواندنش تاثیر عمیقی روی تسلطش روی موضوعات ریز و درشت گذاشته، اما خواسته یا ناخواسته سعی می کند خودش را از سر راهم برای یاد گرفتن کنار بکشد. البته یک مقدارش تقصیر خودم هست، چون می خواستم first impression خوبی داشته باشم، و از همان روز اول خودم دنبال همه چیز رفتم و هیچ وقت سراغش را نگرفتم. حتی ۴-۵ باری شده که از من پرسیده چه مشکلاتی در کار کردنمان هست که می توانیم برطرف کنیم. و من فقط جواب دادم «نبودن ددلاین یک کمی برنامه ریزی را سخت می کند» و او هم به من و ترزا، همکار تازه واردم، لطف کرده و یک ددلاین ۲۵ روزه برای یک مقاله روی موضوعی که کد زدن و الگوریتم نوشتنش را تازه شروع کرده ایم گذاشته تا حسابی برنامه ریزی مان ساده شود... اما در هر صورت از تمام علم تازه فراگرفته ی personalized medicine و غیره ، همه شان را از لابه لای ۲۵۰۰ صفحه کتاب و مقاله پیدا کرده ام. بعضی وقتها حسابی دلم برای این تنگ می شود که یک نفر کنارم باشد و من هم دنبال یک لقمه ی آماده... بپرسم و جواب بدهد.


البته از حق نگذریم. بنجامین، یا همان بنی، خیلی اینکاره هست. دلیلش این هست که همین پیش پای شما پست داکش را تمام کرده، و مثل یک چاقوی برش نزده تیز هست. خوشبختانه چند درصدی کارمان به هم شباهت دارد و چند وقت یک بار یک مقاله ی آس معرفی می کند به من. دانشجویش، ایمیلیو هم قابل اعتماد هست. امیلیو یک پسر لاتین (نمی دانم کدام کشور) موفرفری هست که «س» روی زبانش می زند، و وقتی سوال ازش می پرسی، قیافه اش مثل سنگ بی حرکت می شود، و بلافاصله بعد از آخرین کلمه جوابت را می دهد،‌انگار که از همان کلمه ی اول جواب را می دانسته. شاید باید بیشتر از اینها بپیچم به پر و پای این همه چیز دان ها و کمی دوباره noob بودن را تجربه کنم.

روز ۵۲۰: پناهگاه

دیشب به ماه بانو گفتم که بدم نمی آید ناخنکی به کمیک نوشتن و کشیدن هم بزنم. نه از جنس کمیک های DC و Marvel، بلکه مثل  strange planet یا poorly drawn lines. به او می گفتم که می خواهم خزنده ها را بکشم. تاریخچه ی غنی حدودا ۶ ساله ای هم بر صفحه ی وبلاگ داریم. برگشته بودم به نوشته های قدیمی ام نگاه می کردم. مثلا به دستور العمل برخورد با یک شخص عصبانی به روش خزندگان، یا تاریخچه ی خزندگان هنرمند و اینکه علی رغم تصور مورخان، شوپن یک خزنده نبوده اگرچه مورد تحسین آنها بوده. به خاطرات تست های روانشناسی که برای خواهرم پر می کردم...




ماه بانو بی هوا گفت «باخ هم خیلی خوبه ها...» شاید اگر می دانست چطور یقه اش را می گیرم و ولش نمی کنم، حرفی از باخ نمی زد. اینطور شد که اسپاتیفای را باز کردم و شروع کردم پلی کردن انوانسیون و فوگ و ژیگ و ... بعد هم کفاف نداد رفتم سراغ ۴ فصل ویوالدی و بعدش هم autumn song چایکوفسکی... و در آن بین اعتراف هم کردم که نمی دانستم چایکوفسکی در واقع با مرزبندی جغرافیایی فعلی لهستانی بوده. بعد یک کمی اجرای دیوید راسل گوش کردیم و خلاص... و من آنقدر غرق در لذت بودم که قبل از خواب یادم رفت پنجره باز مانده.


این بخش از زندگی یک پناهگاه دست نخورده و همیشه مقدس برای ذهن آبگوشت من هست و خواهد ماند. از این بابت خوشحالم... خیلی.