بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۱۹: وضعیت روی کاغذ بحرانی

زمانی می شود که شرایطی را از نزدیک تجربه می کنید... و آن را شاید بارها از دور تماشا کرده باشید، که چه بر سر بقیه می آورد، ولی سینه جلو می دهید و به مهارت های مواجهه با بحران تان افتخار می کنید. آن لحظه که آن شرایط را از نزدیک تجربه می کنید ذهنتان یک دور می زند و تمام خاطرات مربوط به این اتفاقات را می آورد جلوی چشمت. زمانی که پیش داوری می کردی، قضاوت می کردی، تخمین اشتباه می زدی، یا تعریف ناقص ارایه می کردی... مشکل آنجاست که خودت را با «مصون بودن» در برابر آن شرایط تعریف کرده باشی... آن وقت است که هویت خود ساخته ات زیر سوال می رود.

شاید از این حرفها برداشت نادرست شود... شاید شما همان هایی باشید که حالا به جای من نشسته اید و من را در این شرایط پیش داوری می کنید. شاید بعضی هاتان که من را می شناسید بعد از خواندن این حرفها زنگ بزنید و سعی کنید چند ثانیه ای روحم را شکاف روانشناختی بدهید، و چند ثانیه هم امید بدهید. شاید در خلوت خودتان نگران شوید که چه بلایی به سر این خزنده آمده. شاید هم اصلا من را نشناسید و بگوید این هم یکی مثل بقیه... اما شرایط اصلا چیز بدی نیست. در واقع نه افسردگیست نه نا امیدی نه کرختی. وضعیت یک الیناسیون تمیز و پرفکت هست که مو لای درزش نمی رود. و می دانید چیست؟ وضعیت از حالت بحرانی خارج شده و به مضحکه رسیده! یعنی هر از چندگاهی می نشینم به نفهمیدن هایم فکر می کنم و قاه قاه می خندم. حتی می توانم بگویم مغزم الان در حالت انرژی سیوینگ کار می کند. چون قبلا دغدغه ی دیگران را متوجه می شدم و برایشان حرص می خوردم. الان دیگر اصلا نمی توانم با خیلی ها ارتباط متقابل برقرار کنم. انگار که یک مریخی می آید و از این می نالد که شاخک بال سومش غورژ غورژ می شود... و من هم بدون اینکه بدانم بال هم شاخک دارد، و بال سوم مریخی کجای بدنش هست، و غورژ غورژ چه حسی ست، آهی همدردانه بر می آورم و همه چیز تمام می شود.  این تصمیم من نبود. می توانید چند وجب بالاتر ببینید که من حتی حس همدردی و مسئولیت پذیری ام را آگاهانه تقویت کرده بودم. و هنوز هم دارم همان کتاب معرفی شده را می خوانم. اما از همان روز دنیای بیرون روزی یک تلنگر می زند و به من می گوید: خیر... آنطور که فکر می کنی هم نیست.

این ماجرا چند هفته ای با اتفاقات جهنمی ایران در ماه اخیر همراه شد و من دچار تنفر از خود شدیدی شدم، بخاطر اینکه احساس می کردم عملا از یک قربانی بیگناه بدم می آمده... اما حالا می بینم که تفاوت در زاویه ی دید هست. من شاید بتوانم و بخواهم حس همدردی ام را با مردم شهرم و کشورم و این دنیا تقویت کنم، و در این راه به شدت تلاش خواهم کرد... اما وقتی به سطح فردی می رسیم، آدمهایی زیادی نمی توانم وسط مریخی ها پیدا کنم. و صد البته که من هم برای بقیه شاید یک مریخی باشم... اگر که دهانم را باز کنم.

- نفر دوم و سوم گروه هم اضافه شدند. یک دختر آلمانی که همین دیروز ارشدش را تمام کرده، و واقعا چه همتی دارد، و یک پسر پرتغالی که فعلا هفته ای یک بار را سر می زند. این چندماه را باید روی یک پیپر دم دستی کار کنیم و کنارش هم بپردازیم به ثبت نام برای summer school های درست و حسابی، و پیدا کردن یک ریسرچ سنتر درست و حسابی در یک کشور دیگر، تا یک دوره ی ۳ ماهه هم آنجا سپری کنیم. این چند ماه از زمین و زمان کتاب خواندم، و سعی کردم عادت مزخرف تمایل به «اختراع چرخ از اول»م را هم کنار بگذارم و دنبال ادامه ی ریسرچ لاین بقیه باشم. مرز قاعده مند بودن و کسل کننده شدن پروژه به اندازه ی یک پیپر اضافه ست... آهان. در ضمن... به یکی از اعضای تیم IT موسسه ICB سلام کنید. (انگار توی این مایه ها که سنیور سافتور دولوپر گوگل)

روز ۵۱۸: somethings meant to change

دو سه سال قبل تر از آن روز، پدر و بعد از آن مادر یکی دیگر از بچه ها فوت کرده بودند، و من هم همراه همین m و چند نفر دیگر کنار او مانده بودیم. شرایط سختی برای من هم بود، چون واکنش درست را بلد نبودم، نه بخاطر اینکه یک آنتی سوشیال هستم یا یک ساده لوح با EQ پایین... بخاطر اینکه دوستم را می شناختم، و سختی شرایطش را می فهمیدم، و با یک حالت نامتناهی رفتارها مواجه بودم. سعی کردم کمی عقبتر بایستم تا اتفاقات،‌روان و بدون درگیری سپری شوند، و به حالت آرامش دگردیس شده ی زندگی اش برگردیم...


۱ سالی بود که کم و بیش ارتباطم با m قطع شده بود. ۵ سال کارشناسی را با تمام پستی و بلندی ها با هم گذرانده بودیم. روز به روز در منجلاب کارشناسی بیشتر فرو می رفتیم، ولی وقتی ماشین را برمیداشتم و می رفتم دنبالش، و وقتی سوار می شد و پاکت وینستونش را می انداخت روی داشبورد و فرو میرفت توی صندلی، مغزمان از هر واقعیت مهم زندگی پاک می شد، و ما خطی از فانتزی را دنبال می کردیم که در آن یک پله از واقعیات بالاتر آمده ایم و فیلسوف مابانه به زیرپایمان نگاه می کنیم. حرفهایی را می زدیم که بعد از ۱۰ ثانیه هر کس دیگر را تا حد مرگ خسته می کرد، ولی ما این حرف ها را ۵ ساعت هم دنبال می کردیم. درک متقابل از یک شرایط ویژه ی روحی و شخصیتی، ما را به سمت سپری کردن ثانیه هایی هدایت می کرد که علی رغم تلخی بی نهایت واژه ها، طعم آرامش ابدی داشت. m تنها کسی بود که با شنیدن مثال زدن هایم از فوتبال و ارباب حلقه ها و پالپ فیکشن و نمایشنامه های سارتر و سه گانه ی کالوینو برای توضیح شرایط خمیازه نمی کشید، و من هم احتمالا برای او همین جایگاه را داشتم. m همان کسی بود که از بازگو کردن سیاهی های زندگی به او ابا نداشتم. این جور آدمها خیلی خطرناکند، چون هیچ وقت جلوی سقوطت به خلاء را نمی گیرند، و البته همنشینی شان بی نهایت شیرین است، چون چه لذتی بالاتر از رها شدن از قیدهای «بگویم-نگویم» و سقوط؟ بین ما دو نفر m بیشتر حرف می زد. بعضی وقتها بخاطر اینکه حرف بیشتری برای گفتن داشتن، و بعضی وقتها هم صرفا بخاطر اینکه من شنونده ی بهتری بودم، و البته او هم گوینده ی بهتری بود. شیرینی خاصی برایم داشت که صبر کنم تا در لحظه ی درست حرف درست را بزنم. به من حس نمایشنامه نویسی را میداد که می خواهد با ۱ جمله مو به تن بیننده راست کند. او برای من دانشنامه ی فیلم بود، و من هم برای او دانشنامه ی رمان و ادبیات.  او می دانست که یکی از بزرگ ترین  و بی جایگزین ترین لذت های زندگی من، حرف زدن از انتزاعی جات، و شکافتن رخداد ها تا آخرین لایه ی ممکن، و contemplation تا سر حد مرگ است. لذتی که بعد از کنکور ارشد دیگر زیاد اتفاق نیافتاد.


قبلتر هم دیده بودم، که حضور فیزیکی برای m یک ضرورت برای تداوم همنشینی هست. این البته برای هر کس دیگر هم صدق می کند. وقتی برای مقطع ارشد من ماندم دانشگاهمان و او رفت یک دانشگاه دیگر، به تدریج این ارتباط هم کمرنگ تر شد. من یکی دوبار با زنگ زدن هایم سورپرایزش کرده بودم، ولی دیگر همنشینی پررنگی اتفاق نیافتاد. هردویمان انگار می خواستیم آن دنیای سیاه قشنگ همانجا به پایان برسد، و ما برای همدیگر نمادی از همان روزگار بودیم که انگار نباید زیاد جلوی چشم هم باشیم. آخرین باری که دیدمش بهار ۹۷ بود. زنگ زد و گفت که حوالی خانه مان هست و اگر فرصت دارم بروم ببینمش. همان روزی بود که بهش گفتم یک ماه دیگر ازدواج می کنم. او هم ۱ دقیقه سرش را پایین انداخت و بعد گفت خیلی برایم خوشحال شده،‌ و بهش گفتم فعلا چیز زیادی نپرس، و او هم به روال سابق پذیرفت و بحث دیگری را شروع کرد... یکی دو ماه بعدش هم که دوباره به او پیغام دادم، یکی از همان خبرگرفتن های ناگهانی ام بود. می خواستم بگویم برویم «فایو استار» گیشا، همانجایی که وقتی جیب پولمان یک کمی بیشتر از حد معمول ور می آمد می رفتیم و ۳ ساعت چرندیاتمان را پای میز پیتزا به هم می بافتیم. همان پیغام بود که در جوابش خیلی ساده نوشته بود پدرش فوت کرده و سرش شلوغ هست. همان لحظه بود که ۱ دقیقه به اسکرین خیره شدم، و بعد بدون پاسخ گوشی را انداختم یک گوشه و رفتم. دو سه سال قبل تر، پدر و بعد از آن مادر یکی دیگر از بچه ها فوت کرده بودند، و من هم همراه همین m و چند نفر دیگر کنار او مانده بودیم... ولی این بار یک حس دیگر یقه ام را گرفت. هنوز هم نمی دانم چه حسی. حسی که اجازه نداد حتی یک کلمه برایش بنویسم، و یک لایه سیمان روی صفحه ی گوشی کشیده شد، و این مانع ساعت به ساعت ضخیم تر شد، تا اینکه چندماه گذشت و من دیگر نتوانستم به او زنگ بزنم، یا پیغامی بدهم... تا دم رفتن، وقتی که دوبار پیغام دادم و وقتی دیدم جواب نمی دهد، درست به واسطه ی همان درک متقابل لعنتی که همیشه داشتیم، ماجرا را رها کردم.


دیشب بعد از مدت ها به او پیغام دادم، و گفتم که دلم برایش تنگ شده، و گفت «بهت نمیاد» و گفتم «آخه عادت ندارم زیاد» و صحبتهایمان کم کم به سمت همان روز کشیده شد و من معذرت خواهی کردم و او هم گفت انتظاری از من نداشته ولی فکر نمی کرده غیبم بزند. وقتی گفتم انتظار همه چیز را ازت داشتم الا کنکور دکتری، گفت بیشتر از اینها تغییر کرده. مثلا اینکه سحرخیز شده، یا عاشق محیط آکادمیک هست. اینکه ۱ سال و نیم هست سیگار را گذاشته کنار. موسیقی های مورد علاقه اش مثل لایه های سنگ رسوبی درس های زمین شناسی، دفن شده و حالا دیگر به جای آلتربریج یا سیویل توایلایت و ریدیوهد، پست مالون گوش می دهد. و او تنها کسی بود که هنوز هم زیر خروارها تغییر، هنوز می شناختمش. انگار که منتظر فرصتیست برای برگشتن به همان سقوط قدیمی، تا این پوست تصنعی را بشکند و destructive تر از همیشه برگردد. مثل همیشه ردی از گذشته ام را در حرفهایش حس می کردم، و مطمئنم او هم همین حس را داشت. گذشته ای که با احتیاط کامل هر دویمان از کنارش رد شدیم، تا به زندگی جدید خود ساخته مان بچسبیم. تا شاید ۵۰ سال دیگر، فرو رفته توی صندلی بازنشستگی، باز هم سیگار وینستونش را در بیاورد و من از سارتر و فرگوسن برایش مثال بزنم، و یکبار دیگر سقوط لذت بخشمان را تجربه کنیم.

روز ۵۱۷: موتور شبانه

فلسفه اش را نمی دانم ولی چراغ خانه ها بعد از تاریکی، اکثرا و اغلب اوقات خاموش هستند. شاید بخاطر اینکه مردم بعد از تعطیلی کار، یکراست می روند پی خوش گذرانی شان، و این خوش گذرانی معمولا بیرون از خانه تعریف شده است، و برگشتنشان به خانه هم مصادف هست با خوابیدن. دلیلش هرچیزی که باشد، احتمالا چراغ خانه ی ما که بیشتر مواقع تا ۲ شب روشن هست خیلی توی چشم می زند. الان البته چراغ را خاموش کرده ام و ریسه و بالب های درخت کریسمس روشن هست، یک نور نیمه جان زرد مثل چراغ خواب که از پشت می زند و سایه ام را روی دیوار جلویی می سازد. خوشبختانه لپ تاپ جدید، نور کیبورد دارد. یادم می آید زمانهایی که نصفه شب پای لپ تاپ بودم و برای تایپ شماره ها، یا ویرگول و غیره باید کورمال کورمال دنبال جای دکمه های پرت می گشتم.



من اگرچه از سکوت و شب لذت می برم، اما ارادت خیلی خاصی به کار کردن شبانه ندارم. مساله این است که موتور کار من همیشه دیر روشن می شود. مثلا ۲ ساعت آخر کاری همیشه اندازه ی صبح تا ظهر کار می کنم. یا وقتی ماه بانو مشغول گشتن توی فضای مجازی و صحبت با خانواده اش هست، یا در حال خواندن آلمانی، من هم مثل یک بچه ی خوب می نشینم سر پروژه های شخصی ام، ولی آنقدر وسط کد ول می چرخم که ساعت ۱۱ شده باشد. آنوقت تازه گشایش اورکا رخ می دهد و انگشتانم به سرعت روی کیبورد لیز می خورد و جلو می رود.


کریسمس دو روز تعطیلی عمومی داریم، که موسسه لطف کرده یک روز سومی را هم اضافه کرده. امروز به قصد جایی نرفتیم و خواستیم یک کمی جلوی تلویزیون و سریال witcher ولو بشویم. نتیجه اش افسردگی درجه ۳ ساعت ده شب بود، بعلاوه ی اینکه ذخیره ی نانمان هم تمام شد. و برای فردا فقط ماکارونی داریم. نمی دانم قبلا تعریف کرده ام یا نه ولی اینجا سوپرمارکت ها را خیلی شدید تعطیل می کنند. یعنی اینطور که اگر قبل از تعطیلات خریدت را کردی، کردی. اگر نه باید چاقو و تیرکمان برداری بروی یک خرگوشی سنجابی چیزی شکار کنی تا مغازه ها باز بشود. در کل که فردا برویم بیرون هم به کله مان سرمای دسامبر بخورد، هم ریشه مان از توی تخت خواب بریده بشود. فردایش یک روز فرصت دارم بروم موسسه و با GPU server آفیس ور بروم و یاد بگیرم چطور ازش استفاده کنم، تا ۲-۳ روز بعد را از دست ندهم.

روز ۵۱۶: آرزوهای بعدی

دلیل اینکه سعی می کنم از گفتن کارهایی که در حال انجامشان هستم پرهیز کنم این است که از باختن خوشم نمی آید. بعضی ها بیشتر از آنکه از بردن خوشحال بشوند، از باختن نفرت دارند. همین بعضی ها بنابراین دستشان در آغاز یک کار جدید می لرزد، مخصوصا اگر ریسک شکستش هم بالا باشد. باختن که نه... چون بعضی وقتها ناخواسته درگیر بازی ای می شویم که بلد نیستیم، و برای همین باختن هم آنقدر درد ندارد. ولی اگر بازی ای باشد که خودمان شروعش کرده باشیم، آن وقت من به این می گویم رسوایی... و بله همه ی این حرفها را می دانم که کشتی برای ساحل ساخته نشده و تو باید تلاش کنی و همه ی این تک جمله هایی که با یک بک گراند توی دل برو از اورست و یک کالیگرافی خیلی قشنگ می شود وال پیپر گوشی و دسکتاپ.


اما با این حال کم حرف از تلاش کردن ها نزدم، حداقل سندش در دو فقره وبلاگ بلاگفا و بلاگ اسکای موجود است که مثلا چندبار درگیر همین اپلای کردن و مهاجرت شدم. و هر دفعه هم از خودم بدم آمد که چرا خودم را مضحکه کردم. ولی می دانید ... کم کم دارد از بردن خوشم می آید، یعنی بیشتر از اینکه از باختن بدم بی آید. و یک حس دیگر هم دارم که احساس می کنم دوست ندارم خیلی طولانی مست موفقیت کوچک و بزرگ باشم، این هم دارد به نفرت از باختن غلبه می کند. و شاید این پله های اولیه باشد که من تبدیل بشوم به آدمی که همه اش آرزو می کند و برنامه می چیند و توی نصفشان با سر می خورد زمین، و توی نصف دیگر موفقیت برداشت می کند. حالا که اینجا هستم و کارم را شروع کرده ام، دوست دارم همه ی زحمت هایم را فراموش کنم و به خودم بقبولانم که کف زندگی من حالا رسیده به اینجا، پس باز هم باید بزرگ بزرگ آرزو کنم و باز هم مضحکه بشوم... و البته باز هم برسم.


اولین چیزی که به ذهنم می رسد یک موفقیت بزرگ یکساله در کارم هست. من آدم جدید موسسه هستم. یک آدم جدید در یک گروه جدید. شاید آنقدری که قدردان انتخاب سوپروایزرم برای تغییر زندگی ام هستم، خودش از من انتظار نداشته باشد، ولی دوست دارم خیلی زود این فکر به ذهنش برسد که: انتخاب خوبی بود. وقتی کارستن، که مثل کلاه قرمزی موقع حرف زدن با آدم دماغش را می کند توی چشمت، با همان توجه شیرین و دوست داشتنی به حرفهایم در مورد شروع پروژه گوش می دهد، دوست دارم ۵ ماه بعد پراگرس ریپورتم را آماده کنم و جلوی بچه ها به موفقیت جدیدم ببالم. به این فکر می کنم که کریسمس پارتی سال بعد، اسم پروژه ی ما را هم به عنوان یک موفقیت بزرگ در موسسه روی پروجکتور ببرند. و من هم کمک کنم به سوپروایزرم برای گرفتن گرنت ERC ، یا کد ما هم بشود یک پکیج دیگر پایتون با یک py مسخره توی اسمش، و همه اسم ما را در کنار آزمایشگاه زوریخ و مکس پلانک به عنوان یک گروه جدی در causal inference و presonalized medicine دنبال کنند.


دومی اش خیلی دورتر و خیلی سخت تر هست. همیشه به سفر به کشورهای مختلف فکر می کردم، و ثبت عمیق تری از لحظات در قالبی زیبا تر از شبکه های instant gratification اجتماعی. این آرزوی چه کسی نیست؟! می شود هوشمندانه ارزان سفر کرد، ولی برای شروع این ماجراجویی پول زیادی نیاز هست، برای اینکه به خودمان بقبولانیم که حسرت نبودن بقیه کنارمان را نخوریم. توانسته باشیم کاری برای بقیه کرده باشیم، حداقل یک امضا پای یک تغییر مثبت در زندگی کسانی که دوستشان داریم. آنوقت دلمان راحت تر قبول کند که برویم جهانگردی. ولی دوست دارم درست مثل همان اپلای کردن که بهش چسبیده بودم، به این آرزو هم فکر کنم. و فکر کنم و دنبالش بروم و آنقدر مضحکه کنم خودم را، تا برسم به لحظه ای که در یک پست مشابه همین پست، از برآورده شدن این آرزو، و قبلی، ابراز خوشحالی موقت کنم و بروم سراغ هدف های بعد...


چقدر پست انگیزشی ای شد! یک میکروفون از آنهایی که سخنران های انگیزشی دارند کم دارم.  خزندگان هم شو آف بلدند.

روز ۵۱۵: مونیخی های مریخی

تا این چند ماه که اینجا بودم، می توانم توصیف نسبتا دقیقی از رفتار و فرهنگ آدم های اینجا، مخصوصا در مقایسه با ایرانی ها ارایه بدهم... مقایسه از این بابت که قاعدتا رفتارهایی در نظر پررنگ ترند که کمتر با آن روبرو شده ای. این رفتارها البته شاید رفتار همه ی آلمانی ها نباشد، یا برعکس، شاید رفتار خیلی از مردم کشورهای اروپایی باشد... نمی دانم، چون هنوز هیچ کسی را به غیر از مونیخی ها ندیده ام. مونیخ البته شهر مهاجر پذیری هست (نه مهاجر پرور) ولی شاید تعداد «ماها» به ۱۰-۱۵٪ بیشتر نرسد، برای همین هنوز هم می توان ادعا کرد که رفتار غالب در اماکن عمومی، رفتار خود مونیخی هاست... و البته جالب ترش اینکه حتی با همین رفتارها می توانی یک مونیخی را از غیر مونیخی تشخیص بدهی.


- شاید اولین چیزی که به چشم ما بیاید، صمیمیت نسبتا عجیب غریب مردم باشد. وقتی سالها از شنیده ها و گفته ها از نژادپرستی، یا حداقلش از سرد بودن آلمانی ها ترسانده باشندت، این رفتار خیلی غلیظ به چشمت می آید. این صمیمیت قرار نیست خیلی عارفانه یا عاشقانه باشد! می توانید آن را در جزئی ترین رفتارها ببینید. مثلا مردم به طور وسواسی، مراقب این هستند که وقتی جلوتر از تو از درب رد می شوند، آن را برایت نگه دارند. این وضعیت به قدری عجیب هست که مثلا اگر ۵۰ متر از نفر جلویی دور باشید، میبینید که او در را نگه داشته و منتظرت می ماند تا بیایی، و من هم اینجور مواقع معذب می شوم و می دوم تا زودتر برسم! قضیه ی درب داخل مترو هم تکرار می شود. درهای متروی اینجا اکثر مواقع بسته می مانند، مگر اینکه دستگیره ی سنگین روی در را بکشی تا باز شود. اینطور مواقع اگر کسی ببیند پشت سرش ایستاده ای، لنگه ی درب سمت تو را هم باز می کند... جلوه ی دیگر صمیمیت مذکور، لبخند زدن و «سلام» گفتن هست، همه جا، از آفیس گرفته تا خیابان. حتی اگر برای بار ۲۰ ام همکارت را توی راهرو ببینی، حتی اگر سرت پایین باشد، به تو سلام می کند، و یک لبخند هم تحویلت می دهد. ارتباط چشمی و کلامی خیلی ساده در مکان های عمومی برقرار می شود. کافیست یک موضوع بسیار پیش پا افتاده برای حرف زدن وجود داشته باشد، مثل یک پیغام اعلام شده از طرف راننده ی مترو. این ارتباط فراتر از این حرفها هم می رود. مثلا چند روز پیش یک پسر بچه ی ۱۰-۱۲ ساله با ساندویچ کوفته قلقلی اش آمد نشست جلوی پیرزنی که کنار دست من نشسته بود. ۵ دقیقه بعد از سر تا پای پسربچه پر شده بود از لکه های سس، و روغن از زیر انگشتش چکه می کرد روی زمین. خانم بغل دستی هم یک لبخند تحویل او داد و یک بسته دستمال کاغذی از کیفش بیرون کشید و شروع کرد زمین را، و بعد لباس بچه را تمیز کردن. آخر سر هم یک دستمال داد برای دست و صورتش. این صمیمیت همیشه هم خوشایند نیست، حداقل برای من نیست! ولی خب، این بخشی از فرهنگشان هست. و احتمالا اگر در را برای یک نفر باز نگه نداری، بی نزاکت محسوب می شوی! یا اینکه باید یادت باشد همیشه سلام کنی، حداقل در مواردی که طرف مقابلت فهمیده که او را دیده ای.


- مورد خاص بعدی، رعایت حریم شخصی در اماکن عمومی هست، که البته یک کمی هم با مورد قبل تناقض دارد. در عین برقراری صمیمانه ارتباط چشمی و کلامی، حریم شخصی افراد تعریف جالبی دارد. در مترو و اتوبوس های مونیخ بسیار محتمل هست که ببینی نصف صندلی ها خالی هستند، ولی مردم نمی شینند. هنوز در حد یک فرضیه ست ولی فکر می کنم بخاطر این باشد که زیاد دوست ندارند کنار همدیگر بنشینند. من این فرضیه را با دوست آلمانی مطرح کردم ولی جالب ترش این بود که شنیدن این حرف برایش جالب بود، طوری که انگار هیچ وقت به آن دقت نکرده... ماجرای حریم شخصی درست مثل حل کردن یک مساله بهینه سازی ست که در آن فاصله ی بین افراد در حداکثر ترین مقدار ممکن باقی می ماند. مثلا وقتی که اتوبوس به تدریج شلوغ بشود، و مردم نزدیک تر به هم بایستند، کم کم شروع می کنند به نشستن روی صندلی های خالی، چون اینطوری فاصله شان بیشتر حفظ می شود...! بر خلاف مورد بالایی، این رفتار بسیار زیاد باب میل من هست! مخصوصا منی که از جنگ های مغلوبه ی متروی دروازه دولت ساعت ۷ بعد از ظهر در روز اول کاری هفته به اینجا آمده ام.


- مونیخی ها، و در کل آلمانی ها، به غذا خوردن به شدت اهمیت می دهند. اولا که تنوع غذایشان کم از کشورهای خاورمیانه ندارد. مثلا در یک فروشگاه زنجیره ای، شاید ۴۰ نوع نان پیدا کنی، که ۲۰ مدلش پخت سنتی هست. مثلا یک مدل نان که خیلی زیاد مزه ی باگت می دهد، ولی اگر تازه باشد مزه اش بی نظیر هست، نان semmel هست. برتزل را که احتمالا معرف حضورش هستید. همان نان با طرح عجیب غریب که همیشه عکسش را کنار لیوان های آبجو می بینید: یک نان به شدت شور که با کره هم می خورند. چند مدل نان دارند به همراه پنیر، مثل kasebrochten یا kase croissant . نان جوی سیاه و گندم و ده مدل دیگر هم هست که همراه با دانه ها مثل تخم آفتابگردان و سیاه دانه پخت می شود. داستان غذا در مونیخ به نان ها ختم نمی شود. مردم اینجا در حجم خوردن هم دست حداقل ما ایرانی ها را از پشت بسته اند. مثلا یک دختر ۲۰ ساله ی نحیف لاغر اندام ۴۰ کیلویی را میبینی که اندازه ی ۴ تا بشقاب تو جلویش گذاشته و تا ته ظرف را لیس نزند ول کن ماجرا نیست. البته که تنوع خورشت ایرانی و خاور میانه ای یک چیز دیگر هست، ولی مونیخی ها تا دلت بخواهد محصولات گوشتی دارند. انواع اقسام سوسیس که به اسم wurst می شناسیمشان، مثل وایس ورست که برای صبحانه می خورند، یا سوسیس فرانکفورتر که احتمالا تجربه اش کرده اید، یا مثلا تکه های بزرگ کالباس مانند به اسم شینکن که می گویند مزه ی بهشت می دهد! فکر می کنم بخاطر این باشد که درصد بیشتری از آن گوشت خوک باشد. بعضی از گوشت ها را اصلا به عمرم ندیده بودم. مثلا یک مدل کالباس دارند که خام می خورند، ولی قیافه اش مثل گوشت چرخکرده ی خام خودمان هست. یا مثلا اینکه سوسیس هایشان در غلاف خوراکی پیچیده شده، و در واقع پوست ندارد که باز کنی و بیندازی آنور. طرز پختن سوسیس هایشان هم جالب هست. سرخ کردن که توی کارشان نیست. یا آبپز می خورند، یا بعد از آبپز کردن، ۱۰ دقیقه ای توی فر یا روی باربکیو گریلش می کنند. خلاصه که تعجب نکنید اگر یک زمانی آلمانی ای را دیدید که ۸ صبح سوسیس می خورد، ۹ صبح شیر قهوه، ۱۰ صبح ۲ تا سیب، ۱۱ یک شیرینی دارچینی ۲۰۰ گرمی، ظهر ناهارش را می خورد، ۱ آبجویش را... و همینطور می رود تا ساعت ۱۰ شب.


بقیه اش بماند برای بعد


لینک تلگرام