بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۱۴: تناقض های بعد زمان

- روزهای جا افتادن در محیط جدید کم کم دارد به ثمر می نشیند. دیروز با یکی از بچه های شرکت تهران صحبت می کردیم و متعجب بودم از اینکه «چرا هنوز فلان پروژه تمام نشده؟» و در واقع داشتم از پروژه ای صحبت می کردم که زمان رفتن من، یک گانت چارت ۱ سال و نیمه برایش تنظیم کرده بودیم، در حالیکه هنوز ۳ ماه هم از آمدنم نمی گذرد. نکته ی جالب اینجاست که زمان اصلا برای من دیر نمی گذرد، البته در اشل روز و ماه... وگرنه که ساعت های یک روز را به جان کندن سپری می کنیم. زمان اینجا شکل عجیبی به خودش گرفته! از طرفی فکر می کنم سالهاست که آمده ام، از طرف دیگر اصلا خسته ی آمدن نیستم، و به عبارتی انگار همین دیروز کارم را شروع کردم. روزها به سرعت می گذرند ولی ۱۰ ساعت طول می کشد تا عقربه ی دقیقه شمار یک دور کامل بزند. زمان پرداخت حقوق به سرعت می رسد، ولی هرچقدر صبر می کنم هزینه ی اینترنت از حسابم کم نمی شود، و من شک می کنم نکند سرویسمان قطع شده باشد. چند روز پیش پدر توصیه ی خواندن این مقاله را کرد. طبق این توضیحات، فکر می کنم ساعت بیولوژیکی بدنم بدجور آب و روغن قاطی کرده.


- گروه ما در انیستیتو ناپایداری ای دارد که باید کم کم از سر بگذرانیم. نفر قبلی من که حدود ۱ ماه زودتر رسیده بود با سوپروایزر به مشکل برخورده. البته تا اینجای کار او با همه به مشکل بر خورده است. یک بار هم کم کم داشت با هم دعوامان می شد که من بیخیال ماجرا شدم. اینکه چرا و چگونه اش مهم نیست، خلاصه که زیاد آدم کار گروهی نیست، و البته مشکلات دیگری هم انگار وجود دارد که من از آنها خبر ندارم. خلاصه که فعلا من یک نفره جلو می روم... بیشتر وقتم به مرور کردن دیتاست بیمارستان هاپکینز می گذرد و سورس کد ریسرچر های آنجا. نوشتن پروپوزال را شروع کرده ام و هفته ی بعد هم باید برویم TUM برای امضای برگه ی سوپروایزر دانشگاه. این هم یکی از ابعاد دیگر گسیختگی زمانی که هر وقت به جلو نگاه می کنم تنم از حجم کار می لرزد ولی همیشه زودتر از موعد کارها به سرانجام میرسد.


لینک تلگرام

روز ۵۱۳: شانس

زندگی همیشه برای من ترکیب هیجان انگیز و البته دلهره آوری از قطعیت و تصادف بوده. از طرفی آینده را تلاش ها یا انفعال ما می سازد، و از طرف دیگر این دست شانس و اقبال هست که جزئیات وقایع را تعیین می کند. این ترکیب آنجا جالب می شود که جزئیات تعیین شده توسط شانس، بیش از حد معمول در زندگی تاثیر گذار باشد. این مهم نیست که دست شانس تو را به اتوبوس اول خط ۲۹۵ برساند یا به اتوبوس دوم... مهم آنجاست که دست شانس تو را از کنار فردی که باقی عمرت را با او می گذرانی رد می کند. دوست سابق همیشه می گفت «زندگی ام را لحظات حضورم در این دانشگاه و این رشته دارد رقم می زند، و من همیشه به این فکر می کنم که چه می شد اگر من یک تست را در کنکور جابجا زده بودم...» و جواب من همیشه این بود که «اگر بخاطر همان یک تست اشتباه به فلان جا نمیرسیدی، قطعا از یک راه دیگر اتفاق می افتاد» یک چیزی مثل «دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز نه...» اما این همیشه یک فرضیه هست.


امروز غول آخر کاغذ بازی های مهاجرت را تقریبا تمام کردیم. نوبت گرفتن در اداره خارجی های مونیخ یک چیزی مثل آشوب سفارت آلمان در ایران هست. و ایکاش حوصله داشتم از صف چندصد متری بیچاره هایی مثل خودمان عکس بگیرم که نمی توانند اینترنتی وقت بگیرند و مجبورند ۷ صبح در سرمای منفی ۵ درجه پشت در بلرزند تا بلکه امروز نوبتشان بشود. ما هم ساعت ۸ و ربع خوشحال رفتیم پشت سر همان چندصد نفر و به این فکر می کردیم که پنج شنبه باید زودتر بیاییم. و ماه بانو پیشنهاد داد حالا که بیکار در صف ایستاده ایم نگاهی هم به نوبت دهی اینترنتی بیندازیم، و بعد از ۱۰ بار رفرش، دوتا وقت برای نیم ساعت بعد نصیبمان شد. وقتهایی که درواقع اشتباه گرفته بودیم، اما صدایش را در نیاوردیم و رفتیم داخل، و وقتی برای کارمند جوان اداره که یک آهنگ روی گوشی اش روشن کرده بود تعریف کردیم، بیخیال سری تکان داد و گفت مشکلی ندارد و می توانیم کارمان را انجام بدهیم... این فرایند از همان روزهای آذر ماه پارسال سراسر پوشیده شده است با همین شانس های تعیین کننده. پوزیشنی که به طرز عجیبی نصیبمان شد، و نوبت سفارت که ساده تر از حد معمول به ما رسید، و این واقعیت که آن روزها بیشتر درخواست های دانشجو های علوم کامپیوتر را ریجکت می کردند، و درخواست پیوست به همسر را هم که دوبله ریجکت می کردند، اما ما توانستیم با هم سفر کنیم، و ۱ ماه ساکن خانه ی کسی باشیم که از روی شانس برنامه ی سفر به ایرانش مصادف شده بود با آمدن ما، و اینکه دقیقه ی آخر از شر یک خانه ی دخمه گونه رها شدیم و آمدیم اینجایی که هستیم، و به اینجا رسیدیم... احتمالا این زنجیره قطع نخواهد شد. و موازی با آن، زنجیره ی تلاش های ما هم ادامه خواهد داشت، و یک نفر می تواند بگوید که پوزیشن خوب نصیب منی شده که ۲ سال در بدترین شرایط پای پروژه ی بیمارستان ماندم، و به اندازه ی دانشجوهای پزشکی رفرنسشان را خواندم، و چند ماه تا ساعت ۳ نصفه شب می نشستم و پوزیشن ها را یک به یک اپلای می کردم. ما تصمیم گرفتیم همه چیزمان را بفروشیم و از صفر مطلق شروع کنیم. و ماه بانو حالا باید ۲ زبان را که هرکدامشان ۲ سال وقت یادگیری می خواهد را در کمتر از ۱۰ ماه یاد بگیرد. و حالا اولین نفری می شود که جواز شرکت در مرحله ی بعد کلاس ها را میگیرد. و من هم اینجا جایگاهی برای خودم پیدا می کنم که سوپروایزرم در مورد ماندن یا رفتن کسی که ۲ ماه زودتر از من اینجا آمده، با من مشورت می کند. حالا شما بگویید... نسبت به این دستاورد ها چه حسی باید داشت؟ روی کاغذ همه می گویند هم تلاش خودت بوده هم شانس... ولی در عمل تو یک حس نهایی در مورد زندگی ات داری. اینکه لایق این شرایط هستی، طوری که هیچ کس دیگر نیست... یا تو هم یک پارامتر دیگر منتظر عدد تاس اقبال هستی.

روز ۵۱۲: Black out

دیده ام که ایرانی های داخل به خارجی نشین هایی که خونشان برای وطن به جوش می آید می گویند: «تو خفه شو». ولی لطفا به من نگویید «تو خفه شو»، چون اولا هنوز سه ماه کامل نشده که آمده ایم اینجا، پس هنوز خونم قابلیت جوشیدن دارد، ثانیا الان خونم برای وطن به جوش نمی آید... ناراحتم، خیلی، ولی خونم به جوش نمی آید. نمی گویم حقتان (حقشان، حقمان)  هست، نمی گویم خوب می کنند که اینترنت قطع می کنند، یا قیمت بنزین بالا می برند، نه... ولی خیلی وقت هست که به اینطور وقایع با یک حس سیاه عمیق منفعلانه بدون عصبانیت ایمپالسی و فحش دادن و لعنت فرستادن نگاه می کنم، مثل ایستادن جلوی تاریک ترین تابلوی نقاشی دنیا، و مرور خط پیشانی تمام چهره های ماتم زده ی تابلو، با علم به اینکه هیچ کاری برایشان از دستم بر نمی آید. انگار که دیگر توان غصه خوردن ندارم. فقط نگاه می کنم، و یادم می آید به همین چند ماه پیش... وقتی که اینترنت قطع می شد و ما بچه های شرکت کلا کار را تعطیل می کردیم و می رفتیم خانه، و بعد هم به ریال ریال از دست رفته فکر می کردیم، و می نشستیم زیر آوار پارازیت، چند تا ویدیوی ارسالی از ملت را نگاه می کردیم، چون صدا و سیما همه چیز را در سکوت خبری فرو می کند مگر اینکه خلافش دستور داده شود. آخرش هم هیچی به هیچی.


قطعی اینترنت برای بعضی ها علاوه بر وضعیت بغرنج همگانی، معنای قطع ارتباط با دوستان و نزدیکانشان خارج از کشور را هم می دهد. ما هم اینجا دور هم جمع می شویم و تبادل اطلاعات می کنیم که چطور می شود با کوفت و زهرمار، دو دقیقه به خانواده زنگ زد. و مثلا نتیجه این می شود که چندرغاز ناقابل را که قرار بود بفرستیم برایشان، مانده روی دستمان، دنبال یک راه درست و حسابی برای ترانسفر پول. کم کم دارد احساس کره شمالی بهم دست می دهد. حس یک زندان واقعی درست و حسابی... حس یک دورنمای قرون وسطایی وسط قرن ۲۱. این سالها را می توان در کلاس های علوم سیاسی و جامعه شناسی و امثالهم به عنوان یک case study درست و حسابی در باب تصمیم گیری های احمقانه حکومت ها در شرایط بحرانی تدریس کرد.

روز ۵۱۱: let's get grumpy

من نگفتم ها! سوپروایزر گفت... وقتی که پرسید لپ تاپم بالاخره آماده شد یا نه، و من هم گفتم علی رغم پیگیری های حضوری و ایمیلی هر روزه، نه، هنوز آماده نشده. آنوقت بود که گفت let's get grumpy و ایمیلش را باز کرد و یک متن احتمالا تهدید آمیز به آفیس زد که لپ تاپ این بدبخت را بدهید! خواستم این هم در تاریخ خزنده ثبت شود، که آلمانی ها هم یک رگه بپیچان دارند. این وضعیت فرسخ ها با حد تحمل من فاصله دارد. به بیان ساده تر، این کار پشت گوش انداختن ها برای ما ایرانی ها بچه بازی ست! ۱ ماه؟ من ۱ سال هم تجربه ی علاف شدن دارم... ولی بالاخره اینطور هم فکر نکنید که اینجا هر زمان و هر لحظه که چیزی را طبق قانونش بخواهی، فرتی می اندازند توی بغلت. شاید یک کمی باید از استعداد های شاکی بازی ایرانی ام را رو کنم... و صد البته که هنوز هم اینجا به نسبت بروکراسی ایران، بهشت هست. فقط خیلی خیلی بهشت نیست.


امروز ۱ ساعت زودتر با ماه بانو راه افتادیم سمت کلاس زبان آلمانی اش. جلویمان یکی دو تا پدر و مادر، دست بچه شان را گرفته بودند و می بردنشان مدرسه، من هم دست ماه بانو را گرفته بودم و با هم ذوق جشن شکوفه ها می کردیم. خیلی منتظر امروز بود، چون هر کسی نداند، من می دانم که حتی ۱ دقیقه بیکار بودن شکنجه هست. و شاید من این مدت نمی توانستم حس و حالش را درک کنم، چون من از همان روز اول سرگرم کارهایم شدم، ولی او با خودش تنها ماند که دوری از خانواده و ترس مهاجرت و محیط جدید و زبان جدید و مردمان جدید را هضم کند. شاید این مدت بعضی وقتها نا عدلانه به او خرده هم گرفتم که چرا در اوقات بیکاری بیشتر در شهر نمی چرخد یا برود مغازه یا با دو سه نفری که می شناسیم قرار ملاقات بگذارد... نا عادلانه، چون که تمام این تفریحات و فعالیت ها وقتی به دل آدم می نشیند که یک فعالیت معنادار مثل کار یا دانشگاه یا کلاس زبان، ثانیه ها را پر کنند... به نظر من ماه بانو خیلی لیاقت هیجانی مثل کلاس امروز، یا پیدا کردن کار بعد از چند ماه را دارد. چون او در برابر سختی ها درسش را پس داده، و آدم دوست دارد سختی کشیدن هایش ثمر بخش باشد. به قول خواهر ماه بانو، او خیلی شجاع است که یک موقعیت با پرستیژ مثل کار قبلی اش را به همراه زبانی که می دانست و شهری که می شناخت و خانواده ای که دوست دارد رها کرده و آمده اینجا از «صفر حدی» شروع کند... یعنی جایی که تو از یک بچه ی ۵-۶ ساله هم کمتر زبانشان را بلد باشی، و باید طوری پیشرفت کنی که در طی ۲ سال، این مسیر ۲۰-۳۰ ساله را طی کنی و پا به پای همسن هایت ادامه ی مسیر بدهی. همیشه وقتی به آینده ی پر از افتخار مان فکر می کنم، حداقل ۵۰ درصدش را برای ماه بانو می گذارم کنار! می دانم که این اتفاق خواهد افتاد.


لینک تلگرام

روز ۵۱۰:‌ home office day

ریسرچر های ICB اجازه این را دارند که روزهای جمعه لم بدهند توی کاناپه گرم و نرمشان و از خانه کار کنند. بعضی ها هم روزهای دیگر بیشتر از زمان معمول کار می کنند تا جمعه را بچسبانند به تعطیلات آخر هفته. نتیجه اش یک ساختمان خلوت و بی سر و صدا می شود که خیلی حس کریسمس به آدم میدهد، مثل فیلم ها که یکی دو نفر شب سال نو مانده اند توی آفیس و ساعت ۱۰ شب تق تق مشغول کوبیدن روی کیبوردشان هستند. من هم توی این شرایط می توانم صدای موزیک هدفون را به اندازه ی دلخواه بلند کنم، و پاهایم را از زیر میز بیشتر از حد معمول دراز کنم و نگران روبرویی ام نباشم، و هر ۲-۳ ساعت یکبار ۵ دقیقه ول بچرخم توی راهروی تاریک ساختمان، یا قهوه ام را ببرم پشت ساختمان رو به استادیوم آلیانز بخورم. فعلا جمعه ها روز کاری مورد علاقه ام است. مثل امروز که بعد از ۵ دقیقه، «یانیک» هم با یک لیوان آب به من پیوست. یانیک یک آلمانی قدبلند بلوند عینکی هست، لاغر و البته فرز. همیشه پول-اور می پوشد (منتظرم ببینم تا چه روزی از سال پول-اور پوشیدنش را ادامه می دهد)، بیشتر اوقات خاکستری، گاهی وقتها هم رنگی. قیافه اش شبیه دانشمندهای یهودی آلمانی هست که زمان جنگ جهانی فرار کردند به آمریکا. همانقدر فیزیک گونه، همانقدر مرموز... ولی رفتارش گرم تر از این حرفهاست. ۲۰ ثانیه طول کشید اسمم را متوجه بشود، ۲۰ ثانیه ی دیگر طول کشید ایرانی های آی سی بی را بشمارد. و بعد هم شروع کرد آمار دادن از ملیت ریسرچر های دیگر. او هم مثل من حوصله ی هوم آفیس بازی را ندارد. مثل آدم می آید اینجا کارش را می کند و می رود. برای همین هم هست که معمولا جمعه ها همدیگر را میبینیم.


دومین کتاب رفرنس دارد تمام می شود، البته اصل ماجرا ۱۰۰ صفحه ی آخرش هست که هنوز مانده. اگر حوصله کنم و هفته ی بعد تمامش کنم، کارم را با دیتاتیبل ها شروع می کنم. شاید ۲ ماه زمان مناسبی برای جمع و جور کردن نیازمندی ها باشد. آن وقت باید ۱ ماه بی افتم روی پروپوزال نوشتن، تا ۳ ماه اول را تمام کنم.


امروز مامور تلکام مونیخ آمد و اینترنت مان را راه انداخت، به ازای هر باری که مجبور به آلمانی حرف زدن می شوم احساس می کنم یک پله پیشرفت می کنم. امشب اینترنت داریم، یعنی می توانیم یک اپیزود دیگر black mirror ببینیم، یا یک فیلم پاپ کورنی مسخره و جلف دیگر... ظهر هم رفتم بانک و رمز اینترنتی ام را ریست کردم، چون یادم رفته بود، و البته ۱۰ باری هم رمز را اشتباه زده بودم، برای همین مامور بانک یک نگاه به مانیتور می کرد و یک نگاه زیر چشمی هم به من. من هم لبخند احمقانه ای تحویلش دادم که:«ببخشید انقدر رمز اشتباه زدم!»


دوست فنلاند نشین مان هم امشب ازدواج می کند. 


لینک تلگرام