بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 253: خزنده ها هم پرواز می کنند

می ترسم بگویم: کارهایم فوق العاده پیش می روند. چون آخرین باری که همه چیز عالی به نظر می رسید، من گرفتار یک ماجرای دو سه ساله شدم، وضعیت دانشگاهم حسابی به هم ریخت و هزاران چیز را مفت و مجانی از دست دادم. اگر چه خیلی چیز ها هم بدست آوردم. اما خب... فکر می کنم تا همین یکی دو هفته ی پیش که نتیجه ی کنکور ارشد آمد، من در واقع داشتم گند و کثافت های آن ماجرا را جمع می کردم...


ایندفعه البته حس خوبم با دفعه ی قبل فرق می کند. آن زمان احساس می کردم اتفاقی منحصر به فرد و رویایی برایم افتاده و من حالا باید خودم را بسپارم به دستان سخاوتمند تقدیر، و بروم چند ثانیه ای روی تپه های سبز برای خودم رقص باله بروم و فرود نهایی ملایمی روی لطافت بی نهایت سبزه ها داشته باشم. بعد فهمیدم آن زمان دست تقدیر داشته من را بندری می رقصانده و آخرش هم با مخ خورده ام روی کف سیمانی زندگی واقعی. البته جناب آقای تقدیر آخرش یک جلسه ی توجیهی برایم گذاشت و به من فهماند که ایراد کارم کجا بوده و من توی این سه چهار سالی که از آن ماجرا می گذرد سعی کرده ام طبق همان دستورالعمل ها پیش بروم. این دفعه اما نه خبری از باله و چمنزار است و نه خبری از بندری و زمین سیمانی. ایندفعه احساسی کاملا زمینی و واقعی دارم: باید کارهایی انجام بدهم و دارم انجام می دهم. همین و بس


حدود یک سال پیش، وقتی شروع کردم برای کنکور بخوانم توی ذهنم رویای طی کردن مسیرم تا انتهایش را می پروراندم. یعنی بتوانم برای مقطع ارشد جای خوب و درست حسابی ای قبول بشوم و برای دکتری از یکی از دانشگاه های معتبر پذیرش بگیرم و زندگی اصلی ام را شروع کنم. بعد به این هم فکر می کردم که من هم هیچ از پول و ویلای اسپانیا و ماشین فورد موستانگ و حوریان زمینی بدم نمی آید. ولی اولا اینکه آدم ِ بازی با پول نیستم، ثانیا از یکسری چیز های دیگر خیلی بیشتر خوشم می آید. مثل جریان علمی 2050 رباتیک. مثل رویای خلقت انسان واره هایی که در آینده ای نه چندان دور دور و برمان می پلکند. مثل ساعتها نشستن جلوی مانیتور و زل زدن به کد های کامپیوتری برای دیباگ کردنشان و تست گرفتن از برنامه. مثل ور رفتن با مسائل عجیب غریب. من بیشتر از اینکه دوست داشته باشم توی پول از جیبم بیرون بزند، دوست دارم کسی باشم که آخرین شانس حل مشکلات است. اینکه همه من را به اسم نابغه ی دیوانه ی این رشته بشناسند. کسی هم جز برای حل کردن همین مشکلات و اجرای همین پروژه ها پیشم نیاید. این هم قبول! هر روز هم این رویا پردازی ها را برای خودم ادامه می دهم تا حوصله ی نشستن پای کارهایم را داشته باشم...


با خودم فکر می کردم برای اولین بار بعد از حدود 17 سال من 8 ماه تمام بی مسئولیتی را می توانم تجربه کنم. یعنی از ماه بهمن 93 تا شهریور 94. زمانی که نه درس هست نه کار نه سربازی و نه هیچ چیز دیگر. این فکر وقتی با کرختی همیشگی بهار و رخوت صدای هیپنوتیزم کننده ی پنکه توی گرمای تابستان قاطی شد، احساس می کردم دیگر سنگ هم از آسمان ببارد من حوصله ی انجام کاری را ندارم؛ در واقع خودم را برای 8 ماه خواب تابستانی آماده کرده بودم. ولی به زور و ضرب همین رویا پردازی هایی که آن بالا نوشتم، الان می نشینم پای کارهایم و سعی می کنم به 4 ماه وقت بی صاحب روبرویم نگاه بد نکنم! چون دیگر کار من برای رسیدن به آن رویا ها شروع شده است. فروردین با خودم فکر می کردم که هنوز وقت برای فکر کردن هست. ولی الان باید تصمیم نهایی ام را گرفته باشم. یا الان یا هیچ وقت دیگر... و گرفته ام.


عین خیالم هم انگار نیست وقتی می گویم: من 24 سال دارم. بیست و چهاااار سال! اگر شد توی 6 سال باقی مانده تا 30 سالگی به جایی رسیده باشم که هیچ. اگر نه... خدا یار و نگهدار همه چیز!


امضاء: خزنده ی مصمم  

روز 252: وقایع اتفاقیه

ساعت، 9:09... بعد از یک ساعت ترجمه ی یک متن مزخرف شیمی در باره ی جداسازی پروتئین ها به همراه مباحثه ی همزمان با مادرم در مورد معنای نماد و تفاوت میان sign و symbol، حالا نشسته ام تا اینجا یک کمی تفاله های فکری ام را بیرون بریزم. زمان حقیقتا نسبی است؛ زیاد با سحرخیزی میانه ی خوبی ندارید، مثل خودم، یک بار ساعت 7 بیدار بشوید و به کارهایتان برسید تا به این حقیقت پی ببرید. خب من هم از این سحرخیزی اجباری و کشیدگی زمانی بیشترین بهره را خواهم برد.


کارها خوب پیش می رود. بالاخره دوستانم مرحمت فرموده من را در پروژه ی ساخت دستگاه کمک می کنند. دیروز سه چهار ساعتی با چاشنی همیشگی خنده با solid works ور می رفتیم و قطعه ها را یکی یکی مدل می کردیم. وسط روز هم پسرعمه ام که دستگاه را دارم برای او می سازم به من زنگ زد و رشته ی تحصیلی ام و رتبه ی کنکور ارشدم را پرسید... من هم دلیلش را نپرسیدم ولی خیلی دوست دارم بدانم چرا! بعد از آن هم برگشتم خانه و ویدیو های آموزش Python را شروع کردم و دست آخر هم یکی دو ساعتی را با دو دوست دیگر صرف پیتزا خوری کردیم و یک پیاده روی سبک. اگر هاردم گم نشده بود احتمالا برنامه ی لغات Toefl را همین دیشب نصب می کردم. در کل خیلی امیدوارم روز گذشته ی من به کرات در آینده تکرار شود! تابستان همیشه سرتق بوده و خواهد بود. اگر بتوانم ایندفعه 40-50 روز مفید از حلقومش بیرون بکشم راضی کننده خواهد بود. البته باید بتوانم، اگر می خواهم برای دو سال دیگر ماجراجویی علمی ام را شروع کرده باشم.



ساعت 9:21 ، و من فکر می کنم که نوشتن چنین متنی، اگر الان شب بود، بیشتر از 12 دقیقه طول می کشید، پس همینجا تمامش می کنم و می روم از باقی ماجرای نسبیت استفاده کنم!


امضاء: خزنده ی کشیده  

روز 251: اکتشافات شخصیتی

تغییراتی به هر دلیلی در یک زمانی به هر شکلی در من بوجود آمده است. فقط این را می دانم که با چهار سال پیشم خیلی متفاوتم. تازگی ها انجام کارهای روتین و معمول برایم تبدیل به کشف موضوعی جدید شده است. مثلا مثل هزار دفعه ی دیگر با دوستانم می نشینم و بگو و بخند دارم و ناگهان احساس می کنم که "من دیگر نمی توانم اینکار را انجام بدهم". می نشینم پای درد دل بقیه در مورد "خسته بودن از یکنواختی زندگی" و بهشان کلی حرف راجع به "کارهای نکرده" می زنم تا به خودشان بیایند و می فهمم که "دیگر حوصله ی شنیدن نق زدن کسی را ندارم که توی آب دارد غرق می شود ولی حاضر نیست لجبازی اش را بگذارد کنار و شنا کردن را یاد بگیرد". بعد از مدت ها با دوستانم می زنم به جاده و می رویم شمال و بعد از دو روز متوجه می شوم که "دیگر نمی توانم ساعت های روز را کنار یک نفر دیگر و به دور از تنهایی ام بگذرانم."

 

ادامه مطلب ...

روز 250: یک بار دیگر...!

انگیزه ی "نقطه ی شروع" در بیشتر مواقع استارت کار است. خط زدن یک نوشته، برای شروع نوشته ی بهتر به درد نمی خورد. یا باید کامل و تمیز پاکش کنی، یا ورق را به سبک نویسندگان لوس فیلم ها پاره و مچاله کنی و بیاندازی توی سطل آشغال. همان داستان معروف "از شنبه شروع می کنم" ! من هم یکی از این نقطه های شروع گیر آورده ام. خوبش را هم گیر آورده ام... کارشناسی که تمام شد، کنکور را هم دادم. نتایج هم آمد. انتخاب رشته هم کردم. فردا ساعت هفت صبح می رویم شمال و یکشنبه بر می گردم تا بعد از یک غسل تعمید مفصل سه روزه، فاز جدید کارهایم را شروع کنم.


البته من همین الانش هم به خیلی از کارهایم می پردازم. مشکلم چند فروند دوست بی حال و بی بخار است که متاسفانه برای یکی دو تا کار گیرشان افتاده ام و هر روز هم به شان تشر می زنم می گویند:"حالا فعلا استراحته." یاد ایگنشس "اتحادیه ی ابلهان" می افتم و می دانم که نفرتم از این کارکتر، بخاطر همین است که با نمونه ی زنده اش هر روز سر و کار دارم!


به هر حال، از تمام این غر زدن ها بگذریم، امیدوارم یکشنبه همان نقطه ی شروعی باشد که نیاز دارم. چون دیگر کم کم دارد دیر می شود.



امضاء: خزنده ی آغازگر  

روز 249: زندگی آقای "خ"

وبلاگ نویسی تفاوت های بسیاری با پر کردن دفترچه ی خاطرات دارد. در واقع شباهت این دوتا چیزی بیشتر از شباهت پنگوئن و عقاب نیست. برای من نوشتن در باره ی روزهایی که با اتفاقات روان و رو به جلو پر شده باشد خیلی لذت بخش است. نوشتنی که هدفش ثبت وقایع باشد نه خود واکاوی به دنبال بیماری درونی. اما خب... بالاخره هر زندگی ای هم یک دوره ی سکون دارد و وقتی وبلاگ نویس معتاد واردش می شود، مجبور است عطشش را با نوشتن بی معنیجات بخواباند.


از قضای روزگار یکی دو روزی می شود که زندگی ام دیگر کم کم دارد کش و قوسی به بدنش می دهد و دهن دره ای می کند و از زیر خروار ها برف در می آید تا خودش را بتکاند. احساس می کنم الان اگر بخواهم به سیاق خاطره نویسی وبلاگ را پر بکنم، حرفهای زیادی برای گفتن دارم. اعتراف می کنم که من در مورد اتفاقات محتمل زندگی ام روی ابرها قدم بر می دارم تا روی آسفالت سخت. من اگر ناخدا بودم هیچوقت منتظر رسیدن به اسکله نمی ماندم و از آن دور آنقدر با دوربین تک چشمی ام خشکی را دید می زدم تا حوصله ی همه سر برود. این چند وقته راجع به راهی که می خواهم بروم با بقیه خیلی صحبت کردم و ده برابرش را هم با آیینه بحث کردم. اما حالا که دیگر اتفاق افتاده است و من کم کم دارم به اسکله می رسم. فکر می کنم دیگر آسمان و زمین به هم رسیده و قدم های من روی ابرها، همزمان قدمهای واقعی من روی زمین سفت و سخت هم خواهد بود.

در مورد حضور دیگران در زندگی مان هر کدام به اندازه ی پر کردن ده تا نوار کاست (پشت و رو) حرف زده ایم. هر کداممان هم برای خودمان حریم شخصی و زندگی اجتماعی خاصی تعریف کرده ایم. بعضی هامان را نمی توان در اینترنت حتی با یک ایمیل هم ردیابی کرد، و بعضی ها تا تعداد دکمه های پیژامه راه راه سفید و آبی شان هم توی FB و توئیتر و اینستاگرام قابل ردیابی است. من هم گاهی وقتها از اینطرف افتاده ام و گاهی وقتها از آنطرف و نهایتا به خط تعادل "وبلاگ" برای برقراری ارتباط بعلاوه ی ماهی یکی دوبار ملاقات دوستان اعتماد کرده ام. اما فکر می کنم حالا چگالی اتفاقات زندگی دارد کم کم زیاد می شود و من باید کمی فیتیله ی "گشت و گذار" را پایین تر بیاورم و سیستم 7 صبح-12 شب را دوباره به راه بیاندازم. من یکبار به مدت 4 سال غافل از همه چیز بودم و شاید به اندازه ی 10 سال عقب افتادم. بد نیست برای دو سال هم که شده حواسم را بی نهایت جمع کنم تا بلکه بتوانم خیلی چیزها را جبران کنم. مردم همه رفیق و همدم و دوست و دشمن تا دلتان بخواهد دارند. کسی با کمرنگ شدن من در زندگی اش آسیبی نمی بیند... غیر از خودم به قول معروف


life starts at the end of your comfort zone


پ.ن. از لحاظ تکنیکی من همچنان در روز 248 به سر می برم، اما در سیاره ی خزندگان معیار شب و روز حرکت گردشی زمین نیست، بلکه مطلبی جدید برای نوشتن است (مرجع: کتاب سیاره ی خزندگان)


امضاء: خزنده ی غلیظ الزندگی