بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۰۹: Dog Shiver

شرایط طوری بود که بعد از ماهها، مجبور شدم یک شب را به «پرزنت درست کردن» و «مقاله خواندن»  بگذرانم (نه صرفا کد زنی)، و جدا از حس خوابالودگی که از فرق سر تا نوک پایم را فرا گرفته بود، احمقانه لبخندی به لب داشتم بخاطر «تحت فشار بودن» دوباره. ماه بانو دوره ی سرماخوردگی اش را طی می کند، و همانطور که اون همین چند روز پیش من را موقع سرماخوردگی ام تر و خشک می کرد، من هم در طول شب برایش کیسه آب گرم می بردم و پتویش را صاف و راست می کردم. هنوز نوامبر نرسیده و خانه طوری سرد شده که باید با لباس اضافه بگردیم و با لباس اضافه بخوابیم... و از آنجایی که این شرایط اینجا کاملا طبیعیست - حتی شنیده شده که ملت با دستکش و جوراب می خوابند - ما هم سعی می کنیم خارجی باشیم و لباس بپوشیم... شاید البته شکست خوردیم و رفتیم یک بخاری برقی کوچک خریدیم... چراغ خاموش بود و نور زرد چراغ خواب از پشت من می زد و محیط را روشن می کرد، مثل آقای اسکروچ روی لپ تاپ قوز کرده بودم و دانه دانه عکس برای اسلاید هایم انتخاب می کردم. هوا به تاریکی قیر... الکی می گویند It's the darkest before the dawn. اینجا شب از همان ۸ بعد از ظهر the darkest می شود.


صبح زود، با الکس به سمت ساختمان اصلی می آمدیم و من برای توصیف شدت سرما هیچ کلمه ای مناسب تر از «سگ لرز» پیدا نکردم...

- you know... it is the dog shiver

- what? what is that

- when it is so cold that you shiver like a pathetic dog in the snow... that is dog shiver

یک زمانی وقتی کلمه ی dog shiver از طرف یک خارجی به گوشتان خورد، بدانید تهاجم فرهنگی از جانب من بوده که اروپا را فرا گرفته.


- سوپروایزر لطف کرده سر خود من را ثبت نامه کرده توی یک پروگرم دانشگاه TUM که احتمالا جایگزین پروگرمی بشود که الان درگیرش هستم. البته همه ی کارها به روال سابق هست، ولی انگار به حسب کاغذ بازی، یک مقداری قرار است به نفعم بشود... دستش درد نکند


- بعد پرزنت می گفت چندماه بعد ورکشاپ Causal Inference برایم توی TUM ترتیب می بیند که بروم درس بدهم...

I am here to learn things at TUM... not to teach!

Well... you should give it a try


لینک تلگرام

روز ۵۰۷: تلاش می کنیم که پذیرفته شویم

پاییز اینجا خیلی دلرباست. هیچ وقت فکر نمی کردم صفت دلربا را در طول تمام زندگی ام استفاده کنم، ولی واقعا بهتر از این به ذهنم نمیرسد... درختها بیشتر نارنجی می شوند و قرمز. کف خیابان ها و جلوی خانه ها را هم معمولا کسی جارو نمی زند مگر خود ساکنین، یکی با blower و یکی هم با جارو... این را هم بگویم که چقدر خوب است که زمان باز بودن مغازه ها و کار کردن محدود به یک ساعت خاص هست، و یکشنبه ها هم رسما جز مک دونالد و بیمارستانها، هیچ مغازه ی دیگری را باز نمی بینی. و برای همین هم هست که مردم وقت می کنند یکشنبه صبح بیایند پیاده روی جلوی خانه شان را جارو بکشند، یا ۲ ساعت با حوصله خاک گلدان عوض کنند. بگذریم... خلاصه که پاییز اینجا پر است از برگ های زرد و نارنجی و قرمز آتشین، و تنه ی درختان هم مثل زغال سیاه می شود، چون پوشیده شده با سرخس هایی که سوز سرما آنها را می سوزاند.



اگرچه صدای اتوبان پشت خانه را می شود شنید، ولی این را به ویوی تک پنجره ی خانه می بخشم، جایی که فقط درخت می بینی، بعلاوه ی شیروانی آجری یک ساختمان قدیمی، و بسیار بسیار دورتر، نوک آنتن برجی المپیاپارک. منتظر زمستان هم هستم که این قاب یکدست نارنجی و آبی آسمانی را،‌زمانی سفید و خاکستری ببینم، و احتمالا هم بعدش هجوم سبز روشن و تیره، و شاید هم نقطه نقطه صورتی و قرمز شکوفه ها... مونیخ خیلی هم سیب دارد. سیب هایی هم دارد که مزه بهشت می دهد. سفت، آبدار، شیرین و بزرگ، بدون زدگی و آفت. به تناسب آن آب سیب هم به وفور استفاده و یافت می شود. یک چیزی شاید مثل زیتون یونان، یا همین پسته ی ایران خودمان باشد. 


پسفردا باید یکی دیگر از مراحل اداری مان را سپری کنیم، یعنی ثبت کردن خانه در city hall شهر که اسمش kvr است. آلمانی ها دست همه را توی کاغذ بازی از پشت بسته اند. تنها نکته ی مثبت این هست که کارمندانش کار راه بنداز هستند، وگرنه اگر قرار بود این حجم از کاغذ بازی پشت ناز و افاده های کارمندانی گیر کند که یک مهر روی برگه می زنند، ۱ ساعت با بغل دستی غیبت کبری خانوم و هاشم آقا را می کنند، سنگ روی سنگ بند نمیشد. اما بالاخره این روند هم آزاردهنده هست. شاید باورتان نشود ولی حدود ۸۰ درصد از مکاتبات اداری حداقل در مونیخ هنوز با پست انجام می شود. و این باعث شده که ۱۰ تا فرمی که باید هرچه زودتر بفرستم پشت هم تلنبار بشود برای یک وقت خالی که فرصت کنم بروم تمبر بخرم و الی آخر... مرحله ی بعد، ۲-۳ ماه دیگر می آید، جایی که باید کارت اقامتمان را بگیریم و رسما زندگی مان را شروع کنیم. یک جورهایی احساس می کنم فرآیند پذیرفته شدن، دایم ما را از قاطی شدن با جمعیت زنده ی شهر دور نگه می دارد، اینکه بدون دغدغه بتوانیم آخر هفته را یک بلیت فلیکس باس بگیریم و برویم پاریس، یا کریسمس را فنلاند بگذرانیم... البته هنوز آمدنمان به ۱ ماه نکشیده، ولی کارها هم کم نیستند. بانک،‌مالیات، بیمه، ... خدا ختم بخیر کند.


کانال تلگرام


روز ۵۰۶: مکس علیه سیسی و دغدغه ی پیدا کردن خانه

اگر خانه ی سیسی برایمان جور میشد، تا سالها داستان داشتم برای اینجا. سیسی صاحبخانه ی یکی از خانه هایی بود که تا مرز امضا کردن قراردادش رفتیم، اما خوشبختانه این اتفاق نیافتاد... شاید بهتر باشد از عقب تر شروع کنم، مثلا از این واقعیت که پیدا کردن خانه در مونیخ به اندازه ی پیدا کردن ... خلاصه خیلی سخت هست (تقریبا ۵ دقیقه به یک تشبیه خوب فکر می کردم، که بی نتیجه بود). خلاصه که شما تصور کنید بازاری را که تقاضایش شاید بدون اغراق یک و نیم برابر عرضه اش باشد. و پیدا کردن خانه در اکتبر دوبرابر سخت تر هست، چون همه ی دانشجویان خوشحال از دور و نزدیک پایشان رسیده به خاک آلمان و تو گویی تخم خانه را در عرض یک هفته ملخ می خورد.


حالا در این شرایط، با هزار دردسر و بعد از ساعتها جستجو یک خانه ی عجیب غریب پیدا کردیم که با طی میتینگ حضوری با صاحبخانه، فهمیدیم اوضاع عجیب و غریب تر از این حرفهاست. یک سوراخ موش ۵۰ متری در زیرزمین یک خانه ی ویلایی در غربی ترین محله ی مونیخ. شاید با خودتان فکر کنید که مگر خانه ی ۵۰ متری سوراخ موش می شود؟ بله می شود. نه به خاطر مساحتش، که اگر به مساحت باشد، آنوقت به استودیوی ۱۲ متری دانشجویی چه می گویید که برای برای پختان غذا، از همان روی تخت که خوابیده اید دستتان به اجاق گاز می رسد. سوراخ موش بود بخاطر سقف حدود ۱ متر و ۷۵-۸۰ سانتی اش که موهای من موقع راه رفتن کشید به سقف، و البته بخاطر لوله هایی که از اینطرف خانه به آنطرف خانه روی سقف کشیده شده بودند، و اگر سر خم نمی کردم، ضربه مغزی می شدم، و بخاطر اینکه هر دیوارش مثل لانه زنبور پوشیده شده بود از ردیف ردیف قفسه های بدرد نخور ۱۰ در ۱۰ سانتی. و بخاطر نورش صرفا برای اینکه جلوی پایت را ببینی کافی بود.


اما شخصیت گروتسک خانه به هیچ وجه به پای صاحبخانه ی weird آن نمی رسد. یک زن ۷۰ ساله ی ۱ و نیم متری تپل به نام سیسی، که یک کلمه انگلیسی نمی داند، و لبخند از روی لب هایش محو نمی شود، و عادت دارد وسط بلغور کردن هایش دایم دست هایت را بگیرد، و هر بار که دست من را می گرفت از همان نقطه یک موج فرکانس ۶۰ هرتز در تمام بدنم منتشر می شد. سیسی که انگار از توی انیمه های مالیخولیایی میازاکی پریده بیرون، طبقه ی بالا زندگی می کرد و ۳-۴ مستاجر دیگر هم در همان ساختمان داشت، که هر کدامشان موقع رد شدن از جلوی ما،‌می پریدند بغل او و یک ماچ تحویلش می دادند. خانه ی سیسی هم کارتونی تر از آنی بود که باورم بشود کسی واقعا در آن زندگی می کند. یعنی اگر یک برش عرضی به ساختمان می دادی، هیچ فرقی با doll house دختر های ۸ ساله نداشت: کف خانه پوشیده شده بود با فرش نرم سفید و صورتی رنگ که بیشتر شبیه به تشک بود، و کاغذ دیواری ها، مبل، دکور، حوله ها، و حتی فنجان های قهوه همه طرح گل گل ریز صورتی در پس زمینه ی استخوانی بود.


بگذریم از اینکه چطور از دست این خانه ی فانتزی که انگار صد هزار فرسنگ با محل کارم فاصله داشت در رفتیم، اما نهایتا شانس نصیبمان شد و قبل از امضای قرارداد، یک خانه ی تر و تمیز تر ۳۰ متری در جنوب مرکز شهر در یک مجتمع مسکونی پیدا کردیم. استودیوی مذکور، که حالا دیگر خانه ی ماست، همین ماه اخیر نوسازی شده و تمام وسایلش فابریک هستند. در اتاق اصلی یک تخت دونفره جلوی تلویزیون اسمارت حدود ۳۶ اینچی هست و ۱ قدم آنطرف تر یک میز ناهار خوری دو نفره. انتهای سالن هم در یک فضای ۱ در ۳ همه ی اکسسوار آشپزخانه اعم از گاز، کابینت، سینک، یخچال و غیره را جا داده اند. جلوی درب ورودی هم، که با یک در شیشه ای از فضای خانه جدا شده، دستشویی هست و جا کفشی. صاحبخانه ی این یکی خانه، ماکسیمیلیان، در برابر سیسی، ایندفعه از فیلم های خانوادگی طور مثل پزشک دهکده و آقای دکتر و اینها در آمده. یک جوان اطو کشیده ی آلمانی که اگر ۴ ثانیه مداوم به چشمش خیره شوی، آبی عمیقش سرت را به سرگیجه می اندازد. کلا که در یک کلام یک چهره ی main stream ژرمن را تصور کن، البته خوشبختانه نه آنقدر بلند قد که به آدم حس هابیت بودن بدهد. مکس انگلیسی بلد هست و همیشه آدامس می جود. موقع حرف زدن، به ازای هر یک کلمه صحبت، ۶ بار دستهایش را تکان می دهد، دسیبل صدایش خیلی بلند هست، و یکی در میان هم به حرفهای خودش می خندد. یک حس آشنای تعارف کردن در حرفهایش دارد که من را یاد خودمان ایرانی ها می اندازد. اگر من حرف از پول نزده بودم احتمالا کلید ها را می گذاشت همانجا و می رفت. اما در کل آدمی هست که فکر کنم می شود به او اعتماد کرد. مثلا خودش عین آدم به ازای پولی که داده بودم، یک رسید نوشت و تحویلم داد. یا برگه ی رجیستر کردن در شهرداری را خودش برایمان آماده کرد، و همیشه هم می رود سر اصل مطلب، کارش را می کند و در یک چشم به هم زدن غیبش می زند.


دوست ندارم برای نوشته هایم زیاد به عکس متوصل بشوم. جای عکس اینستاگرام و فیسبوک و این حرفهاست. شاید یک زمانی برسد آنوقت که ببینم قدرت کلمه هایم برای توصیف موقعیت را از دست داده ام. حالا که شما دارید با نوشته هایم خانه را تصور می کنید، لطفا یک کمی بزرگتر تصورش بکنید تا دل ما هم بازتر بشود.


کانال تلگرام

روز ۵۰۴: هلمهولتز

برخلاف دو روز گذشته، امروز بارانی شروع می شود. هوا البته کیفیتی دارد که کمتر تجربه اش کرده ام، شاید در ارتفاعات کوه های شمال... ترکیبی از شبنم هوای مه گرفته، و قطرات ریز باران که فقط جلوی چراغ ماشین ها ظاهر می شوند. شال و کلاه می کنیم و با اعتماد به نقشه ی گوگل، پیاده روی مان را از بین ساختمان آغاز می کنیم. شلوغی خیابان ها درست مثل دو روز گذشته است. دوچرخه سوارها هر چند ثانیه یکبار از کنارمان می گذرند، دسته ی دانش آموزان عرض خیابان ها را طی می کنند. ماشین ها از زیر چراغ های سبز گازشان را می گیرند... هواگرفته است، و مثل آب خنک روی تشنگی، بعد از دو روز آفتابی، و البته چندماه تابستان ایران، حسابی می چسبد. ۲۰ دقیقه پیاده روی ما را به دشتی به گستردگی حداقل ۱۰-۱۲ زمین فوتبال می رساند، که آن طرفش ساختمان موسسه است. یک مسیر پا کوب (یا بهتر بگویم چرخ کوب) محو، جهت را برایمان مشخص می کند. برای یک لحظه احساس می کنیم کیلومترها از تکنولوژی، و به قول ماه بانو «مثل دبستانی های روستایی» باید ۱۰-۱۲ کیلومتر از میان جنگل بگذریم تا به مدرسه مان برسیم.



خوشبختانه زمین زیاد گل آلود نشده. و بعد از ۲۰ دقیقه عرض دشت را طی می کنیم و به اتوبانی می رسیم که آنطرفش سر در هلمهولتز، با همان فونت و رنگ قرمز همیشگی مشخص است.


دقایق اول حضورمان با خوش آمد گویی گرم «مارا لنا» می گذرد. با خوشرویی دانه دانه کاغذهای راهنما را از قفسه بیرون می کشد و برای هر کدام چند دقیقه داستان می بافد. یکی راهنمای دانشجوهای دکترا ست، یکی راهنمای پروتکل های برنامه نویسی. امنیت اطلاعات، آشنایی با موسسه، ... و در نهایت کار با یک گیفت بگ به همراه ماگ و خودکار به هر دو نفرمان تمام می شود.چند دقیقه ای را جع به اینکه سوپروایزرم را دیده ام یا نه، و اینکه آیا گردنبند انار ماه بانو - که انگار در فرهنگ بعضی از فرانسوی ها من جمله مارا خوش شانسی می آورد- واقعیست، صحبت می کنیم، و در نهایت او  را که سعی دارد با تکرار کردن کد کارت اکسس من به فرانسوی، آن را فقط تا طبقه ی بالا که دفترش است حفظ کند تنها می گذاریم و به آفیس انیستیتو، چند صدمتر آنطرف تر می رویم. چند دقیقه بیشتر را در آفیس خانم ادلینگر هم می گذرانیم، قرار داد را امضا می کنیم، باز هم برگه های بیشتر، و در نهایت به سمت ساختمان قبل برمیگردیم.



اتاق -به ظاهر موقت- ما طبقه ی همکف است: حدود ۶ در ۵ متر، با یک میز مرکزی و چندتایی صندلی کار. عکس ۵ نفر از دانشمندان زن برتر ریاضی و علوم طبیعی روی دیوار چسبیده شده، و در اتاق هم پر است از تکه های کمیک آکادمیک. نمای پنجره ی اتاق به سمت یک ردیف درخت، و بعد هم ساختمان کناریست. آنطرف راهرو درب اتاق یک دانشجو باز است، و نمای پنجره ی اتاقش را دید می زنم، که به سمت دشت وسیع پشت موسسه است (نه آن دشتی که ما از داخلش گذشتیم)، همانی که ورای آن، اگر هوا صاف باشد، می توان بخشی از دیواره ی بیرونی استادیوم آلیانس آره نا را دید. سوپروایزرم همانجا ما را پیدا می کند. یک جمله به انگلیسی، یک جمله به فارسی به ما خوشامد می گوید و خبر می دهد که در سمینار ۱۱ و نیم طبقه ی بالا حاضر باشم. جایی که افراد جدید، من جمله من را معرفی می کنند. و ما هم باید در یکی دو جمله خودمان را معرفی کنیم. و بعد هم سرپرست قد بلند، خوش هیکل و دیوانه ی آلمانی، که حوصله ندارد پله ها را مثل بقیه پایین بیاید و ۵ تا یکی همه را می پرد، به افتخار ما تق تق می کوبد روی میز و بقیه هم دست می زنند.



ناهار را با سوپروایزر می گذرانیم. نیم ساعتی فارغ از مکان و زمان، فارسی بلغور می کنیم و از مهاجرت می گوییم، و خاطرات نان گرم و کله پاچه و غیره! که البته برای مایی که ۳ روز بیشتر نیست که از ایران دور هستیم نوستالژی نیست، ولی برای او که ۱۵ سالی می شود به ایران برنگشته چرا. کارهای جدی مان می ماند برای ۱ اکتبر،‌و البته من قطعا باید همچنان به مطالعاتم ادامه بدهم. چند روز دیگر قرار ملاقات برای اجاره ی خانه داریم... این ۶ ماه آینده فاز بعدی ماجراجویی ماست. ۳ ماه فرصت برای تمدید ویزا، و ۶ ماه دیگر هم تحویل ارزیابی استاد به موسسه، برای اینکه بدانیم رفتنی هستیم یا ماندنی!



احساسات متفاوت و شاید حتی متناقضی پشت این نریشن سراسر توصیفی دارم. زیاد توانی بابت تفسیر به هدر ندادم، شاید چون متن از ۱۰ صفحه هم می گذرد، شاید چون دوست داشتم فعلا تکه های خاطرات این روزهایم را ثبت کنم. هرچه باشد، فعلا می دانم که شروع اتفاقات سه سال آینده از امروز بوده است. از محوطه ی وسیعی که حضور در آن مثل رویا بود. و اتاق هایی که شاید بعدا پر از خاطره شود. فعلا می دانم شاید ۲ سال دیگر عکس دوستانه ای از الکس، دانشجوی اتاق بغلی را بگذارم که یک کلمه ازش پرسیدم کافی ماشین کجاست، و او ذوق زده از سر جایش بلند شد تا آن سر راهرو آمد و طرز کار ماشین را به من یاد داد. امروز، روز اول هلمهولتز بود.

روز ۵۰۳: جرقه یا علت

باید اقرار کنم که اگرچه هنوز ۲۴ ساعت کامل از زمان ترک ایران نگذشته، اما تغییراتی اساسی را در رفتارم و طرز تفکرم احساس می کنم، تغییراتی که دلیلی برای اثبات ماندگاری شان ندارم، اما به هر حال اتفاق افتاده اند.


مشخصا هر کسی ویژگی های اخلاقی منحصر به فرد خودش را دارد که مثل سنگ بنای یک سازه، باقی جزئیات حول آنها بنا شده اند. اصولا خزندگان، من جمله من، از تغییر به شدت متنفرند، و شاید درصد بالایی از وقت و انرژی خودشان را صرف ماندن در یک وضعیت پایدار خرج کنند. درست است که یک زمانی من تعطیلات آخر هفته ام را در ایستگاه ۳ توچال می گذراندم، یا یک زمانی من باب تفریح ۲۰ کیلومتر خیابان های مرکز شهر را پیاده روی می کردم. اما اگر برای هزارمین بار می خواستی به من آرامش بدهی، باید برای هزارمین بار به من اجازه می دادی که توی خانه روی کاناپه لم بدهم جلوی تلویزیون، یا همراه یک کتاب. دعوت به یک رستوران جدید، یک تفریح جدید، برنامه ی فوتسال یا استخر چیدن، یا یک سفر بدون برنامه ی چند روزه به طالقان... اینها تحت هیچ شرایطی در قاموس گذران اوقات آزاد من نمی گنجیدند. در این وضعیت بود که ما تصمیم به مهاجرت (یا حداقل رفتن موقتی) گرفتیم. این مدت زمان آماده سازی کارها، من اگرچه نسبتا فارغ از هیاهوهای احساسی روتین دیگران بودم، اما در خودم طوفانی شاید حتی وحشتناک تر از آن را تجربه می کردم، صدایی شیطانی که با طعنه در گوشم صدا می کرد که «وجب به وجب زندگی ات تغییر خواهد کرد، و کاری از دست تو بر نمی آید...»


ساعت ۱ نیمه شب هست، و من و ماه بانو روی یکی از صندلی های فرودگاه مونیخ، کنار تلنبار ساک و چمدان هایمان نشسته ایم و مشغول کار خودمان هستیم. ۸-۹ ساعت دیگر تاکسی می گیریم و می رویم سراغ کسی که خانه اش را به مدت یک ماه ازش اجاره کرده ایم... قرار بود برای همین چند ساعت هم برویم هتل یا مهمان خانه ای، یا حتی می توانستیم دعوت دوستمان را برای امشب قبول کنیم. اما در نهایت با تصمیم خودمان این بود که اینجا بمانیم. هم از لحاظ مالی برایمان بهتر بود، هم دیگر نیاز نبود دو بار با ۸۰ کیلو بار دنبال تاکسی ها بدویم. حالا وضعیت زندگی این است که یک شب را در فرودگاه هستیم، و روز بعد را در خانه ای در شهری آن طرف دنیا، با مردم جدید، فرهنگ جدید، با مولکول به مولکول ویژگی های جدید، و این تازه اول راه است. پیدا کردن خانه، بستن قرارداد موسسه، ثبت نام دانشگاه، و باز هم شروع جدید دوره دکترا... ۳ سال قرار است تاوان همه ی تغییر نکردن هایم را پس بدهم، و جالب اینکه از همین الان بابت این سونامی خوشحالم! الان احساس می کنم باید این تغییرات را خیلی قبل تر شروع می کردم. الان شاید باید خالی از انرژی روحی و جسمی، ولو می شدم کف زمین کنار وسایل، تا با افسردگی صبح برویم دنبال کارها. ولی الان بعد از یکی دو ساعت صحبت با دوستان و خانواده، نشسته ام کتاب the book of why را ادامه می دهم، پست جدید برای چپتر جدیدش می نویسم، به بورد اسکرام پروژه ی بچه ها سر می زنم، می آیم و اینجا یکی دو تا پست می گذارم، و فکر می کنم که از دست ندادن ثانیه ها چقدر شیرین است.


نمی دانم تصمیم اخیر، تنها جرقه ی یک انبار باروت خاموش برای بیرون رفتن از رخوت خورنده بود، یا علت اصلی آن. ای کاش همه ی ماها در همه ی لحظات، جرقه یا علتی برای تغییر روند نامطلوب و در عین حال ناخودآگاه زندگی مان داشتیم، مثل یک تغییر شغل، تغییر محل زندگی،... اما تناقض بزرگی،‌ورای تمام احتمالات و محالات دنیای فیزیکی، سد راه این آرزوست، و آن هم این است که قرار بود آرامش در سکون ترجمه شود نه در تغییر... فعلا که این پکیج عظیم از تغییرات را همراه با شارژ روحی که فکر می کنم طبق ادعاهای نظریه ی culture shock تا دو سه هفته ای ادامه داشته باشد، می پذیرم و تا جایی که می توانم از آن استفاده می کنم.


پ.ن. موقع فرود هواپیما ژیگ باخ گوش می کردم. الان آلبینونی... بازگشت معناداری به باروک و کلاسیک داشته ام! در زمان مناسب و در جای مناسب.