بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 351: لگو، مجله ی مکانیکال، هاوس و دیگر هیچ...

این روزها خوب در می روم از دست دنیای واقعی. بد هم هست ها! خیلی بد. اثرش را همین الان دارم می بینم. آنجایی می بینم که برای یک دقیقه دنیای واقعی گیرم می آورد، و پدرم را در می آورد. ولی باز در می روم! و باز هم از دستش فرار می کنم. حوصله اش را ندارم... حوصله ی حتی یک ثانیه فکر کردن به مهمترین مسائل زندگی! من اکنون officially کسی هستم که به جای ماندن و حل کردن، پاک می کند و فرار می کند. بله. من الان همچین آدمی هستم. آخر ابزارش را هم دارم. از مهمترین ابزار فرار می توان به موارد زیر اشاره کرد:


1- LEGO، چیزی که دوستان هم رشته ای من ازش فرار می کنند و اخ و تف و اه می کنند، یکی از چیزهایی است که من را زنده نگه داشته. همین اسباب بازی ساده که گروهی سر ِ همش می کنیم، GUI اش را توی کامپیوتر باز می کنیم و شروع می کنیم برنامه نویسی. با سنسور هایش بازی می کنیم، با پیدا کردن دستورات کنترلی اش "ایول" می گوییم، توی سر کسی می زنیم که خیلی خوب LabView را بلد است و سعی می کنیم از روی دستش چیز یاد بگیریم



و مشخصا درس های دیگر دانشگاه. ور رفتن با سینماتیک ربات توی MATLAB، درست کردن ارائه های ریاضی و ناوبری، خرده کار های توی آزمایشگاه... یک دلیلی دارد که من از تابستان بدم می آید!


2- یک خیر بزرگی از جناب استاد می رسد به ما توی آزمایشگاه و آن هم مجله ی Mechanical Engineering است که مفت و مجانی می رسد دستمان. البته کسی اینجا زیاد حوصله یا وقت خواندنش را ندارد. من ولی هر روز یکی را می برم خانه که توی مسیر رفت و برگشت یکمی از دنیای اطرافم باخبر بشوم. راستش را بخواهید یک موی مجله ی Scientific را به صد هزار سایت خبری اینترنتی ندهم! کلی هم چیز باحال دارد که هر کسی بخواهد با شور و شوق فراوان 4-5 ساعتی مخش را به کار خواهم گرفت! ولی فعلا برای خودم می خوانم و برای خودم هم کیف می کنم



3- به قول معروف Guilty pleasure مان هم شده سریال House MD. البته فیفا 15 هم بود قبلا. ولی خیلی کرم داشت و یکهو می دیدم 3 ساعت نشسته ام پایش تا ناتینگهام فارست بدبخت را بعد 20 سال ببرم لیگ قهرمانان. این هاوس هم دارد کم کم تمام می شود ولی خدا داده سریال! بالاخره یک ذهنی هم آرام می شود این وسط یا نه؟



امضاء: خزنده ی فراری  

روز 350: رپلیکا

ما، توده ی بی نظم ایده ها، نظرات، ترس ها و امید ها، تجربیات، خطوط قرمز و چراغ های سبز... ما، نشات گرفته از آنچه که فکر می کنیم اصالت دارد، اما در حقیقت غذایی است که دیگران به خورد ما می دهند؛ همانطور که ما هم دیگران را با زندگی مان چیز خور می کنیم.


ما، همانهایی که نفس نفس زدن همدیگر را تقلید می کنیم، بدون توجه به این که الگویمان شاید 100 مایل بیشتر از ما دویده است؛ همانهایی که گول استقراء ناقص را می خوریم و احکام کلی را تنظیم می کنیم. ما، کپی برابر اصل همدیگر، ساخته شده با پرینتری که جوهرش رخداد هایی هستند که بدون فیلتر استنتاج وارد ذهنمان شده اند... ما، اسیر یک احساس اکتسابی! اسیر تفکر گیج و منگی که دوست ندارد به شرایطش به طور منحصر به فرد فکر کند و می خواهد همه چیز را فقط تمام کند.


ما همانهایی هستیم که وقتی از ما پرسیده می شود:"چرا این؟" می گوییم:"چون من یک انسانم... مگر ندیدی بقیه ی انسانها هم همین را انتخاب می کنند؟" و وقتی باز هم پرسیده می شود:"چرا آن یکی نه؟!" می گوییم:"ما انسانیم. مگر نمی دانی این انتخاب در توان یک انسان نیست؟" و جای تعجب ندارد که وقتی در انتخاب شکست می خوریم، عالم و آدم را متهم می کنیم. و هیچ وقت خودمان را مقصر نمی دانیم... مایلز کندی هم آن دور دور ها در جواب ما می خواند که:

But if I wake to find perdition, At least I know the fault is mine


بد نیست برای تصمیم گیری در لحظات حساس، برای یک لحظه هم که شده خودمان را "انسان" نبینیم. خودمان را فقط "خودمان" ببینیم. شاید بهانه ی خوبی نباشد تکیه کردن به الگوهای همواره دیده شده، برای توجیه اشتباهاتی که انجام می دهیم. برای دنیا مهم نیست که ما چرا اشتباه کردیم. صد بار هم بگوییم:"بقیه هم همین کار را می کردند" آخرش جواب می شنویم که:"و تو همچنان اشتباه کردی"... من آدم خاصی نیستم. اصلا خاص بودن معنایی ندارد. ما همه اشتباه می کنیم و هزینه اش را هم خودمان می پردازیم. من، شما، و هر کس دیگری که زمانی به دنیا می آید و زمانی از دنیا می رود. اما... حداقل حواسم به این نکته جمع هست که شرایط من در هر لحظه، پیش از آن که شرایط یک "انسان" باشد، شرایط "خزنده" است. و من باید راه حل منطقی خودم را پیدا کنم نه به فکر الگو برداری از ده ها نفردیگر باشم که گرفتار مشکل مشابه بوده اند یا بر پایه ی الف آنگاه ب ای که معلوم نیست منشاءش چه ترکیب شتر گاو پلنگی از احساسات، بی منطقی ها، اشتباهات و تجربیات کور گذشتگان است. استفاده از تجربه ی دیگران یک شمشیر دو لبه است. همانقدر که می تواند مفید باشد، می تواند کشنده هم باشد.


البته مشکلی هم نیست، بالاخره هر کس زندگی خودش را دارد دیگر! به قول هاوس، من هم می توانم صبر کنم... برای اینکه بگویم:"بهت گفته بودم."


+ Replica: an exact reproduction (as of a painting) executed by the original artist

امضاء: خزنده ی کپی برابر اصل  


روز 349: تو نمی توانی، اما من نمی توانم

نکته ی اول اینکه بعد چــــــــــــــند روز بالاخره یک روز کامل هوای ابری دیدیم! البته من تقلب کردم و تا ظهر خوابیدم، انگاری خورشید قبل از ظهر پیدایش بوده. به هر حال برای من یکی امروز یک روز تمام ابری بود. لابد با زوج مرتب [هوای ابری، نسکافه] آشنایی دارید که. خب من هم بین راه دانشگاه رفتم و دو تا از آن نسکافه کلاسنو های سفید بدون شکر گرفتم و الان تنها تنها دارم می خورمش. همین که هوا زود تاریک می شود انگار دنیا را به من می دهند. اصلا روزی که از ساعت 6-7 هوا تاریک بشود و تو هم ساعت 11 بگیری بخوابی (که مغزت درگیر چرندیات نصفه شبی هم نشود) عید است به جان خودم. روز اصلا مگر می شود بهتر از این هم بشود؟؟


نکته ی دوم اینکه من بالاخره یقه ی خودم را گرفتم. بدجوری هم گرفتم. اصلا عجب خزنده ی مزخرفی بودم این یک مدت. من به همه سفارش می دهم که let it go و رهایش کن و بیخیال شو و انقد خودت را درگیر نکن. بعدش هم می نالم چرا هیچکسی نمی تواند درست زندگی کند و بیخیال یک سری قفل های بدون کلید بشود. بعد یک لحظه توی آینه نگاه کردم دیدم نابلد تر از همه خودم بوده ام انگار! بله می گفتم... یقه ام را گرفتم و یکی دو تا فحش ضمنی هم دادم بهم و گفتم:" بهت تا آخر شب فرصت می دم که افکارت رو مرتب کنی. دیگه بسه هرچی خودخوری و خود زنی. من هم خسته شدم انقد نصحیتت کردم. یا تمومش می کنی یا برات تمومش می کنم." خب من در این موارد آدم خطرناکی می شوم و باید به حرفم گوش می کردم. اما راست می گفتم... باید یک جا تمام می شد. خب... فکر می کنم تمام شد!


شاید اینجور چیزها دلیل بردار نیست. شاید اصلا تاثیری ندارد که ده نفر با فرکانس چهار نصیحت در ثانیه بیایند به تو اثبات کنند که راه درست اینی نیست که می روی. اما اگر یک نفر از آنها یک مشت بزند زیر چشمت و تهدیدت کند که بیخیال ماجرا بشوی، آنوقت انگار پرده ی ابهام از جلوی چشمت می رود کنار. و بالاخره می فهمی که بقیه چه می گفتند. خب من هم به خودم خیلی گفتم بیخیال بشود و دلیل بیاورد. ولی این دعوای درونی را نیاز داشتم تا بفهمم باید راهم را اصلاح کنم...


البته یک چیز دیگر هم این وسط بی تاثیر نبود. دیروز که از دانشگاه می آمدم پایین. یکی از این بچه های دستفروش را دیدم که کنج دیوار کنار دفتر و مدادش خوابیده بود... همین!


و نکته ی آخر اینکه امیدوارم سفت و سخت بر مدار زندگی باقی بمانید.


امضاء: خزنده ی متنبه  

روز 348: تله پاتیکال

امروز صبح (چهارشنبه در واقع) با یک خواب مزخرف در هم و برهم بیدار شدم. آن هم ساعت 5... تازه وقتی که 2 خوابیده بودم. اصلا دلم نمی خواست با این وضعیت دوباره بخوابم. بلند شدم نشستم پای سیستم و باقی مانده ی اکسل دانشگاه های "دوست" را هم تکمیل کردم تا از دانشگاه برایش بفرستم. از همان اول که بیدار شدم احساس کردم 1 تن حرف توی سینه ام تلنبار شده و می خواهد از چشم و گوش و دهنم بپاشد بیرون! یک نفس عمیق کشیدم و چندبار با خودم تکرار کردم که:"این همون حس مزخرف نصفه شبیه که همیشه گرگینه ت می کنه! هوا که روشن شد همه چیز تمومه." ولی چندان تمام نشد. رفتم دانشگاه و فایل را برای دوستم فرستادم تا جناب آقای فلانی آمد. از آنجا که هم اسم من هست، می توانم بهش بگویم خزنده ی 2. انصافا هم خزنده ی اصیلی هست. این روزها فقط با دو نفر می توانم از حرفهایی که دوست دارم بگویم و بشنوم. از آن جنس حرفهایی که برای یک لحظه هم که شده زندگی واقعی و تمام مشکلات بدمزه اش را بخاطرش از یاد ببریم و از بوستون داینامیکز و لاکهید مارتین و نیروی دریایی ارتش سلطنتی و اف-22 و  اقتصاد وحشتناک آمریکا و پیشرفت فاجعه ی چین و نوبل و نو آوری و مسائل ریاضی و هزار کوفت دیگر فقط بگوییم و خلاص. یکی از آن دو نفر همین جناب خزنده ی 2 هست.


راستش را بخواهید درست مثل گذشته هیچ حرفی از حرفهایم را تحویلش ندادم. اما همین که حواسم را ناخودآگاه (یا شاید هم خودآگاه) پرت کرد، سر ِ حالم آورد. اوج این حواس پرتی، حل یک مساله ی احتمالات عجیب و غریب بود که هنوزم بخاطرش توی شوک هستم! (اگر حوصله و علاقه اش را دارید بروید ادامه ی مطلب ببینید) خلاصه که بعد از تاریکی هوا هم از دانشگاه زدیم بیرون و یکدفعه بدون هیچ مقدمه ای از تمام حرفهایی که توی دلم مانده بود شروع کرد حرف زدن. و حرف زد و حرف زد و من تمام پاسخ هایم را گرفتم. حرفش را قطع نکردم چون داشت آیتم به آیتم از روی تمام سوال هایم رد می شد و جواب همه شان را می داد. انگار فهرست درگیری های ذهنی آن روزم را برایش فکس کرده بودند، و حالا داشت مثل چک لیست به همه شان می رسید... بعد از یک دور شمسی قمری وقتی به تقاطع فلسطین انقلاب رسیدیم حرفهایش تمام شد، و سوالات من هم همینطور... به صبح فکر می کردم که روی پله های B3 نشسته بودیم و مسخره بازی در می آوردیم. 1 عدد از 0-20 انتخاب می کردیم و حدس می زدیم... و من از ده بار هشت بارش را درست حدس زدم و او 7 بار. این هم از وضع حرفهایش که ناخودآگاه افکارم را هدف قرار داده بود. امروز اگر کسی می خواست تله پاتی را اثبات کند، می توانست حسابی روی ما حساب باز کند!



سوالات البته حل که نشدند. ولی راه حلش را پیدا کردم. در واقع بهتر بگویم که فهمیدم حل نمی شود و همچنین فهمیدم که چطور می شود باهایش کنار آمد. خزنده ی 2  خوب طوری من را شیر فهم کرد. آخرش هم شروع کرد ادای دی لوئیس و تامی لی جونز توی فیلم لینکلن را در آوردن. و من هم دیالوگ های فرانک اسلید scent of a woman را رگباری از حفظ بازی کردم.  رسیدیم به ایستگاه حبیب الله، پیاده شد و یک بار سنگین از روی دوش من را هم با خودش برد.


امضاء: خزنده ی 1  

 

ادامه مطلب ...

روز 347: کاش سواد داشتی!

خیلی وحشتناک است آدم ها بتوانند فکر هم را بخوانند. بله خیلی وحشتناک... اما کاش برای یک روز تو می توانستی فکرم را بخوانی. کاش می توانستی به ناگفته هایم لا به لای چرندیاتی که به زبان می آورم گوش بدهی. کاش حرفی را که صد سال دیگر هم نمی توانم بزنم می فهمیدی... اشتباه کردم که در تمام عمرم نگفتم و نگفتم. چون دیگر نمی توانم بگویم. کاش کلاس تقویت زبان فارسی داشتیم تا شرکت می کردم و حرف زدن یادم می آمد. کاش سکوت آدم و رد نگاهی که به نقطه ای دوخته شده، تفسیر می شد. کاش سواد خواندن فکرم را داشتی.

پ.ن. فیزیکدانان عزیز... منتظر نوبل شما هستیم! بلکه مرهمی باشد بر دل خسته مان
امضاء: خزنده ی لال