-
روز 376: واژه هایی برای خوانده نشدن
شنبه 7 آذر 1394 00:38
یادم نمی آید که آدرس اینجا را به تو دادم یا نه. خوشبختانه صدایت هم که در نمی آید!کاش همان یک سال پیش هم همینقدر بی نظر بودی!البته بخواهم جانب انصاف را رعایت کنم در میان همه ی آنهایی که چرندیات به هم می بافند تو تنها کسی بودی که خودت می دانستی داری چرند می بافی. خلاصه که هر کسی متدی دارد توی حرف زدن و تو هم متد منحصر...
-
روز ۳۷۵:بیماری روانی وِریفاید
جمعه 6 آذر 1394 11:21
مثلا یک چیز توی این مایه ها که سه نفر در سه روز متوالی پشت سر هم به شوخی یا جدی برگردند بهت بگویند که: کدوم بدبختی می خواد تو رو تحمل کنه... یا: تو غیر قابل تحمل ترین آدمی هستی که دیدم... یا از این دست جملات. بعد یک دستی به چانه بکشی و خنده ات را نگه داری و به گزاره های زیر فکر کنی: ۱- من بدبخت که از همان اول دوست...
-
روز 374: بَنک رابِری
چهارشنبه 4 آذر 1394 11:06
طبق معمول نشسته بودیم و راجع به قدرتی که پول همراه خودش می آورد صحبت می کردیم. نهایتش این شد که : آقا جان، اصلا پولمان را می گذاریم مرکز ستاره شناسی تهران را مجهز می کنیم تا ما را به عنوان حامی نجوم بشناسند. بعد می رویم با اکیپ امین تفرشی و زاکاریان و ناظمی رفیق می شویم و باهاشان می رویم رصد. بعد ادا در آوردیم که: -...
-
روز 373: انتروپیکالی نرمال
دوشنبه 2 آذر 1394 19:17
امضاء: خزنده ی کلازیوس
-
روز 372: پلیز دیفاین همزیستی مسالمت آمیز
جمعه 29 آبان 1394 08:09
راستش من برتراند راسل نخوانده ام. همانطور که کانت و هیوم و پوپر و ویتگنشتاین هم نخوانده ام. ولی می شناسمش. در همان حدی که کانت و هیوم و پوپر و ویتگنشتاین را می شناسم. البته کتاب در ستایش بطالتش را خوانده ام. ولی خب از لحاظ حجمی، می شود به اندازه ی یک مقاله ی ویکیپدیا. چون حقیقتش هم کتاب نیست، مقاله ست. خلاصه که این...
-
روز 371: خداحافظ ویندوز
چهارشنبه 27 آبان 1394 18:41
من آخرین نفر بودم که تسلیم شدم. در واقع هنوز تسلیم نشده ام کامل. ولی خب دارم کم کم فایلهایم را منتقل می کنم توی هارد که ویندوز را فرمت کنم و لینوکس بریزم. اول ها هر کی از در آمد توو گفت لینوکس نیاز دارید. بعضی هایمان که اصلا از همان اول دو زیست بودند و لینوکس داشتند روی سیستم. بقیه هم شروع کردن اه و اوه گفتن و کم کم...
-
روز 370: ماجرای سق سیاه و امتیاز ِ بازی در خانه
چهارشنبه 27 آبان 1394 08:46
از دوشنبه مسابقات روبوکاپ توی دانشگاه شروع شد. دیروز مرحله ی نیمه نهایی مسابقات کوادروتور بود که ما بین کلاس هایمان می رفتیم سر بزنیم به تیم دانشگاه ببینیم دارد چه کار می کند. پنج شش نفری رفتیم توی سالن مسابقات و یکمی با آهنگ 50 سنت و امثالهم "ریز آمدیم" و موج مکزیکی رفتیم منتظر شدیم نوبت به تیم ما برسد. آن...
-
روز 369: Je suis un être humain et je suis désolé
یکشنبه 24 آبان 1394 09:15
کشته می شویم، کشته می شوید، کشته می شوند... امضاء: خزنده ی کشته شده
-
روز 368: فقط در بخش مقدمه از خزنده تشکر کنید
جمعه 22 آبان 1394 03:30
نشسته ام پای کامپیوتر، دستم زیر چانه است و دارم مقاله های تلنبار شده را با بی حوصلگی بررسی می کنم. چشم هایم کم کم می رود روی هم تا اینکه یکدفعه از پشت سرم،یعنی از سمت پنجره، که حدود 300 متر با اتوبان فاصله دارد، صدای کشیده شدن تایر ماشین روی آسفالت، و 3 ثانیه بعدش برخورد به گاردریل به گوش می رسد... حدود 18 سال هست که...
-
روز 367: من کی ام اینجا کجاست؟
چهارشنبه 20 آبان 1394 00:35
از سه تا درسی که داریم این ترم، یکی اش که ریاضی باشد، نخودی، یکی دیگر هم یک استاد ملیح دارد که هر از چندگاهی با یک "برگه در بیارید برای کوئیز" بچه ها را می ترساند ولی آخرش هم هیچ چیز به هیچ چیز. ولی یک درس داریم که جای 10 تای دیگر دارد پوست می کند. یک استاد عشق رباتیک افتاده به جان ما، با پنج شش نفر سال...
-
روز 366: بیایید برگردیم
جمعه 15 آبان 1394 19:21
قبول... قبول می کنم که کم آوردم... تظاهر کردن جواب نمی دهد. "انکار" به دست نمی شود جنگید. باید بپذیرم... بپذیرم که مشکل وجود دارد. قبول... پذیرفتم. حالا اجازه دارم برگردم؟ برای یک بار هم که شده بگذار برگردم به قبل از تمام این ماجراها. می توانم. می دانم اجازه می دهی.. ببین، حتی می خواهم بعد از مدتها یک کتاب...
-
روز 365: در میان سیارک ها
پنجشنبه 14 آبان 1394 23:30
1- والا به خدا ما هم زمانی gamer بودیم ها! کسی یادش نمی آید که من مغزم را سر neverhood گوجه کردم. یا سر رزیدنت اویل کم مانده بود کارم به تیمارستان بکشد. یا Tomb rider را یک شبه تمام می کردم، winning eleven فصل 8 ام مستر لیگ هم پشت سر می گذاشتم و ... یادم رفته بود چه موهبتی است این بازی کامپیوتری! وقتی که حوصله ی کتاب...
-
روز 364: مساله ی تنهایی یا ترک شدگی
چهارشنبه 13 آبان 1394 17:50
1- در کتب تاریخی آمده که هیتلر در روزهای آخر جنگ جهانی، ناگهان بی دلیل به گریه افتاد و پرید بغل مشاور جنگی اش و گفت:"من مامانمو می خوام..." مشاور جنگی اش ازش پرسید:"علی حضرت.. آدولفی ِ من... تو را چه شد؟" و هیتلر در میان هق هق گریه با صدای گرفته گفت:"من آدم خودخواهی بودم." و بدین ترتیب...
-
روز 363: تکه ای از خزنده
سهشنبه 12 آبان 1394 00:58
مثل امروز... 11 آبان 94. مثل امروز که فهمیدم کف پوتینم سوراخ شده. سوئیشرتم را روی پیرهن آستین کوتاه پوشیده بودم و کاپشنم را روی سوئیشرت، و کلاه سوئیشرتم را گذاشته بودم سرم و آستینش را از زیر آستین کاپشن آورده بودم بیرون و کوله ام هم با یک بند پشتم بود و به قول فلانی ( که با لکنت همیشگی و بین خنده هایش به من گفت): عین...
-
روز 362: وقتی باران می آید...
دوشنبه 11 آبان 1394 10:34
دیشب این رفیق ما که دو سه روزی از چین و نمایشگاه بازرگانی گوانگژو آمده، ادامه ی سفرنامه اش را شروع کرد تعریف کردن و من هم از خنده پهن زمین بودم. البته این توضیحات، بخش های ناجوانمردانه ای هم داشت از قبیل قیمت قوطی های آبجو و شیشه های اسمیرنوف، شکلات های اسنیکرز، آبمیوه های خفن پالپ دار و دیگر مواد غذایی، و این ترجیع...
-
روز 361: وکیل, به نیابت از زبان لال
شنبه 9 آبان 1394 13:01
من اگر خیلی پولدار بودم، همین الان یک وکیل برای خودم می گرفتم که به جای من حرف بزند. یعنی بیاید و بنشیند جای زبان لالم. من به عنوان یک مغز متقاضی به او حرفهایم را بزنم، و او بیاید این حرفها را به آدم مربوطه بزند. مثال اولش اینکه خب من خیلی ممنونم از تمام دست اندرکاران آزمایشگاه رباتیک که از دو ماه قبل، من ِ یک لا قبا...
-
روز 360: برگی از تاریخ
سهشنبه 5 آبان 1394 01:15
به تاریخ 5 آبان 1394، مصادف با 27 اکتبر 2015 در ساعت 6 دقیقه ی بامداد خزنده پس از 9 روز تلاش مداوم پای tutorial های ماشین لرنینگ آقای اندرو ان جی، که به متعاقب آن چشم و چالش در آمده، نشیمنگاهش کاملا صاف گشته و کمرش به دو نیم تقسیم شده، توانست اولین مساله ی ماشین لرنینگ با متد شبکه ی عصبی خود را حل نموده و مسیری روشن...
-
روز 359: جنون سرعت
دوشنبه 4 آبان 1394 00:52
خب تقصیر من نیست که. وقتی بعد از 56 lap مسابقه که آدم از زور هیجان می خواهد خفه بشود، لوئیز همیلتون برای تماشاگران دست تکان می دهد، و مهندسهای تیم مرسدس هم می پرند بغل همدیگر و خوشحالی می کنند، منم دلم می خواهد عضو تیمشان باشم و با قهرمان شدن همیلتون بالا و پایین بپرم. اصلا تا بحال یک راند فرمول 1 را نگاه کرده ای...
-
روز 358: Please contact the support team for more information
شنبه 2 آبان 1394 02:08
وقتی هم که اتفاق می افتد، استارتش را فقط 2 ثانیه حس می کنم. برای 2 ثانیه همه چیز محو می شود. و من reboot می شوم. به دستانم نگاه می کنم. معمولا دست راست. انگشتانم را کاملا از هم باز می کنم و وارسی شان می کنم. بعد کم کم می آیم بالاتر روی ساعد و بازو و چشمم روی نقطه ای روی زمین، در پس زمینه ی بازوی تحت بازرسی ثابت می...
-
روز 357: ردگیری روزهای تقویم با دستور fsolve
پنجشنبه 30 مهر 1394 16:33
- چند قرن گذشت تا 1 مهر بشود. بعد کم کم هر روز، به 24 ساعت طی شد. بعد از 10 سال کلاس رفتن به تقویم نگاه کردم و دیدم هنوز 7 مهر هستیم. حس خوبی بود! انگار 10 سال بیشتر برای زندگی وقت گرفته بودم. بعد که از 11 مهر گذشتیم، حساب کار از دستم در رفت. 2 روز بیشتر از 11 مهر نگذشته بود که دیدم 25 مهر شده. الان هم که انگاری دارد...
-
روز 356: رستاخیز
دوشنبه 27 مهر 1394 18:12
با آخرین سرعتی که می توانم بروم و گیر پلیس نیافتم، خیلی نرم و متمدنانه بین ماشین ها لایی می کشم تا زودتر از اتوبان نواب بیاییم بیرون. دستانش دارد می لرزد. زیر لب به ترافیک ناسزا می گوید. به کوچه شان که می رسیم داد می زند: بدو بدو! همون جلو پارک کن الان می بنده... هنوز ماشین کاملا توقف نکرده، در را باز می کند و می دود...
-
تعارف 88: Coursera
شنبه 25 مهر 1394 01:23
به قول استاد: برای آنها که می آموزند! تشریف بیاورید ...
-
روز 355: یک فانتزی آرام
پنجشنبه 23 مهر 1394 19:47
مگر من دل ندارم؟ دیدید! پس ثابت شد من هم دل دارم... حالا که من هم دل دارم، از یکی از فانتزی هایم برایتان می گویم. اینکه یک کسی باشد که Lute بلد باشد بنوازد. حرفه ای مثل Yepes. حالا گیتار هم بود اشکال ندارد. اصلا گیتار باشد بهتر است. چون قطعات گیتار را که نمی شود با لوت زد همه اش را. شاید فردایش دلم خواست تانگوی تارگا...
-
روز 354: 73% خواب-27% بیدار
پنجشنبه 23 مهر 1394 14:38
محققان دانشگاه ملی خزستان به راز کش آمدن زمان پی بردند. محققان دانشگاه ملی خزستان، به سرپرستی پروفسور امیلیانو خزنده پور در آزمایشگاه تحقیقاتی این دانشگاه به رابطه ی نسبی بودن زمان و سطح هوشیاری افراد پی بردند. در این تحقیق که در مدت 2 سال و با مشارکت 24 محقق صورت گرفت، چنین اثبات شد که زمان، صلب نبوده و با توجه به...
-
روز 353: و بدین شکل ماشین بر انسان غلبه کرد
چهارشنبه 22 مهر 1394 12:11
من آخر نفهمیدم این مهندس های رباتیک می خواهند ماشین هایی بسازند شبیه به انسان یا قدرتمند تر از آنها؟ خب با این چیزهایی که من می بینم اینها می خواهند یک موجود ما فوق قدرت بسازند که مطابق با تکنوفوبیای همیشگی انسان، یک روزی هم واقعا تبدیل به قدرت اول کره ی زمین خواهد شد. آخر می دانید چرا؟ چند ماهی می شود که دختر همسایه...
-
روز 352: لطفا هم نزنید!
سهشنبه 21 مهر 1394 19:42
حالا نه که نکات مثبت نداشته باشد وبلاگ ها (اگر نداشت پس این همه سال چه غلطی می کردم من؟!) ولی یک نکته ی منفی بزرگ دارد. یکمی فکر کنم می توانم دومی اش را هم بگویم. ولی خب دومی را نمی گویم همان اولی را می گویم. نکته ی منفی بزرگ وبلاگ این است که شرایط برای هم زدن سطل آشغال روحت کاملا مهیا است. می آیی اینجا می نویسی که آخ...
-
روز 351: لگو، مجله ی مکانیکال، هاوس و دیگر هیچ...
یکشنبه 19 مهر 1394 18:00
این روزها خوب در می روم از دست دنیای واقعی. بد هم هست ها! خیلی بد. اثرش را همین الان دارم می بینم. آنجایی می بینم که برای یک دقیقه دنیای واقعی گیرم می آورد، و پدرم را در می آورد. ولی باز در می روم! و باز هم از دستش فرار می کنم. حوصله اش را ندارم... حوصله ی حتی یک ثانیه فکر کردن به مهمترین مسائل زندگی! من اکنون...
-
روز 350: رپلیکا
جمعه 17 مهر 1394 17:31
ما، توده ی بی نظم ایده ها، نظرات، ترس ها و امید ها، تجربیات، خطوط قرمز و چراغ های سبز... ما، نشات گرفته از آنچه که فکر می کنیم اصالت دارد، اما در حقیقت غذایی است که دیگران به خورد ما می دهند؛ همانطور که ما هم دیگران را با زندگی مان چیز خور می کنیم. ما، همانهایی که نفس نفس زدن همدیگر را تقلید می کنیم، بدون توجه به این...
-
روز 349: تو نمی توانی، اما من نمی توانم
پنجشنبه 16 مهر 1394 18:29
نکته ی اول اینکه بعد چــــــــــــــند روز بالاخره یک روز کامل هوای ابری دیدیم! البته من تقلب کردم و تا ظهر خوابیدم، انگاری خورشید قبل از ظهر پیدایش بوده. به هر حال برای من یکی امروز یک روز تمام ابری بود. لابد با زوج مرتب [هوای ابری، نسکافه] آشنایی دارید که. خب من هم بین راه دانشگاه رفتم و دو تا از آن نسکافه کلاسنو...
-
روز 348: تله پاتیکال
پنجشنبه 16 مهر 1394 01:08
امروز صبح (چهارشنبه در واقع) با یک خواب مزخرف در هم و برهم بیدار شدم. آن هم ساعت 5... تازه وقتی که 2 خوابیده بودم. اصلا دلم نمی خواست با این وضعیت دوباره بخوابم. بلند شدم نشستم پای سیستم و باقی مانده ی اکسل دانشگاه های "دوست" را هم تکمیل کردم تا از دانشگاه برایش بفرستم. از همان اول که بیدار شدم احساس کردم 1...